بر بال ملائک

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
بر بال ملائک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از نوجوان شهید محمدباقر اصغری :Gol:

بچه مسجدی

از همان بچگی عاشق مسجد بود. تا پدر می خواست به مسجد برود، حاضر می شد و می دوید جلوی پدر را می گرفت که او را هم با خودش ببرد. در قضایای انقلاب و مسجد اعظم ارومیه هم با اینکه سن و سالی نداشت اما با پدرش رفته بود و پدر در آن شلوغیها او را گم کرده بود. وقتی به خانه رسید، مادر پرسید: پس محمد کو؟
پدر گفت که او را در شلوغی و ازدحام جمعیت گم کرده است. مادر سراسیمه دوید سمت کوچه. دید محمد دارد می آید. گفت: محمد، زدنت؟ محمد گرد و خاک لباسهایش را تکاند و گفت: نه بابا، خیال کردند من بچه ام. گفتد برو خونه تون. با تو کاری نداریم! ناراحت شده بود انگار!

********************
عاشق شهدا

مادر را از مدرسه خواسته بودند. رفت. گفتند: روزهایی که تشییع جنازه شهیدی باشد، آن روز محمدباقر به مدرسه نمی آید. می رود تشییع جنازه اگر هم دیر مطلع شود، می رود می ایستد مقابل پنجره و به بیرون نگاه می کند... بیقرار شهادت بود و عاشق شهدا. مادر کاری از دستش برنمی آمد. گفت: محمد باقرم عاشق شهداست!


********************

شیدا

هر روز چند مرتبه می گفت بذارین برم جبهه! انگار قوت روزانه اش شده بود این جمله همیشگی! مادر می گفت: بمون پیش ما محمد، تو پدر و مادر و خواهر و برادر و
همه کس منی. پدر می گفت: محمدم! من خودم پاسدارم. دیگه تو بمون و مراقب مادر و برادرت باش...
با آن سن کم استدلال محکمی داشت. می گفت: آقا جان، ثواب کار شما رو که به من نمی دن. پاسداری که هستی، هرکسی باید تکلیف خودش رو انجام بده!
استدلالش پدر را متقاعد کرد و وقتی آنهمه شیدایی و سر از پا نشناختن محمد را دید، رخصت داد.


********************

شهادت از ناحیه سر!

آن روزها شهادت پاسدارها و بسیجیان مظلوم در منطقه شمالغرب توسط مزدوران ضد انقلاب و حزب منحله کومله و دمکرات نگرانی و تشویشی برای خانواده های پاسداران و بسیجیانی که به صحنه رزم می رفتند ایجاد می کرد...
محمد هم با آنکه 16 سال بیشتر نداشت اما هیبت و قامتش خیلی بیشتر نشان می داد. نترسی و شجاعتش هم مزید بر علت می شد. مادر خیلی نگران و ناراحت بود. می گفت: محمد، نرو... نشنیدی چه شده... می گیرند شکنجه ات می کنند، می سوزانند...
قرص و محکم می گفت: نه مادر، نترس. هیچ کاریم نمی کنند. من از ناحیه سر به شهادت می رسم. می دانم! مادر که می پرسید: از کجا می دونی محمد؟ می گفت: خواب دیده ام مادر. می دونم.


*******************

خاطره اش می ماند!

آمده بود مرخصی. پدر داشت بنایی می کرد. خانه خودشان را می ساخت. گفت: مش باقر! یه مشت گچ بریز اینجا! محمد نگاهی کرد و رفت گوشه ای نشست. مادر با تعجب گفت: چه عجب محمد برای یک بار به حرف پدرت گوش ندادی؟! گفت: من می رم، جاش می مونه، خاطره اش می مونه براتون و هربار نگاه کنید یادم می کنید ناراحت می شید. تا پایان کار هم هیچ کمکی نکرد. مصر بود که خاطره اش نماند!


بچه با معرفت

مادر همیشه می گفت: محمد باقر خیلی بچه با معرفتی است... هنوز هم که می خواهد یادش کند همین جمله را می گوید. می گویند وقتی در خانه بود، خیلی کم
می خوابید. یا در حال نماز خواندن بود یا در حال تلاوت قرآن...
اگر مادر یا پدرش هزار بار وارد خانه می شدند، او هر هزار بار بپایشان بر می خواست و به احترامشان از جا بلند می شد. هر چه هم منعش می کردند باز کار خودش را می کرد.

*********************
زیارت

خیلی کوچک بود که رفتند مشهد. وقتی برای اولین بار وارد حرم امام رضا:doa(6): شدند، پدر او را نشانده بود روی شانه هایش تا گم نشود. وقتی از حرم برگشتند، مدام می پرسید: آقا جون، اون آقاهه که لباس سبزی پوشیده بود، چطور رفته بود اونجا؟ اونجا که در نداشت! پدر می پرسید: کجا پسرم؟ می گفت: همونجا که پنجره هاش کوچیک کوچیک بودند! وقتی دوباره رفتند حرم، پدر پرسید: کجا رو گفتی محمد؟ مشبکه های ضریح را نشان داد و گفت: اینجا! پدر که تازه متوجه قضیه شده بود ازش می پرسید چی دیدی اونجا محمد؟ و او شروع می کرد به تعریف کردن و می گفت که مردی را دیده که نشسته بوده داخل ضریح مقدس و به مردم نگاه می کرده و چیزی هایی در دفترش می نوشته و وقتی به او نگاه کرده خندیده و چیزی در دفترش نوشته است...

********************
زائر امام رضا:doa(6):

یک ماهی ماندند در مشهد...
خانه ای اجاره کرده بودند. صاحبخانه خودش هم آذری بود و اهل تبریز. پسرهایشان که می رفتند بیرون محمد هم می خواست برود، اما مادر می گفت: نرو! گم می شوی...
می گفت: نه مادر، زائر امام رضا:doa(6): که توی مشهد گم نمی شه. من زائرم!


********************

کاش بیمارستان مسلولین بود!

از خانه تا مدرسه دو تا راه بود اما مادر همیشه او را از یک راه می برد. می پرسید: مادر چرا همیشه از این راه می ریم؟ از اون یکی راه نمی ریم؟
مادر نمی توانست راستش را بگوید. محمد هنوز بچه بود و فهم این معانی برایش سخت بود. نمی گفت آن راه دوم محله آدمهای فاسد و شاهنشاهی است و نمی خواهم تو آنها را ببینی...
همیشه در جواب سوال محمد می گفت: اونجا بیمارستان مریض هایی هست که سل دارند و حالشون بده! انقلاب که پیروز شد، روزی به خانه آمد و گفت: مادر فهمیدم چرا هیچ وقت مرا از آن راه دوم به مدرسه نمی بردی، آنجا محله آدمهای فاسد شاهنشاهیه. امروز که داشتند اون زنهای فاسد رو بیرون می کردند دیدم. بعد ناراحت شد و گفت: مادر، کاش اونجا بیمارستان مسلولین بود، بیماری سل هم شرف دارد به این بیماری و فسادی که اینها دارند!

********************
اولین وصیتنامه

هنوز نرفته بود جبهه. آنقدر عشق به جبهه و شهدا در جانش بیداد می کرد که به آب و آتش می زد تا شبیه آنها شود...
مادر که در کمد را باز کرد تکه کاغذی افتاد بیرون. برداشت و به پدر نشان داد...
وصیت نامه محمد بود! نوشته بود « من خیلی از مادرم راضی هستم. مرا خوب تربیت کرده و در راه اسلام داد... »
همه حیرت کرده بودند؛ محمد هنوز اسم نویسی هم نکرده بود برای بسیج یا سپاه!


خواب شهدا

داشت با خودش حرف می زد. مادر از خواب بیدارش کرد و پرسید: محمد، داری با چه کسی حرف می زنی؟ گفت مادر خواب می دیدم. خواب می دیدم اسد و محمد ( پسر دایی و پسر عمه اش که قبل از او به شهادت رسیده بودند ) آمده اند دنبالم و می خواهند مرا هم با خودشان ببرند. گفتم: هنوز آقا جان اجازه نداده در سپاه اسم نویسی کنم. اما به همین زودیها می روم ثبت نام می کنم و می آیم پیش شما! عالمی داشت محمد با شهدا...
انگار تمام ساعات و لحظاتش با شهدا می گذشت...

********************
سوار سپیدپوش

می گفت: خواب عجیبی دیده است. خواب دیده سوارسپید پوشی که شمشیری دولبه در دست دارد می رود و او و اسد و محمد هم پشت سرش می روند. می گفت دیده بود که همان سوار سپید پوش با لشکری از کسانی که لباس سرخ به تن دارند می جنگند و همه آنها را می کشد و مدام به اینها اشاره می کند که پشت سرش بروند.
می گفت خودش و اسد و محمد تا آخرش پشت سر سوار سپید پوش بودند. تا آخرش...

********************
من همان سرباز در گهواره ام!

عشق عجیب و غریبی به حضرت امام رضوان الله علیه داشت. عکسهای امام را می گذاشت لای ورقهای دو تا قرآنی که داشت و روز صدبار نگاهشان می کرد و انگار با عکسهای امام عشقبازی می کرد. مادر می گفت: چقدر دوست داری امام رو محمد! می گفت: مادر، حرف امام که حرف خودش نیست. حرف امام زمان عجل الله تعالی است که از لبهای ایشون شنیده می شه. بعد کمی فکر می کرد و می گفت: یادته مادر جان! امام فرموده بود یاران و سربازان من در گهواره اند؟
بعد با انگشت اشاره، خودش را نشان می داد و می گفت: « من همون سرباز و یار در گهواره ام. »

********************
ادب استثنائی

پدر و مادر رفته بودند بیرون. خوابش می آمد. هر کاری کرد نتوانست بیدار بماند. خیلی خسته بود. پدر و مادر که برگشتند، محمد هنوز خواب بود. از صدای باز و بسته شدن در و صدای گفت و گوی پدر و مادر از خواب بیدار شد. نگاهش که به پدر و مادر افتاد، آنچنان حال غریبی به او دست داد که پتو را کشید مقابل صورتش، از شرم و حیا دیگر رویش نمی شد پتو را کنار بزند. تا بود، همینگونه بود. هیچوقت مقابل پدر و مادر دراز نمی کشید و نمی خوابید و آن روز که نتوانسته بود بیدار بماند و پدر و مادر آمده بودند و او خوابیده بود، حالت شرمندگی عجیبی پیدا کرد. پدر که حالش را فهمید، پتو را کنار زد و به شوخی گفت: بلند شو مش باقر! پدر با همین نام همیشه صدایش می کرد.
دستهایش را گذاشت مقابل صورتش تا چشم در چشم پدر نشود و گفت: ای وای آقا جون، چرا خوابم برد و شما اومدید و من دراز کشیده بودم؟!
ادب و حیای بی نظیر و استثنایی داشت.


********************

اینجا خانه آخرت من است

می گویند محمد از تمام جزئیات شهادت خویش خبرها داده بود. روزی مادر و دختر دایی اش را که خودش خواهر شهید نیز بود برد باغ رضوان و وارد قطعه شهدا که شدند، چند قدم جلو رفت و سه تا قبر را شمرد و گفت: « چهارمی قبر حقیر است».
هنوز خالی بود جای قبر چهارم! مانده بودند چه بگویند. محمد نشست همان جایی که نشان داده بود و شروع کرد به فاتحه خواندن. مادر و دختر دایی اش هم بی اختیار و ناخودآگاه شروع کردن خواندن فاتحه! راست می گفت. زیاد طول نکشید، شهید شد و همان جایی که نشان داده بود دفنش کردند.


آخرین نگاه

مادر از خواب بیدارش کرد و گفت: بلند شو، داداشت داره می ره جبهه! از خواب پرید و دوید سمت در. محمد با همان لباس سبز سپاهی و فشنگ و اسلحه و با همان هیبت عجیبش راهی بود. وقتی احساس کرد برادر کوچکش دارد نگاهش می کند، قدمهایش را تندتر کرد و با سرعت دور شد. حتی نخواست نیم نگاه دیگری بکند که تعلقات زمین گیرش کنند. دیگر داشت می دوید. انگار برای شهادت لحظه شماری می کرد. می رفت و خاطره آخرین نگاهش برای همیشه در ذهن و دل برادرش جاودانه می شد...

********************
تشنه لب مثل حسین:doa(6):

وقتی از راه رسید، انگار عطر کربلا پاشیدند در خانه، همه جای خانه بوی کربلا گرفت. گفت: مادر، بیا آبی بریز سرم را بشویم. مادر گفت: این چه کاریه پسرم، یکدفعه برو حمام. گفت: نه، می خواهم سرم را بشویم و تو دوباره دستی بر سرم بکشی...
شب را ماند و صبح راه افتاد. وقتی خواست برود قمقمه اش را جا گذاشت. مادر گفت: چرا نمی بری قمقمه ات را؟ گفت: « می خواهم تشنه لب شهید شوم.»
راست گفته بود. فردایش شهید شد.

*******************
شیر بیشه خمینی:doa(2):

به سن و سال نیست که! همه اش 16 سال داشت وقتی شهید شد... فقط 16 سال! اما در منطقه سرو، مسئول گروهانی بود که همگی شهید شدند جز پیرمردی که دید محمد از ناحیه پا مجروح شده و رفته بود کمکش. محمد قبول نکرده بود! پیرمرد گفته بود: بیا تو رو ببرم عقب. من اگه اینجا تو رو رها کنم چطور به چشمهای پدرت نگاه کنم؟ باز محمد قبول نکرده بود و چند دفعه دیگر هم پیرمرد اصرار کرده بود او را به عقب برگرداند و او نپذیرفته بود. دست آخر به پیرمرد گفته بود: هر چی فشنگ و مهمات مونده برامون، بیار پیش من و خودت برو! بالاخره با اصرارهای زیاد محمد، پیرمرد قبول کرده بود و با هزار زحمت از او جدا شده بود و همانطور که بر می گشت، تا سرازیری دره و حتی دورترها، صدای شلیک آخرین موجودی گلوله ها را توسط محمد شنیده بود...
می گویند محمد خیلی از نفرات و سرکرده ها و عناصر گروهک ضد انقلاب و کومله و دمکرات را کشته بود و وقتی مهماتش تمام شده بود، از چند ناحیه بشدت مجروح شده بود و در نهایت از ناحیه سر با گلوله گرینوف مورد اصابت قرار گرفته و به شهادت رسیده بود. می گویند گلوله آخری که به جلوی سرش اصابت کرده بود، باعث شکاف عمیقی تا پشت سر شده بود... درست همانطور که خودش وعده داده بود...


********************

شهیدان زنده اند

مادر و برادر و دایی ها امده بودند برای تشییع جنازه...
برادرش جلو رفت تا چهره محمد را برای آخرین بار ببیند. یک لحظه احساس کرد محمد دارد نفس می کشد. بعد تکان لبهایش را دید و صدای که از لبهای محمد شنیده شد، اما آنقدر خوف کرد و هیبت محمد که دو صد چندان شده بود، او را گرفت که عقب عقب رفت و نتوانست بفهمد محمد چه گفته است...
دیگر هم جرئت نکرد جلو برود. با آنکه سن و سالی نداشت و بچه دبستانی بود، اما خوب عمق ماجرا را فهمید. با خودش زمزمه کرد: « شهیدان زنده اند. الله اکبر ».


شهادت آرزوی من است


وصیت نامه محمد باقر کوتاه اما گویاست. نیازی به هیچ توضیح و شرحی هم ندارد. فقط باید خواند و اندیشید...
باید اندیشید، به اینکه یک نوجوان 16 ساله به چه باوری و چه یقینی رسیده بود که در پس همین جملات منقطع و ابتدایی بالاترین مفاهیم را بیان کرده و کنه کلماتش همه حاکی از فنایی می باشند که عارفان در پس سالیان سال عبادت و زهد هم به سادگی بدان نمی رسند....

فقط باید خواندو اندیشید....

بسم الله الرحمن الرحیم

السلطان ابالحسن یا علی بن موسی الرضا:doa(6):
گر بخواهند از مکان و جای ما، در مشهد هستیم و دعا گوی شما / می نویسم از بهر شما در حضور شاه دین، موسی الرضا / بارگاه عزتش عالی بود، جای سرکار شما خالی بود / چون وضو می سازم از بهر نماز، دست برمی دارم از بهر نیاز / می کنم جملگی تان را دعا در حرم، نزد علی موسی الرضا / ای عزیزان جایتان خالیست اندر این حرم، داده ایم سر را قسم بر آن خداوند کریم
نمی دانم نامه ام را با چه مقدمه ای شروع کنم. نمی دانم این را نامه بگویم یا وصیت نامه بگویم. سلام پدر و مادر عزیزم و نور چشمانم. می خواهم رازی را که در دلم هست و سخت زجرم می دهد برایت گفته باشم. می دانی این راز چیست؟
.مادر عزیزم، می دانم که خیلی زحمت کشیدی که من را بزرگ کردی، که به جبهه جنگ فرستادی. نمی دانم که از شما چگونه تشکر کنم.
پدر و مادر عزیزم. از شما یک خواهشی دارم که امیدوارم قبول کرده باشید. پدر و مادر عزیزم، اگر به شما بدی کرده باشم امیدوارم که مرا ببخشید. و من امیدوارم و می دانم که در جبهه جنگ شهید خواهم شد. چون شهادت آرزوی من است و شما پدر و مادر عزیزم، امیدوارم بعد از شهید شدن من اصلا ناراحت نباشید. چون که آن روز سرآغاز زندگی من است. امیدوارم پدر و مادر عزیزم، قبول کرده باشید.
و مادر عزیزم، برای رهبر عزیز اسلام دعا کن و بگو؛ « خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار ».
درود بر خمینی، بت شکن زمان
محمدباقر اصغری 1361/3/2



نوشته م. آشنا
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 601