عکسی که جاودانه شد

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
عکسی که جاودانه شد



وقتی می خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیرحاج امینی با آن عروج ملکوتی وآرامش در چهره ولبخندملایم وزیبا،بیش از هرچیز جلوه گر می شود

نخستين خاطره‌ام را از عكس "شهيد اميني" شروع مي‌كنم؛ در كربلاي 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قيمتي شده بايد خط و خاكريز حفظ شود. در چنين شرايط خطرناكي من و [شهيد] جان‌بزرگي و [شهيد] فلاحت‌پور تصميم گرفتيم براي تهيه عكس و فيلم به آنجا برويم.

اول به قرارگاه تاكتيكي رفتيم، علي‎رغم توصيه فرماندهان مبني بر نرفتن و صرف‎نظر كردن، ‌تصميم گرفتيم به هر قيمتي شده خودمان را به خط مقدم برسانيم تا رشادت و ايستادگي بچه‌ها را به تصوير بكشيم. بالاخره منتظر مانديم تا يك "پي‎ام‎پي" آمد و سوار شديم و به دل آتش زديم، مسير سخت و دشوار بود. دشمن با تمام توان و امكانات به ميدان آمده بود تا منطقه از دست داده را پس بگيرد.

انفجارهاي پي‎درپي از دريچه منشور "پي‎ام‎پي" ديده مي‌شد، زمين مي‌لرزيد و انفجارها تعادل ماشين آهني را بر هم مي‌زد. اگر با تويوتا آمده بوديم كه ديگر پايمان به خط نمي‌رسيد. در يك قدمي مرگ و شهادت بوديم و نفس‌‌ها در سينه حبس شده بود و ذكر مي‌گفتيم و استغفار مي‌كرديم. خودمان را دربست به خدا سپرده بوديم.

به جايي رسيديم كه ديگر امكان جلو رفتن نبود، گفتند: «ديگه اين آخر خطه! پياده شيد!»

خيال مي‌كرديم يك لشكر و گردان پشت خط داريم؛ ولي به بچه‌ها كه رسيديم با تعجب ديديم تمام آدم‌ها با خود ما روي هم مي‌شويم 20 نفر! ديديم با اين وضعيت كمبود نيرو نمي‌شود فقط عكس و فيلم گرفت. بايد آستين بالا زد و كمك كرد. اينجا بود كه آقا سعيد به طور خودجوش مديريت صحنه عكاسي را به دست گرفت و گفت: «يه دوربين نوبتي بچرخه فيلم‌برداري كنه، ‌بقيه بچه‌‌ها كمك كنند!» چاره‌اي نبود بايد مسلح مي‌شديم و مي‌جنگيديم.

شروع كرديم به كندن سنگر مشغول كار بوديم كه ديديم فرمانده "اميني" و "اسفندياري" آمدند و رفتند بالاي خاكريز سنگر ما نشستند، ‌مشغول بررسي منطقه و محور شدند. شنيديم كه پوراحمد گفت: «ببين چه جهنمي‎يه....!» ‌اميني گفت: «ولي جهنمش قشنگه!»

هر لحظه منتظر اتفاقي بوديم. باطري دوربين فيلم‎برداري تمام شده بود. نگران شديم، حجم آتش و انفجار لحظه به لحظه شديدتر مي‌شد.

با انفجار خمپاره 82 كنار بچه‌ها يك مرتبه همه‎جا زير و رو شد، آن لحظه دنيا جلوي چشمم تاريك شد. همه‎جا را سياه مي‌ديدم؛ سعيد با نگراني تكانم داد و بعد براي اينكه شوك بدهد محكم به پشتم زد، صدايي شنيدم كه مي‌گفت: «زنده‌اي؟» كمي كه دود و غبار پراكنده شد به خودم آمدم و ديدم هر كس يك‎طرفي افتاده در حال جان‎دادن است.

سعيد داد زد: «گوني بياريد رو شهيد بكشيم»‌؛ يك لحظه خانواده‌اش آمد جلوي چشمم، انگار صداي وجدانم بود كه نهيب مي‎زد: ‌«دوربين رو بردار عكس بگير....» به دنبال دوربين گشتم زير خاك بود! گوشه‌ بند آن را گرفتم و از زير خاك كشيدم بيرون، ‌لنزش را تميز كردم و بدون دقت، ‌در واقع چشم‏ بسته از چهره آرام شهيد "اميني" عكس گرفتم.


اينكه عكس اين‎گونه واضح و شفاف از آب درآمد، عنايت و لطف خدا بود و وجود آن گوهرهاي نابي كه به خدا و ائمه(ع) متصل بودند. من عکس های زیادی گرفتم اما هیچ کدام به زیبایی این عکس در نیامد


بخشي از خاطرات احسان رجبي در يكصد و شصت و پنجمين شب خاطره حوزه هنري

[=impact][=arial black][=arial black]وصیت نامه ی شهید امیر حاج امینی
[=arial black]
سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او.
بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود: خدایا! عاشقم کن.

از این که بنده بد و گنه کار خدایم، سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم، آرزوی مرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود. به راستی که (ان الانسان لفی خسر) هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم؛ جز این که دلم را به دو چیز خوش کرده ام؛

یکی این که با این همه گناه، دوباره مرا به سرزمین پاک و اخلاص و صفا و محبت باز گرداند؛ پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد؛ هر چند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم؛ اگر چنین نبود، پس چرا مرا به این جا آورد؟

دوم این که قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم، بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به تحمل هر گونه رنجی می شوم؛ بله به این دو چیز دلم را خوش کرده ام.

پس ای پروردگار من! اگر دوستم داری که مرا به این جا آورده ای، پس مرا به آرزویم که... برسان و یا به این خاطر که نمی توانم باعث رنجش کسی شوم، پس بیا و مرا مرنجان و خشنودم کن و مرا با خودت... .

دنیا برای ضعیف نفسان، یک گرداب هلاکت است. اگر لحظه ای به خودمان واگذارده شویم، وای بر ما که دیگر نابودیمان حتمی است. خوشا آن کس که به یاری او، در این گرداب هلاک گردد.
ی حسین!

ای مظلوم کربلا!

ای شفیع لبیک گویان! ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم (به خواست او) شفاعتم کن و مگذار در این گرداب هلاکت هلاک گردم و ای خدا... .

بسیار بد و ضعیفم و در مقابل گناه، یارای مقاومت ندارم؛ زیرا هنوز نشناختمت و حتی در راه شناختت نیز زحمت نکشیده ام؛ زیرا ضعیف و پایبند به این دنیایم و نمی توانم از خوشی ها و آسایش های محض و پوشالی این دنیا دل بکنم و در راه شناختت سختی کشم؛ سختی ای که پر از شیرینی و لذت است؛ ولی افسوس که این سختی و حلاوت نصیبم نمی گردد.

خالقا! تو را به خودت قسم، تو را به پیامبران و امامان زجر کشیده و معصومت قسم، بسیار عاشقم کن.

اگر چنین کنی که از دریای رحمت و کرامتت چیزی کاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد.

همه آرزویم این است که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی

اگر چنین کنی، دیگر هیچ نخواهم؛ چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنین کنی، از این بند، رهایی یافته و دیگر به سویت پر... .

خدایا! دل شکسته و مهربانم را مرنجان.

تو خود گفتی که به دل شکستگان نزدیکم؛ من نیز دل شکسته دارم.

ای کسانی که این نوشته را یا بهتر بگویم این سوز دلم و این درد دل نمی دانم چه بگویم این تجربه تلخ و یا این وصیت نامه یا این پیام و یا در اصل این خواهش و تقاضای عاجزانه را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند؛ البته در این امر شکی نیست؛ ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنه کار خدا به آرزویش رسیده است.

یا رب زِ کرم، بر من درویش نگر

هر چند نیَم لایق بخشایش تو

بر حال من خسته دل ریش نگر

حال که به عینه دیدید، شما را به خدا قسم، عاجزانه التماس و استدعا می کنم بیایید و به خاکش بیفتید؛ زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید و با او آشتی کنید؛ زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یک بار از ته دل
صدایش کنید؛ دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید؛ دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا می برد، او می برد؛ ولی در این راه، آماده و حاضر به تقبل هر گونه سختی و رنج، همانند مظلوم کربلا حسین و پیامدار او زینب باشید؛ هر چند که سختی و رنج های ما در مقایسه با آنها نمی تواند قطره ای در مقابل دریا باشد. بله، خداگونه شدن، مشقات و مصائب دارد..