عاشقان شهادت بیان تو

تب‌های اولیه

29 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
عاشقان شهادت بیان تو

بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا توفیق خدمت به اسلام و مسلمین رو از ما نگیر
توفیق خدمت به شهدا و حرکت در مسیر شهدا رو از ما نگیر
واقعا توفیق میخواد بچه ها نگاه نکنید انقدر راحت میایید اسک دین دور همین میگید میخندید
معلوم نیست فردا چی پیش بیاد و دیگه شاید اون حس و حال قشنگ پیش نیاد
توفیق خدمت چیز کوچیکی نیست اونم برای شهدا
--------------
یا فاطمه الزهرا س

این یه تاپیک بسیار بسیار زیباست به برکت شهدا
اگر ممکنه در ارامش کامل و در یک فرصت مناسب بخونید
هر پست این تاپیک کلی شهید داده(خاطره اش) حاجت نگیرید از دستتون رفته
غلام همه بچه بسیجی ها و شهدا و جانبازان و آزادگان هستم دربست
برای اینکه هیجانی تر بشه بعد از ظهر میزنم پست ها رو فعلا خودتون رو گرم کنید
یا زهرا س

منبع: روزگاران - کتاب غواص ها (ببینم چه می کنید با این فضا)

توی تمرین چقدر گفتیم خوش به حالشون الان زیر پتو رفته اند خوابیدن بعد از دسته ما نوبت آنها بود
نخوابیده بودند. برای ما اب را گرم کرده بودند.
-------------
هوای سرد برای همه بود، دستکش برای یک نفر ازاول ستون شروع می کردیم نوبتی می پوشیدیم، دستهایمان که یکم گرم میشد می دادیم به نفر بعدی
---
یا زهرا س

توی نخلستان جمع شدیم حاج حسین برایمان حرف بزند. یک روز به عملیات مانده بود.
می گفت: یه وقت نگید این سنگر تو خط بچه های اون یکی لشگره باید خودشون هم پاکسازی کنن ها. اونا دشمن همه ی ما هستن. این لشگر و اون لشگر نداره.
داشت دلداریمان می داد.
- مجروحین سر و صدا ره نندازین. می دونم سخته. اما اصلا درد نداره. من دستم که قطع شد، اصلا دردی حس نکردم
حرفش را یکدفعه خورد. سرخ شد، سرش را انداخت پایین.

حالا من باید خجالت بکشم یا حاج حسین خرازی

دور هم جمع شده بودند. هواپیما راکت زده بود وسطشان.
جنازه هایشان را جمع می کردیم.
یکی می گفت اینا رو میبینی همین هفته پیش با هم صیغه برادری خونده بودن

یکی نیست با ما صیغه برادری بخونه

آقا مهدی رفته جلو. هر چی تماس گرفتیم برنگشت. حالا هم بیسیمو خاموش کرده. می ری پیداش کنی. دست و پاشو میبندی، برش میداری ، می آری عقب
فرمانده لشگر را؟ توی چشم هایش نگاه کردم . شوخی نمی کرد، دستور می داد.

بچه ها از فرمانده ما خبر ندارین؟

گفت: بابا واسه چی میخوای بخوابی ؟ بیا حرف بزنیم
قدم می زدیم. گفت داداش کوچیکه ام شهیدشد . من هیچ کاری واسه اش نکردم واسه من کی میخواد مراسم بگیره؟
گفتم تو شهید بشو بقیه اش با من
وضو گرفته بود جانمازش را هم انداخته بود.
گفتم پاشو بیا تو سنگر
گفت: همینجا می شینم
یک خمپاره آمد ترکشش خورد به گلویش

من فقط از حق الناس می ترسم و بس

سر به سرش می گذاشتیم.
بچه اخه تو این کاره ای؟ اومدیم و توی عملیات نتونستی معبر رو باز کنی. اون وقت ما چکار کنیم؟
اون وقت حبیب که نمرده. خودمو میندازم رو موانع. شما از روی من رد میشین
شب عملیات، همان توی اب درگیری شروع شده بود. فرصت نبود تخریبچی ها سیم خوار دارها را باز کنند.
حبیب سر حرفش بود.

خدایا به من جرئتی بده که بتونم خودمو روی سیم خوار دار هوای نفسم بندازم تا روحم بتونه ازش عبور کنه

لباس های غواصیش رو بغل کرده بود و به اسمان نگاه میکرد.
گفتم چرا نشسته ای؟ پاشو بیا لباست رو بپوش. دیگه بچه ها رفتند
نگاهم کرد ، لبخند زد
گفتم یالا دیگه بپوش بیا
یک خمپاره شصت آمد درست همان جایی که نشسته بود

کی مُرده من یا اونی که از شهادتش خبر داره!!!

اطراف ام الرصاص مثل روز زوشن شده بود. هواپیماها منور میریختند. بچه های لشگر کناری را می دیدم که به اب می زنند. ستون ها وارد اب می شدند. عراقی ها بالای سرشان با هر چی دستشان میرسید می زدند، آرپی جی، توپ صدو شش، سنگین ، نیمه سنگین
چه قدر روی اب قرمز شده بود

برای انقلاب خون ها دادیم . نگاه نکنید به این کشورهای مسلمان که تازه دارن انقلاب میکنند.
انقلاب ما در قیام آقا امام زمان عج بی نظیر
بسیجی های ما به واقع یاران حضرت عج بودند و هستند.

بچه ها کارهایشان را رها کرده اند. یکی سرش را روی خاک گذاشته یکی دست هایش را به اسمان بلند کرده روی خاکریز نشسته ام منتظر.
منتظر بچه های غواص که به اب زده اند.
نور سبز را میبینم و به حاجی می گویم. قایق ها راه می افتند. حالا تو پخانه هم شروع کرده است.
قایق ها می روند نیروها را پیاده می کنند و برمی گردند.
روی خاکریز نشته ام. دوربین دستم است. قایق های خالی که برمیگردند، میخورند به قایق بچه ها. بچه ها می افتند توی اب
قایق های پشت سری بچه ها را نمیبینند و از رویشان رد میشوند. یک عده سرشان لای ÷رده های قایق رفت و یک عده دستشان
میکوبم توی سرم، داد میزنم، صدایم توی صدای موج های اروند گم می شود.

اروند متبرک به خون شهداست . رازهای زیادی رو از شهدا در خودش نگهداشته

آمدم لب ساحل. بچه ها هنوز توی اب بودند.
معبر بازه بیایین.
جنازه غواص ها افتاده بود روی سیم خاردار
حسن فرمانده دسته مان فریاد می زد بیایین رد شین نترسین اینا عراقی اند بچه های دسته از رویشان رد می شدند می دویدندتوی خط
=====
حسن نشته بود بالای سر غواص ها گریه می کرد.
می گفت: اینا بچه های خودمونن هوا روشن شده بود

کاش یه روز هوا روشن بشه ببینن ما تو اسمونا ایم

لب ساحل دراز کشیده ایم تا دستور حمله برسد. توی گل های لب ساحل فرو رفته ایم
====
یک سرباز عراقی صاف می آید سمت من. یک میله دستش است.
-الان با اون میله میزنه توی سرت
بغل دستیم میگوید و میخندد
زور میزنیم تا بیشتر در گل فرو برویم.
می آید بالای سرم. میله را کنار صورتم فرو میکند لای گل. پایش را می گذارد روی کمرم. خم میشود و با پتک روی میله می کوبد.

تا قسمت ما چی باشه

کتاب (خرازی) یادگاران رو با هم مرور می کنیم

عاشقشم دوست داشتم سربازش میبودم و پیش مرگش میشدم
یا زهرا س

دیگر داشت ظهر میشد. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دیر برسد و درگیری به شب بکشد، کار سخت میشود خیلی سخت کوموله ها منطقه را بهتر از ما میشناسند.
فقط بیست نفریم. ده نفر از این طرف و ده نفر از آن طرف. خون خونم را میخورد.
دیگه نمیخواد بیاین واسه چی می اینن دیگه؟ الان ما رو می بینن سر همه مون رو میبرن می ذارن روی ...
صدای تیر اندازی می آید. از پشت صخره سرک می کشم.
حسین و بچه هایش درگیر شده اند.
می گوید: چقدر بد اخلاق شده ای؟ دیدی که. زدیم بیچاره شون کردیم.
داد میزنم واسه چی درگیر شدین حسین؟ با ده نفر؟ قرارمون چی بود؟
می خندد. (قربون خنده هاش برم من) می گوید مگه نمیدونی ؟ کم من فئه قلیله قلبت فئه کثیره باذن الله

فدات بشم حسین آقا چقدر ماهی!!!!
------
نگاهش کردم . یک ترکه دستش بود روی خاک نقشه عملیات را توجیه می کرد. به م برخورد فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه می کند.
فکر کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. میخواست برود، دستش را گرفتم. گفتم شما فرمانده گروهانی؟
خندید. گفت نه یکم بالاتر. دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت: تو اینو نمیشناسی؟
گفتم : نه کیه؟
گفت یه ساله جبهه ای هنوز فرمانده تیپت رو نمیشناسی؟
-----
حاجی جون من بد میگم چقدر حال میده سرباز حاج حسین باشی!
یدونه از اون خنده ها بکنه ادم مست میشه

رفتم تو فاز خادمی ... فکرش رو بکن اون موقع که بیکار بودیم حسین اقا یه همچین حرفی بمون میزده
----
بیست سی نفر بودیم . همین طور برای خودمون می چرخیدیم. مانده بود هنوز تا عملیات بود ، همه بیکار، ما از همه بیکارتر
- آخه حسین آقا ما اومدیم اینجا چه کار؟ اگر بدرد نمی خوریم بگید بریم پی کارمون.
دورش جمع شدیم. یک دستش دور گردن یکی بود. آن یکی تو دست من.
(قربون دست قطع شده ات برم حاجی)
خندید
الان تازه دارم معنی فرمانده رو میفهمم. حاظرم حاج حسین یه بار بیاد از اون خنده ها بکنه برام تا یه لشگر نو براش راه بندازم
گفت: نه کی گفته ؟ شما همین که اینجایین و از سرمون زیاده. اینجا دور از زن و بچه تون، هر نفسی که می کشید راتون ثواب مینویسن . همچین بیکار بیکار هم نیستین
راه افتادیم این طرف و آن طرف سنگر جارو میکردیم، پوستین واکس میزدیم ، تانک میشستیم.

---------
حاج حسین تو رو به فاطمه زهرا س بیا تکلیف ما رو هم مشخص کن
تا کی باید اینجا بمونیم و خاک بخوریم
داریم می پوسیم
حداقل بیا به خوابمون
دلمون برای خنده هات تنگ شده

بخدا دارم صداشو میشنوم
این حرفا رو برای این روزهای ما گفته
بخدا زنده اس
مرده اس هر کی نمیتونه صداشو بشنوه

ده ماه بود ازش خبر نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی پاشو برو ببین چی شد این بچه؟ زنده اس ؟ مرده اس؟
می گفتم کجا برم دنبالش اخه ؟ کار و زندگی دارم خانم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟
رفته بودیم نماز جمعه. حاج اقا اخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید.
آمدم خانه به مادرش گفتم. گفت: حسین ما رو می گفت؟
گفتم چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟
نمیدانستیم فرمانده لشگر اصفهان.
----------------------------------------------
برای شادی ارواح طیبه شهید خرازی و شهدای اصفهان صلوات

حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست
---------
داییش تلفن کرد گفت حسین تیکه پاره افتاده رو تخت بیمارستان شما همینطور نشستین؟
گفتم نه خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته. پانسمان می کنه میاد. گفت شما نمیخواد بیایین خیلی هم سرحال بود.
گفت چی رو پانسمان میکنه ؟ دستش قطع شده
همان شب رفتیم یزد ، بیمارستان
به دستش نگاه می کردم . گفتم : خراش کوچیک!
خندید
(الله اکیر به عظمت این شهید بیخود نیست این خنده ها خیلی ها رو خاطرخواه کرده)
گفت: دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده.
---------------
آقای حسین خرازی حواستو جمع کن اگر به خوابم نیایی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی

رفتیم بیمارستان دو روز پیشش ماندیم. دیدیم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه اصفهان هم چند روز یکبار بش سر میزد. بعد با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان
هر کس می فهمید من پدرش هستم دست می انداخت گردنم ، ماچ و بوسه و التماس دعا
من هم می گفتم چی میدونم والا تا دوسال پیش که بسیجی بود . انگار حالا ها فرمانده لشگر شده
---------------
مریضتم حسین آقا نمیخوای بیایی بالا سرمون

یا الله این چه بنده ای بود خلق کردی - آخه چطور دلت اومد ما رو هم عصر ایشون خلق نکنی
گفتند حسین خرازی را آوردند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین بغلم کرد. گفت . دستت چی شده؟
دستم شکسته بود .گچ گرفته بودمش.
گفتم هیچی حاج آقا! یک ترکش کوچیک خورده شکسته
خندید
(یا الله یا الله یا الله)
گفت چه خوب دست من یه ترکش بزرگ خورده قطع شده
-------------
حاجی حاظرم هر دو دستم رو بت هدیه بدم ولی یه شب بیایی بخوابم

حاج حسین خدا شاهد من با دو دست نیم متر هم از زمین بالا نرفتم
------------
شنیدیم حسین از بیمارستان مرخص شده برگشته
از سنگر فرماندهی سراغش را می گیریم. می گویند رفته سنگر دیده بانی
- اومده طرف ما؟
توی سنگر دیده بانی هم نیست
چشمم افتاد به دکل دیده بانی. رفته بالا روی نردبان دکل.پحسین اقا اون بالا چکار می کنی شما؟
می گوید کریم! ببین با یه دست میتونم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم. خوبه . نه؟
می گویم : چی بگم والا
-------------------------------------
آخرش دوریت ما رو سکته میده حسین آقا

سخت ترین سوال دنیا: میخوای شهید بشی یا نه
-------------
وضعیت سختی بود . بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شدید شده بودند.
گفت : فرمانده گردان خودمم برو هر کی مونده جمع کن
گفتم : اخه حسین آقا...
گفت : آخه نداره. می گی چکار کنم؟ وقت نیست. برو دیگه.
-------
آتش عراقی ها سبک تر شده بود. نشست توی یک سنگر تکیه داد . من هم نشستم کنارش
گفت توی عملیات خیبر که دستم قطع شده بود، یکی گفت حسین میخوای شهید شی یا نه. حس کردم هر جوابی بدم همون میشه
یاد بچه ها افتادم یاد عملیات. فکر کردم حالا وقتش نیست گفتم نه
دیدم یکی داره زخمم رو میبنده.
اشک هایش جاری شد. بلند شد رفت لب اب. گفت چند نفر رو بردار برو کمک بچه های امدادگر.
---
یا زهراس

mahdi313;133102 نوشت:
وضو گرفته بود جانمازش را هم انداخته بود. گفتم پاشو بیا تو سنگر گفت: همینجا می شینم یک خمپاره آمد ترکشش خورد به گلویش

هم زیبا و هم غمگین بود. زیبا چون حقیقت بهشت یعنی همین در راه خدا جان دادن. و غمگین از اینکه چقدر ما دوریم

انگشتر طلا ( گوشه ای زندگی شهید عبدالحسین برونسی)

توي يکي از عمليات‌ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: اگر ان‌شاءالله به سلامتي برگردد، همين انگشتر را مي اندازم تو ضريح امام رضا(ع). توي همان عمليات مجروح شد، زخمش اما زياد کاري نبود تا بيايد مرخصي.
اثر همان زخم هم از بين رفته بود، کاملاً صحيح و سالم رسيد خانه. روزي که آمد جريان نذر انگشتر را گفتم: شما براي همين سالم اومدين. خنديد و گفت: وقتي نذر مي‌کني براي جبهه نذر کن.
پرسيدم: چرا؟ گفت: چون امام هشتم احتياجي ندارن اما جبهه الآن خيلي احتياج داره. حالا هم نمي‌خواد انگشترت رو ببري حرم بندازي. از دستش دلخور شدم ولي چيزي نگفتم. حرفش را مثل هميشه گوش کردم.
توي عمليات بعدي مجروح شد. اول در کرج بستري شد. بعد از مدتي او را به مشهد انتقال دادند. پيغام داده بود نذرت را ادا کن.
تعجب کردم. وقتي خودش را ديدم علت را پرسيدم. گفت: در عالم بي‌هوشي ديدم پنج تن آل عبا تشريف آوردن بالاي سرم. احوالم را پرسيدن و باهام حرف زدن. دست مي‌کشيدن روي زخم‌هاي من و مي‌فرمودند: عبدالحسين خوش گوشته. انشاالله زود خوب مي‌شه. يکي از آن بزرگوارها، عيناً انگشتر را نشانم دادند. با لحني که دل و هوش از آدم مي‌برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟

راوی : همسر شهید

منبع:كتاب خاك هاي نرم كوشك- صفحه: 77

چطور شهدا را پيدا مي‌كنيد

مادر شهيد رسولي مي‌گويد: «از رضا پرسيدم، رضاجان شهدا را چگونه پيدا مي‌كنيد؟»
گفت ما در منطقه،‌ جست‌وجوي خود را تا آن‌جا كه در توانمان باشد ادامه مي‌دهيم. وقتي به نتيجه نرسيديم با شهدا‌ صحبت مي‌كنيم و مي‌گوييم اگر مي‌خواهيد ما جايتان را بيابيم بگوييد، در غير اين صورت ما كارمان تمام شده و شما اين‌جا باقي مي‌مانيد.
شب موقع خواب صلوات نذر مي‌كنيم و در خواب شهدا را مي‌بينيم كه محل به جاي ماندن پيكرشان را به ما نشان مي‌دهند.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 62

راوي : ستاد برگزاري يادواره ي شهداي حوزه ي مقاومت شهيد چمران

بسیجیان

همیشه لباس بسیجی بر تن داشت. به ندرت لباس سپاه را بر تن می کرد و آنچنان در مقابل
بسیجی ها خاکی و فروتن بود که به معنی واقعی می توان گفت: یک روح مردمی و یک فرهنگ بسیجی داشت.
طرز برخورد او با بسیجی از 17 ساله تا 70 ساله چنان بود که همگی عاشق او بودند و پس از اینکه به شهادت رسید
در تشییع جنازه اش همه گریه می کردند. او فرمانده قلب های بسیجیان بود.

خاطره ای از زندگی شهید حسین خرازی
منبع: کتاب خرازی

از حوزه تا جبهه

همیشه با وضو بود. بیشتر وقتها روزه می گرفت و برای بزرگترها احترام خاصی قائل بود.به اهل بیت:doa(4): ارادت عجیبی داشت.
بعد از تحصیلات دوره راهنمایی به علت علاقه شدید به قرآن و علوم مذهبی وارد حوزه علمیه شوشتر شد
تا دروس حوزوی را فرا گیرد و به کسوت روحانیت درآید و به جامعه خدمت نماید، اما بعد از مدتی به جبهه رفت.
او می گفت آنجا بیشتر به من نیاز هست چرا که بعد از جنگ هم می توان درس خواند، اکنون امر مهم دفاع از کشور و اسلام است.
او شهید بزرگوار«
شهید سید علی اصغر مرعشی» بود که در کربلای خوزستان به فیض بزرگ شهادت نائل آمد.


خاطره ای از زندگی
شهید سید علی اصغر مرعشی
منبع: کتاب حکایت سرخ