ادامه درجمعه بعد ... راز آن پیشانی بند

تب‌های اولیه

17 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ادامه درجمعه بعد ... راز آن پیشانی بند



سرداران عشق

تولد ابراهیم

سر ابراهیم باردار بودم که ازطریق زمینی رفتیم کربلا

در مسیر من بیماری سختی گرفتم

طبیب پس از معاینه من گفت: نوزاد که تلف شده ولی برای نجات خودم لازم است استراحت مطلق بکنم

وقتی حرفهای طبیب تمام شد خیلی دلم شکست

چند روز استراحت کردم و بعد به همسرم گفتم مرا ببرد حرم امام حسین (ع)

گفت: دکتر منع کرده، گفته باید استراحت مطلق داشته باشی

گفتم: من این همه راه آمدم زیارت آقا،حالا اینجا بشینم و زار زار به گنبد آقا نگاه کنم؟

رفتم حرم و داخل یکی از رواقها به دیوار تکیه دادم و دعا خواندم،کم کم چشمهایم سنگین شد و به خواب رفتم.

در عالم رویا بانوی بلند بالا و باوقاری را دیدم عبای بلندی برسرداشت و روی دست های خود طفلی را گرفته بود

و آن بزرگوار به سوی من آمد بی اختیار و از سراحترام به وی از جا بلند شدم.

خانم نزدیک رسید. ایستاد و طفل را به من سپرد

همه وجودم سرشار از شادی و نور شد،در همان حال از خواب پریدم ...

ادامه در جمعه بعد ...


[=B Homa]
دستم خالی بود ولی حال عجیبی داشتم

صحنه ای را که در خواب دیده بودم برای همسرم بازگو کردم و کمی بعد عازم خانه شدیم

مسیر برگشت را پای پیاده رفتیم

گفتم قلبم گواهی می دهد فرزندم زنده است

روز بعد سروقت طبیب رفتیم.

او نیز گفته ام را تصدیق کرد و پس از معاینه کامل گفت: این یک معجزه است

مدتی پس از عزیمت به شهرضا فرزندم به دنیا آمد.

دوازدهم فروردین سال 1334 بود.

نامش را ابراهیم گذاشتیم

مادر شهید حاج ابراهیم همت





[=Calibri][=B Homa]

این چه رازیست!...

قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت:

شنیده ام که عروس در مراسم عقد هر چه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است.

نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟

در حالی که چشمان مهربانش رابه زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من دارید و اگر به خوشبختی من

می اندیشید،لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید.

از این جمله علی تنم لرزید ...


ادامه در جمعه بعد ...



همراه نوحه خوانی،ریزش اشک دلهای تنگ دیدنی است؛

یاران و دوستان با هم وداع می کنند.

روبوسی می کنند و تقاضای شفاعت دارند.

بعد از مدتها کنار هم بودن، معلوم نیست آیا باز هم همدیگر را خواهند دید یا نه؟

پس باید غنیمت شمرد فرصت را.

اگر قرار است دوستی به لقای یار بشتابد، پس باید او را بوسید.

باید پیام داد که به دوست سلام برساند، و پیش او یادمان کند.

(خط فکه، شهید سید محمد شکری)

درود به شرف این مردای بی ادعایی که بخاطر مملکت و ناموسشون ...

بخاطر آزادی امروز ما باید یه عمر سختی بکشند و ویلچر نشین باشند !

درود به خانواده هاشون که بسیاری از اونها در نداری و کمبود ، زندگی می کنند و سختی ها رو به جون میخرند .

درود به همه ی آنهایی که از جان و مال و موقعیت و مسند خودشون چشم پوشیدند تا ایران ، ویران نشود ....

چشمان خیس;440022 نوشت:
این چه رازیست!... قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس در مراسم عقد هر چه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟ در حالی که چشمان مهربانش رابه زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من دارید و اگر به خوشبختی من
می اندیشید،لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید.
از این جمله علی تنم لرزید ...
ادامه در جمعه بعد ...

چنین آرزویی برای یک عروس،در استثنایی ترین روز زندگی، بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما علی قسم داد در این روز این دعا را در حقش کرده باشم. بناچار قبول کردم .

هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ، هم برای خودم و هم برای علی، طلب شهادت کردم.

و بلافاصله باچشمانی پر از اشک، نگاهم را به صورت علی دوختم، آثار خوشحالی در چهره اش آشکاربود.

از نگاهم فهمیده بود که خواسته اش را بجای آوردم.

مراسم ازدواج ما،در محضر شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد و نمی دانم این چه رازیست که همه پاسداران این مراسم، داماد مجلس و آیت الله مدنی،همگی به فیض شهادت رسیدند.


همسرشهید تجلائی



انشاءالله عروسی دخترعمو

زمان جنگ برادری از مازندران می خواست اعزام شود

مادرش هی می گفت:نه نه کی برمی گردی؟

یک نگاهی کرد ، سرسفره گفت: انشاءالله عروسی دخترعمو برمی گردم ...



ادامه در جمعه بعد ... :Gol:


شهادت لاله ها را چیدنی کرد

به چشم دل خدا را دیدنی کرد

ببوس ای خواهرم قبر برادر

شهادت سنگ را بوسیدنی کرد

“قیصر امین پور”

چشمان خیس;443518 نوشت:
انشاءالله عروسی دخترعمو
زمان جنگ برادری از مازندران می خواست اعزام شود
مادرش هی می گفت:نه نه کی برمی گردی؟
یک نگاهی کرد ، سرسفره گفت: انشاءالله عروسی دخترعمو برمی گردم ...
ادامه در جمعه بعد ...

دخترعموش هشت سالش بود.

همه خندیدند این هم رفت و شهید شد و جسدش برنگشت

مفقودالاثر یکسال، دو سال، سه سال، تا سال هشتم که گفتند بدنش پیدا شده،یک مشت استخوان را آوردند تحویل مادر دادند. مادر نشست کنار این بدن.

حالا امشب چه شبی!شب عروسی دخترعموش.

عروسی به هم خورد. دخترعمو یک گوشه ای نشسته، یک دختر 16 ساله تو دلش گفت: حالا یک مشت استخوان چه وقت آمدنش بود حالا فردا می آمد، اما به کسی نگفت.

یک وقت خوابش برد دچار کابوس شد دید افتاده توی یک منجلابی فرو می رود هر چی می خواست داد بزند صداش در نمی آمد و بیشتر فرو می رفت. دستش بیرون مانده بود آنقدر دلش شکست.

خدایا یعنی هیچ کس نیست به داد من برسه؟

من نمیخوام بمیرم.

یک وقت دست غیبی آمد این دختر را بیرون کشید و یک گوشه ای نشست.

گفت:خدایا این دست چی بوده از کجا آمد در این تاریکی دیجور ظلمات دنیا و آمد و من را نجات داد صدای غریبی گفت: دخترعمو این دست همان یک مشت استخوانی بود که دیشب آمد.

عشق یعنی استخوان و یک پلاک

عشق یعنی سینه های چاک چاک

حجتالاسلام آقای ضابط

دو رکعت عشق



آخرین بار که می خواستیم بدرقه اش کنیم، خواستم صورتش را ببوسم ناخودآگاه صورتش را برگرداند تا با یکی از بدرقه کنندگان صحبت کند که لبهایم به جای صورتش پشت گردنش را بوسید ...


ادامه در جمعه بعد ...

چشمان خیس;446808 نوشت:
دو رکعت عشق
آخرین بار که می خواستیم بدرقه اش کنیم، خواستم صورتش را ببوسم ناخودآگاه صورتش را برگرداند تا با یکی از بدرقه کنندگان صحبت کند که لبهایم به جای صورتش پشت گردنش را بوسید ...
ادامه در جمعه بعد ...

وقتی پیکر مطهرش را آوردند ، دیدم ترکش درست به همان جائی که بوسیده ام اصابت کرده است.

او شهیدوالا مقام مصطفی پیشقدم،فرمانده گردان امام حسین (ع) از لشکر 31 عاشورا بود.

* دیدم حریفش نمی شوم،گفتم:برو پسرم در پناه خدا، مثل اینکه تو قوی تر از من هستی.

رفت. بعداز چند روز تلفن کرد و گفت: مادر! بعد از پانزده روز بر می گردم. درست روز پانزدهم جنازه اش برگشت.



مادر شهیدان مصطفی و مهدی پیشقدم


سرخ برگ خاطرات

سالی که به مکه مکرمه مشرف شدم در کاروانی که قرار بود سرلشکر خلبان شهید «عباس

بابایی» نیز با آن اعزام شود، ثبت نام نموده بودیم. در ساعت مقرر در مسجد الحسین (ع)



تهران نو جمع شدیم تا به سوی فرودگاه مهرآباد حرکت کنیم ...

ادامه در جمعه بعد ... :Gol:

چشمان خیس;450579 نوشت:
سرخ برگ خاطرات
سالی که به مکه مکرمه مشرف شدم در کاروانی که قرار بود سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» نیز با آن اعزام شود، ثبت نام نموده بودیم.
در ساعت مقرر در مسجد الحسین (ع) تهران نو جمع شدیم تا به سوی فرودگاه مهرآباد حرکت کنیم ...
ادامه در جمعه بعد ...


شهید بابایی تا پای اتوبوس آمد و همسرش را بدرقه کرد و به او قول داد که با آخرین پرواز مشرف شود.

آن مدت سپری شد، تا وقتی که حجاج آماده عزیمت به منی و عرفات می شدند.

همسر شهید بابائی با ایران تماس گرفت و علت نیامدن ایشان را جویا شد.

شهید بابایی گفته بود: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است»

همه مطمئن شدیم که ایشان به مکه مشرف نخواهند شد.

در عرفات وقتی روحانی کاروان ـ برادر رستگاری ـ مشغول خواندن دعای حضرت سیدالشهدا (ع) در روز عرفه بود،

در حالیکه تمام حجاج گریه می کردند، من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد.

شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام مشغول گریه کردن می باشد.

از خودم سوال کردم ایشان کی تشریف آوردند؛ کی مُحرم شدند و خودشان را به مناسک حج رسانیدند؟

باز خیال کردم ممکن است اشتباه کرده باشم.

برگشتم تا یک نگاه دیگر ایشان را ببینم، ولی جایشان خالی بود.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم، چون خیال می کردم خطای چشم بوده است.

مناسک در عرفات و منی تمام شد و به مکه مکرمه برگشتیم و از شهادت تیمسار بابایی با خبر شدیم.

همسر شهید

عاشقانه

یک روز از همت پرسیدم: چگونه می شود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار موردی پیش نیامده که کمترین خراشی و جراحتی برداری،

حال آنکه همیشه در خط مقدم جبهه ای؟

وی در پاسخم گفت: ...

ادامه در جمعه بعد ...:Gol:

[SPOILER][/SPOILER]

[=+0][=+0]مخففت که کنند تازه می شوی ماه....
[/]
[=+0][=+0][/][/]
[=+0][=+0] محمد ابراهیم همت
[/]

چشمان خیس;454889 نوشت:
عاشقانه
یک روز از همت پرسیدم: چگونه می شود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار موردی پیش نیامده که کمترین خراشی و جراحتی برداری،
حال آنکه همیشه در خط مقدم جبهه ای؟
وی در پاسخم گفت: ...
ادامه در جمعه بعد ...

[=B Homa]وی در پاسخم گفت: آن روز که درمکه معظمه در طواف بیت الله الحرام بودم،آن لحظه ای که از زیر ناودان طلا میگذشتم. از خدا تقاضا نمودم که:

1ـ مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پرافتخار شهادت ارزانیم دارد.

2ـ راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخیمان بعثی در سایه لطف و عنایت خود نگه دارد.

3ـ تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال، با شراب گوارای شهادت، به محفل انس روم.

همسرم! به تو اطمینان میدهم،که من به آرزوی خود که شهادت در راه خداست خواهم رسید بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیب یا جراحتی متوجه ام گردد.

همسر شهید همت :hamdel:


راز آن پیشانی بند

شب عملیات توی بچه ها پیچیدهبود که هر کس پیشانی بند «یا حسین مظلوم (ع)» را ببندد،رفتنی است ...

ادامه در جمعه بعد ...:Gol: