شهید محمد مهدی خادم الشریعه

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید محمد مهدی خادم الشریعه

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

خرداد ماه سال 1337 بود که محمد مهدی در شهرستان سرخس به جهان هستی چشم گشود. پدرش به دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس ضامن آهو داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت نمود و از آن پس محمد مهدی در سایه ملکوتی امام رضا (ع) زندگی را تجربه کرد. دوران تحصیل با موفقیت به پایان رسید و آغاز جوانی با قیام و مبارزه مردم همزمان شد. ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او مواجه و در اجرای نقشه هایش ناموفق می گشت. پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه های جنوب شد. در آنجا نیروهای خراسانی را در تیپ 21 امام رضا (ع) سازماندهی کرده، خود به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را به عهده گرفت. حماسه آفرینی های او و یارانش در چزابه چنان بود که پیر جماران در وصفشان فرمود: «کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (ع) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.» محمد مهدی در عملیات بیت المقدس در تاریخ سی و یکم اردیبهشت ماه سال 1361 به دست باغبان هستی گلچین شده به یاران کربلایی اش پیوست. پیکر مطهر این شهید 24 ساله را در حرم با صفای امام رضا (ع) به خاک سپردند.


[/][/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

باقر و نیروهایش در خط مقدم مسقر شدند، اما نیروها وضعیت مناسبی نداشتند. به همین علت با بی سیم به خادم الرشیعه گفت: «فکری برایمان بکن. منطقه بدجوری باتلاقی است. نیروها قدرت تحرک چندانی ندارند. سنگرها همه درب و داغان است. تا ظهر برایمان تراورس و گونی بفرستید و گرنه بچه ها از دست می روند.»
فرمانده تیپ قول داد وسایل را برایشان بفرستد. آن روز به شب رسید اما خبری از وسایل نشد. باقر نیروهایش را جمع کرد و تاکید نمود حتماً امشب همه مراقب باشند. باقر دیگر به محمدمهدی چیزی نگفت. کامیون وسایل غروب آفتاب به قرارگاه رسید. فرمانده(خادم الشریعه) از راننده ها خواست کامیون را به خط مقدم ببرند. خودش نیز با آنها رفت.نیمه شب بود که باقر صدای چند کامیون را شنید. از سنگر بیرون آمد. از دور شبح یک نفر را دید که زیرپوش سفید تن کرده و به طرف آنها می آید. وقتی جلوتر آمد دید محمد با زیر پیراهن سفید جلوی کامیون ها می دود تا راه را به آنها نشان دهد. باقر او را در آغوش گرفت گفت: مگر نگفتی فردا می آیی؟ پس چرا حالا آمدی، آن هم با این سر وضع؟ فرمانده با مهربانی پاسخ داد: «دیدم اگر دیر بشود، خدای نکرده بچه های مردم بی جهت مجروح می شوند کسی هم نبود که بخواهد این طرفی بیاید گفتم خودم بیایم، هم تراورس ها و گونی ها را بیاورم و هم سری به مقرتان بزنم.»
خادم الشریعه آن شب به همراه باقر بار کامیون ها را خالی کرد و نگذاشت باقر نیروها را از خواب بیدار کند.
[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

صبح روز مبعث حال و هوای عجیبی داشت. همراه بقیه نیروها برای ادای نماز صبح حاضر شد و پس از نماز با حالت معنوی خاصی، در یک گوشه مشغول راز و نیاز شد. موقع صبحانه هر چه اصرار کردیم که سر سفره بیاید، گفت: «می خواهم صبحانه را از دست پیامبر در بهشت میل کنم.» بعد از صبحانه یکی از دوستان سیبی به او تعارف کرد. محمد نگاهی به آن سیب انداخت، خندید و گفت: «نه، دلم می خواهد امروز از میوه های بهشتی بخورم.» هنوز روز به پایان نرسیده بود که محمد مهدی بزرگترین عیدی عمرش را از دستان رحمت للعالمین دریافت نمود و با تناول میوه شیرین شهادت به بهشت جاوادن وارد شد.

راوی: دوست شهید[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

محمدمهدی به همراه کاظمیان به خط رفت. صدای شلیک توپ و تانک و خمپاره ها نشان از نبردی بی امان می داد. آن ها همچنان جلو می رفتند. اوضاع هر لحظه بدتر می شد. کاظمیان به جمع گفت: «می خواهید ماشین را همین جا یک گوشه بگذاریم و باقی راه را خودمان طی کنیم.» محمد پرید تو حرفش و گفت: «نه بابا، دیگه چیزی نمانده. تازه اگر بسیجی ها بفهمند می دانی تو روحیه شان چه اثری بدی می گذارد؟» ناگهان صدای سوت خمپاره ای بلند شد. محمدمهدی بلافاصله پاگذاشت روی ترمز، آن ها که عقب بودند، پرت شدند جلو. خمپاره صاف آمد و طرف کاظمیان خورد زمین. ترکش های آن نیز از روی ماشین رد شد. «br» کاظمیان سر بلند کرد. دید محمدمهدی هم سر گذاشته روی فرمان. گفت: «حاجی جان! سریع حرکت کن تا خمپاره ی بعدی نخورده رو سقف و دخلمان را نیاورده.» دست گذاشت رو شانه ی محمد، محمد به طرف دیگر افتاد. کاظمیان خشکش زد. چند لحظه همان طور ماند. یعنی چه، خمپاره که طرف او خورده بود؟ دست برد به صورت محمد، خوب که نگاه کرد، دید یک ترکش ریز از جلوی او عبور کرده و بدون اینکه به او بخورد، از زیر کلاه آهنی محمد رد شده و خورده به شقیقه او. محمد سبک بال و آرام پر کشید و به آسمان پیوست.

منبع تمامی مطالب:تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف (سایت صبح)
برگرفته از
کتاب 15آیه، تاریخ: کتاب اولين فرمانده[/]