سردار جهادگر شهيد حاج هاشم ساجدي(فرمانده مهندسی رزمی قرارگاه نجف اشرف)

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردار جهادگر شهيد حاج هاشم ساجدي(فرمانده مهندسی رزمی قرارگاه نجف اشرف)


شهید «هاشم ساجدی» در چهارم تیر ماه سال۱۳۲۶ در یکی از روستاهای دامغان و در خانواده ای مؤمن و متعهد دیده به جهاد گشود.نام پدرش حسین بود .یک روستایی ساده ،با دستانی پینه بسته از کار روستایی ،که مانند هر پدری آرزوهای بسیار برای فرزندان خود داشت و شاید هر گز فکر نمی کرد حتی نتواند ،راه رفتن آخرین فرزندش را ببیند .او در زمستان همان سال در اثر بیماری به جهان دیگر سفر کرد .
اولین زمستان ،زندگی «هاشم» بی حضور پدر گشت و اولین بهار زندگی اش در کنار مادر و دیگر اعضای خانواده ،بی آن که پدری بالای سرشان باشد ،اغاز شد .مادر ،سر پرستی خانواده را به دوش گرفته بود و با قالیبافی و دیگر کارهای روستایی ،زندگی را برای او و دیگر خواهر و برادرانش شیرین می کرد .
او،روستایی زاده بود و مانند دیگر بچه های روستا از کودکی با کار آشنا . بازی و بازیگوشی هم که جزو جدایی ناپذیر این سالها برای همه ی کودکان است .
سالهای درس و مدرسه آغاز شد . «هاشم» ،سالهای ابتدایی را در همان روستا گذراند .در حالی که با کار ،بخشی از مخارج زندگی خانواده را نیز تامین می کرد .
در اوایل سال های نوجوانی ،مجبور شد از مادرش جدا شود ؛چون ادامه تحصیل در روستا و روستاهای اطراف ممکن نبود .برای همین ،چند سالی را پیش برادر بزرگش ،که آن سا لها در کرج ساکن بود ،گذرند و به تحصیل و کار ادامه داد . در این دوره ،با کمک برادرش ،بیشتر با مسائل دینی و مذهبی آشنا شد و پایه های فکری خود را محکم کرد .
سال های آخر دوره ی متوسطه ،به گرگان رفت و مادرش رانیز پیش خود برد .در آن جا ،روز ها کار می کرد و شب ها درس می خواند تا دیپلم گرفت و در اداره ی کشاورزی استخدام شد .
با شروع مبارزات ضد رژیم شاهنشاهی در سال های 1342 و 1343 ،کم و بیش با مسائل سیاسی هم آشنا شد و در جریان مبارزات سیاسی قرار گرفت .
پس از استخدام در اداره ی کشاورزی ،روزها در اداره و شب ها با تاکسی کار می کرد ..در همان اداره ،دوره ی کاردانی پنبه را گذراند و فوق دیپلم گرفت .
در اواخر دهه ی چهل ،از طرف اداره کشاورزی به عنوان تکنسین پنبه ،به شهرستان« گنبد» در استان «گلستان »مامور شد .در این سال ها ،بیش از پیش در جریان مبارزات سیاسی و مذهبی قرار گرفت و با روحانیون مبارزی که به این شهر تبعید می شدند یا به آن رفت و آمد داشتند ،از نزدیک آشنا شد .
شهید آیت الله «مدنی» ،شهید «هاشمی نژاد» و شهید «سید علی اندرزگو» تعدادی از این افراد بودند که «هاشم» با استفاده از درس ها و سخنان آن ها ،کوله بار فکری و مبارزاتی خود را پر بار تر و فعالیت های سیاسی را با هسته ی اصلی مبارزان مسلمان و روحانی بیش از پیش نزدیک و محکم تر کرد .
همچنین در این زمان ،او به کمک دوستان همفکر خود ،جلساتی را پایه گذاری کرد که در آن به شکل سازمان یافته به مسائل سیاسی مذهبی می پرداختند و مبارزات ضد حکومتی را بر نامه ریزی می کردند .پخش و تکثیر نوار و کتب و اعلامیه های «امام خمینی» و دیگر بزرگان سیاسی و مذهبی آن دوران ،یکی از کارهای هاسشم و دوستانش بود . در این زمان ،او به دلیل همین مبارزات سیاسی و به خاطر مسائل امنیتی ،نام خانوادگی خود را تغییر داد و نام خانوادهگی خود را ساجدی انتخاب کرد .
در سال 1352 ،در سن 26 سالگی ،به واسطه ی یکی از دوستان خود ،با خانواده ی یکی از روحانیون محلی به نام« خسروی» آشنا شد و با دختر آن روحانی ازدواج کرد .
وضع مالی و اقتصادی ساجدی در این سالها کم کم تغییر کرد ولی ساده زیستی و گذشته ی سخت خود را فراموش نکرد و همین باعث می شد در کمک و دست گیری نیازمندان ،هر گز کوتاهی نکند .
در سال 1356 اولین فرزند او به دنیا آمد .در سسالهای بعد ،سه دختر و یک پسر دیگر نیز به جمع خانواده ی آن ها اضافه شدند .در دی همین سال ،دوره ی دیگری از مبارزات ضد رژیم امام خمینی اعاز شد که به پیروزی انقلاب اسلامی ختم گردید .
در این دوره ،تمام هم و غم «هاشم» ،انقلاب بود .تظاهرات ،شرکت در جلسات سخنرانی و مبارزاتی ،پخش اخبار و اعلامیه های انقلاب ،تحصن و به تعصیلی کشاندن ادارات دولتی ،برنامه ریزی بر ای سرنگونی هر چه زود تر رژیم شاهنشاهی طبق نظر و راهنمایی امام و ...همه ی تلاش و سعی او در دوره ی انقلاب بود .در همین زمان و سالهای اولیه بعد از انقلاب ،او اموال خود را خرج انقلاب و محرومین کرد .به گونه ای که تقریبا ثروتی برایش باقی نماند .او خود و همه ی زندگیش را صرف انقلاب و نیازمندان کرد و وارد معامله ای با خدا شد که اجرش فقط با خود خدا بود .
از همان ساعات اولیه پیروزی انقلاب که مردم در حال جشن و سرور بودند ،تلاش برای حفظ این پیروزی که خون بسیاری برای آن بر زمین ریخته شده بود و سر وسامان دادن به نظم اجتماعی و زندگی روز مره ی مردم ،فکر و ذهن بزرگان انقلاب را مشغول کرد .بر همین اساس ،در فردای انقلاب ،یعنی 23 بهمن 1357 کمیته ی انقلاب اسلامی تشکیل شد .ساجدی از پایه گذاران کمیته ها در «گنبد» بود .
نوزاد تازه متولد شده ی انقلاب ،ماه های اولیه زندگی خود را می گذراند که گروه ها و سازمان ها ی مختلف از گوشه و کنار کشور سر بر آوردند و مدعی آن شدند و تا آن جا پیش رفتند که هر کدام می خواستند بخشی از کشور را جدا کرده ،برای خود حکومت مستقل راه بیندازند .در همین ایام یعنی دوم اردیبهشت 1358 «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» به عنوان یک نیروی نظامی تمام عیار در کنار ارتش تشکیل شد و حفظ و حراست از انقلاب را در مقابل ضد انقلابیون و گروهک های مختلف انقلاب اسلامی به عهده گرفت .بسیاری از نیروهای مبارز مسلمان و جوانان پیرو امام ،به این نهاد تازه تاسیس پیوستند تا از انقلاب خود پاسداری کنند .«هاشم» یکی از نیروها و از ارکان آن در «گنب»د بود .
یک ماه و اندی بعد از تشکیل سپاه ،در 27 خرداد 1358 امام خمینی با دور اندیشی و آگاهی ویژه فرمان تشکیل «جهاد سازندگی» را صادر کرد که شعار محوری آن همه با هم جهاد سازندگی بود .هدف از تشکیل این نهاد انقلابی ،آبادانی کشور به خصوص در مناطق محروم بود تا به وسیله ی آن انقلاب اسلامی چهره ی عمرانی و سازندگی خود را نیز نشان دهد .
هاشم با توجه به کار اصلی خود در اداره ی کشاورزی ،فرمان امام را با تمام وجود پیروی کرد و از بنیان گذاران اصلی جهاد سازندگی در گنبد و عضو شورای مرکزی آن در این شهرستان شد .
فعالیت در« جهاد سازندگی» ،برای عمران و آبادانی «گنبد» و روستاهای اطراف آن – که از مناطق محروم کشور به حساب می آمد – در کنار مبارزه ی جدی و بی امان با ضد انقلاب – که تلاش می کردند آن بخش از کشور را جدا کرده و حکومت مستقلی تشکیل دهند – بیشترین وقت و تلاش هاشم را در این دوره گرفت .
طی دو درگیری سخت و دشوار ،پای ضد انقلابیون از این بخش از کشور کنده شد و تلاش برای بهتر کردن وضعیت زندگی مردم سرعت بیشتری گرفت .ساختن پل و جاده سر و سامان دادن نسبی به وضعیت کشاورزی ،رساندن برق و آب شیرین به روستاهای دور که از امکانات محروم بودند و ...بخشی از کارهای این دوره بود که ساجدی نه تنها با مدیریت و کاردانی خود ،بلکه با فعالیت اجرای در آن نقش موثری داشت .
آخرین روز شهریور 1359 روزی فراموش نشدنی در حافظه ی تاریخی کمردم ایران است .در این روز ،«صدام» با تمام توان نظامی خود مرز کشور را مورد تجاوز قرار داد و با هواپیماهای جنگیده و بمب افکن ففرودگاه های مهم کشور را بمباران کردند .
جنگ شروع شده بود و فضایی تازه برای نشان دادن کارایی و توان فکری و اجرایی نیروهای جوان و انقلابی به وجود آمد .
در این دوره «هاشم» نیز از قافله ی نیروهای پیرو امام دور نماند و برای مدتی راهی جبهه شد .
پس از آن ،با همفکری همسرش تصمیم گرفت به «مشهد» مهاجرت کنند و در آن جا به تکمیل تحصیلات در دانشگاه بپردازند .از طریق اداره ی کشاورزی به« مشه»د منتقل شد و پس از مدت کوتاهی ،با اصرار خودش و مدیران آن زمان جهاد سازندگی خراسان ،به این نهاد منتقل و در آن جا مشغول به خدمت شد .هر چند ،نه او و نه همسرش به دلیل کارها و وظایف سنگینی که داشتند ،نتوانستند به تحصیل ادامه بدهند اما در این دوره ،نقطه ی عطفی در زندگی آنان بود .
اولین مسئولیت مهم او در جهاد خراسان ،با توجه به تجریبات و خدمات قبلی اش ،مسئولیت مجتمع کارگاه و انبارهای جهاد خراسان در« قاسم آباد» بود .او در ان زمان ،توان و قابلیت های خود را در سطح بالایی نمایان کرد و نشان داد .

در اوایل سال 1360 ،پشتیبانی جنگ جهاد خراسان در جبهه های جنوب ،به یک مسئول پر توان و فرماندهی قوی نیاز داشت که تمام وقت در جبهه حضور داشته باشد .او این مسئولیت سخت و سنگین را پذیرفت و راهی جبهه شد .او این حضور را تا پایان عمرش به طور مداوم و پیوسته ادامه می داد .به گونه ای که پس از مدتی ،خانواده ی خود را نیز به شهر های نزدیک جبهه برد و همواره در خدمت جنگ قرار گرفت .
در مسئولیت جدبد ،وظیفه ی او حساس و دشوار بود .کاری که مدیریتی ویژه و محکم می طلبید .کاری که وسعتی بسیار داشت :از تدارکات نیروها گرفته تا انجام عملیات مهندسی رزمی آن هم با نیروهایی با فرهنگ ها و قومیت های گوناگون که کار را مشکل و حساس تر می کرد .اما او در این مسئولیت نیز خوش درخشید و توان با لای مدیریتی و اجرایی خود را به نمایش گذاشت .
شرکت در عملیات« طریق القدس» در آبان 1360 و حفظ و حراست از دستاوزردهای این عملیات در منطقه« بستان» و تنگه ی «چزابه» و سپس حضور در عملیات« فتح المبین» در منطقه ی عمومی «شوش» در فروردین سال 1361 و بعد از آن شرکت در عملیات« بیت المقدس »(آزادی خرمشهر ) در اردبیبهشت و اوایل خرداد سال 61 و با لا خره عملیات «رمضان» در اولاخر تیر 1361 حاصل تلاش و کار او در این دوره است .در عملیات «رمضان» ،تلاش و شجاعت او به حدی بود که نیروهای تحت امرش فرمانش را شگفت زده کرد .به گونه ای که یکی از نیروهای او در خاطراتش نقل می کند :
در عملیات رمضان که قرار شد نیروها عقب نشینی کنند .او همه ی ما را عقب فرستاد و خودش با آخرین دستگاه که یک بلدوزر بود ،بعد از همه به عقب آمد .
او و کسانی مانند او ؛در این دوره توانستند کار آیی جهاد را در مهندسی رزمی و پیشرفت عملیات نظامی به اثبات برسانند و از کسانی بود که پای «جهاد سازندگی» را به اتاق جنگ و طراحی عملیات نظامی باز کرد .

با شروع عملیات« والفجر» ،فرماندهی کل جنگ تصمیم به سازماندهی جدیدی در بر نامه ریزی و تقسیم مناطق جنگی گرفت .چهار قرار گاه اصلی با وظایف ویژه تشکیل شد که زیر نظر قرار گاه مرکزی« خاتم الانبیاء(ص)» فعالیت می کردند .
قرار گاه« کربلا »که بخش بزرگی از جبهه های جنوب را تحت پوشش داشت .2 قرار گاه «نجف اشرف» که بخش میانی جبهه ها را زیر نظر داشت .3 قرار گاه «حمزه سید الشهدا(ع)» که مناطق شمالی جبهه را در غرب کشور فرماندهی می کرد .4 قرار گاه «نوح »(ع)که مسئولیت عملیات دریایی داشت .
هر یک از قرار گاه های چهار گانه ،واحد مهندسی رزمی مخصوص خود را داشتند که نیاز به فرماندهانی شجاع و با تجربه و کارا برای هدایت آن ها بود .با توجه به توان و قابلیت هایی که «هاشم ساجدی» پیش از این از خود نشان داده بود ،فرماندهی مهندسی رزمی قرار گاه «نجف اشرف» به او واگذار شد .در مسئولیت جدید توانست با سازماندهی و ایجاد رابطه ی منطقی و دوستانه با نیروهای تحت فرمانش ،روحیه ی خوبی را در نیروها برای انجام ماموریت محوله ایجاد کند .در عملیات «والفجر مقدماتی» و« الفجر یک» که در جبهه های جنوب انجام شد ،او و نیروهایش توانستند خدمات بسیاری انجام دهند .در عملیات «والفجر 3» که به آزاد سازی شهر «مهران» و ارتفاعات مهم آن منجر شد ،ساجدی و نیروهایش نقش تعیین کننده ای در پیروزی نظامی داشتند .او در همین ارتفاعات ،از سه ناحیه ی شانه ،شکم و پا به سختی مجروح شد اما قبل از سلامتی کامل مجددا به جبهه باز گشت و به فعالیت ادامه داد .
در تمامی جنگ ها ،نقش مهندسی رزمی ،ویژه و تعیین کننده در پیروزی نیروهای نظامی است .تغییر وضعیت زمین ،ایجاد موانع و خاکریزهای مورد ازوم ،ایجاد راه ها و پل های ارتباطی برای دسترسی سریع تر به مواضع دشمن و رساندن تدارکات ،تجهیزات و نیروهای تازه نفس به مواضع خودی ،ایجاد سنگر های مستحکم و لازم برای حفظ جان نیروها در خط مقدم و عقبه ها ،همکاری در ساخت انبارهای تدارکاتی و تسلیحاتی و بسیاری کارهای دیگر ،نقش این قسمت را در عملیات نظامی ضروری و غیر قابل انکار می کند .هر چند نقش این نیروها در پیروزی ها چندان به چشم نمی آید و بیشتر ،نیروهای رزمی هستند که مورد توجه مردم عادی قرار می گیرند .

این نیروهای زمینه ساز ،معمولا ساکت و مظلومانه کارشان را می کنند و مردم کمتر به نقشی که ان ها در پیروزی ها داشته اند ،توجه نشان می دهند .مهندسی رزمی که «جهاد سازندگی» در آن نقش اساسی داشت ،یکی از بخش های مظلوم جنگ است .این مظلومیت در نظر املام خمینی ،به قدری نظر گیر بود که لقب ویژه ا ی به این افراد داد :سنگر سازان بی سنگر .
«هاشم ساجدی» یکی از سنگر سازان بی سنگر بود .او نه تنها بیا بخش را از نزدیک و در وسط معرکه جنگ ،مدیریت می کرد که بارها و بارها در مواقع بحرانی و خطرناک ،خود به عنوان یک نیروی عادی وارد کارزار شد ومانند یکی از آنها ،با ماشین هاس سنگین به کار می پرداخت ؛خاکریز زد و سنگر ساخت .
کم کم روز موعود نزدیک شد .عملیات «عاشورا» در جبهه های میانی ،در منطقه ی «میمک» ،در حال انجام بود .او و چند تن دیگر از فرماندهان سپاه پاسداران ،برای باز دید جاده های تدارکاتی و مورد لزوم راهی شدند .تا این که در صبح روز پنجم آبان 1363 در حین این ماموریت ،در تنگه ای با کمین نیروهای ضد انقلاب و نفوذی های دشمن بر خوردند .«ساجدی» در اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید و دونفر دیگر به اسارت آنها در آمدند .سه روز بعد ؛پیکر به خون نشسته ی این سردار از جان گذشته ی اسلام ،در« مشهد» تشییع شد و در بهشت رضا در کنار دیگر شهدا به آرامش ابدی رسید.

برچسب: 


...انقلاب دو چهره دارد:خون و پیام .انقلاب اسلامی ما هم ،شهادت و پیام دارد و این را به وضوح فرزندان اسلام ،در طول انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب ،تا هم اکنون ،در جبهه ها نشان داده اند .من هم پیام شهیدان را شنیدم و به سوی میعاد گاه عاشقان الله شتافتم تا شاید از فیض شهادت بهره گیرم .
ای مردم رزمنده و مسلمان ایران !فرزندان شما در جنوب ،برای اسلام وکشور اسلامی ایران ،افتخارات بزرگی را کسب کرده اند و می کنند .خون گل های پر پر شده ی شما ،فضای خوزستان را معطر کرده است و هر تازه واردی را تحت تاثیر قرار می دهد .پیام این شهیدان و شاهدان تاریخ ،به شماست که اسلام عزیز را یاری کنید و امام عزیز ،خمینی بزرگ را پشتیبان باشید .هر گلوله ی دشمن که به قلب فرزندان اسلام می خورد ،در لبهایشان زمزمه ی الله امکبر ،خمینی رهبر .سر می دهند .
برادرم ،مادرم ،همسرم و خواهرم ،همه ی شما را به خدای بزرگ می سپارم .مخارج عزاداری را زیاد نکنید و پول آن را به امور جنگی ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی خراسان بدهید .
فامیل به هم دیگر تبریک بگویند ،چون به آرزویم می رسم .کسی برایم گریه نکند ،چون شهادت را سعادت می دانم و عاشقم .عاشق خدایم و بنده ای گنه کارم و تاکنون نتوانسته ام بنده ی خوبی برای خدایم باشم .خدایا مرا بیامرز .

هاشم ساجدی


محمد يوسفي :
زمانى كه در جزيره مستقر بوديم يك شب به هاشم ساجدى گفتم: « من همراهتان به خط مقدم مى‏آيم. » گفت: « شما همين جا باش. » من گفتم : « مى‏ خواهم بیا يم. » بالاخره ايشان نصف شب رفته بود . صبح كه بيدار شدم پرسيدم : « آقاى ساجدى ديشب رفتند؟» گفتند: «بلى. به ما گفتند كه يوسفى را بيدار نكنيد. » وقتى آقاى ساجدى آمد با لبخند گفت : « يوسفى دیدی خلاصه نبردمت؟ » گفتم: « چرا نبردى؟ اگر مرا نبريد ديگر من اين جا نمى‏مانم.» گفت: « ناراحت نباش شما را مى‏برم و شهيدت مى‏كنم. » شبِ بعد مرا صدا زد و به اتفاق سوار ماشين شده و به سمت جزيره حركت كرديم. وسط هاى جزيره كه رسيديم ، آتش آن قدر زياد بود كه محيط مثل روز روشن شده بود. آقاى ساجدى از من سؤال كرده‏اند: « ناراحت نيستى؟» گفتم: « براى خودم ناراحت نيستم اما براى شما ناراحت هستم.» پرسيد: « چرا براى من ناراحتى؟ » گفتم: « براى اين كه شما براى جامعه و پشتيبانى جنگ مفيد هستيد و اين گونه مفت رفتن را من صلاح نمى‏دانم. » شب را برگشتيم وآمديم . فرداى آن روز به اتفاق ايشان سوار ماشين شده و به سمت جزيره حركت كرديم . وسط جزيره كه رسيديم ديدم زير همان جاده، سنگری درست كرده بودند كه از ديد دشمن مخفى بود. ما هم وارد همان سنگر شديم . وقتى نشستم به خاطر كوتاهى سقف ، سرم به سقف مى‏خورد . پرسيدم : «چرا اين سنگر اين طورى است؟» گفتند:« اگر از جاده بالاتر باشد، زير ديد دشمن است .» شب را مانديم و صبح پرسيدم : « كجا قرار است برويم؟ » گفت: « مى‏خواهيم برويم پيش بچه هايى كه جلو هستند. » پرسيدم : « مگر از اين جلوتر هم نيرو هست؟ » گفت: « بله، جايى مى‏خواهيم برويم كه سنگرهاى عراقى ديده مى‏شود و بچه‏ها آن جا مستقر هستند. مى‏خواهيم خبرى از آن ها بگيريم و روحيه‏اى به آن ها بدهيم. » گفتم: « هر جا كه رفتيد مرا هم با خودتان ببرید. » به اتفاق حركت كرده وبه جلو رفتيم . به سنگرى كه در آن جا بود وارد شديم. رزمنده‏ ها كه در فلاكس چايى داشتند ، براى ما چايى ريختند و ما خورديم. تا ما اين چايى را خورديم شايد 20 تير اين طرف و آن طرف سنگر زده شد . آقاى ساجدى گفت: « حاج آقا چايى ات را بخور و نترس. » گفتم: « شما مى‏خواهى مرا بترسانى . » گفت: « جلوتر هم مى‏آييد برويم؟» گفتم:« بله.» حركت كرديم و تقريباً 2 كيلومتر جلوتر رفتيم و به جايى رسيديم كه عراقى‏ها كاملاً ديده مى‏شدند. پشت آن خاكريز بچه‏ها با هيزم آتش كرده بودند وداشتند چايى درست مى‏كردند. گفتم: « اين چايى از همه چايى‏ها خوش مزه‏تر است. چون اين آخرين چايى است و شربت آخرين است. » خيلى از خوردن اين چاى لذّت برديم. يك غذاى خشكى هم داشتند كه آوردند و به اتفاق خورديم . بعد به آقاى ساجدى گفتم: « شما برويد ، من همين جا مى‏مانم. » گفت: « من تاشهيدت نكنم رهايت نمى‏كنم. » بالاخره از خط مقدم برگشتيم و از جزيره بيرون آمديم.

هاشم يوسفي:
در جبهه، ايشان هميشه در خط مقدم بودند و يك روز به ايشان گفتم:« با توجه به مسئوليتى كه به من محول شده نمى‏توانم به خط مقدم بيايم، لذا شما يك نفر را جايگزين كنيد، تا من هم همراه شما بتوانم به خط مقدم بيايم.» ايشان گفت:« با توجه به نيازى كه هست فرق نمى‏كند كجا خدمت كنيم.» بالاخره پس از چند روز همراه ايشان به خط رفتيم و در آن جا بعد از حمله ی نيروهاى خودى و موفقيت رزمندگان، با شهيد ساجدى به عقب برگشتيم و وقتى ايشان به عقب آمد به شوخى گفتند:« رفيق نيمه راه شدى و مرا تنها گذاشتى؟» اين صحبت ايشان خيلى تأثيرگذار بود.

مهدي ورشابي:
قبل از شروع عمليات فتح المبين آقاى هاشم ساجدى نيروهاى مهندسى «جهاد سازندگى» را جمع كرد و اين گونه برايشان صحبت كرد:« ما در حال دادن امتحان هستيم. در امتحان بزرگى قرار گرفته‏ايم و از شما برادران مى‏خواهم كه در اين امتحان و آزمايش بزرگ الهى موفق و پيروز باشيد.»
بالاخره لحظه ی عمليات فرا رسيد و ساعت حدود 12 شب بود كه از نيروهاى مهندسى خواستند وارد عمل شوند. محور عملياتى به دو قسمت تقسيم شد. محور سمت چپ را هاشم ساجدى به عهده گرفت و محور سمت راست را من به اتّفاق «شهيد سيدآبادى». فرداى آن روز تا ساعت يك بعدازظهر در ميدان كارزار مشغول كار بوديم و ساعت دقيقاً يك بعدازظهر بود كه از دور چهره ی آشنايى را در ميان آتش و دودِ گلوله‏هاى توپ وخمپاره ديديم كه ما را به شدّت در آغوش گرفت و حتى ديگر نيروهايى كه در آن جا بودند را تك تك در آغوش مى‏گرفت و غرق در بوسه مى‏كرد. شب همان روز هم به اتفاق آقاى ساجدى وارد كارزار شديم

محمد يوسفي :
سال 62 به جبهه ی «سومار» اعزام شدم، چند روزى كه آن جابوديم صبح‏ها كوهنوردى مى‏رفتيم. من با اين كه تا حدودى مسن بودم اما هر روز به اتفاق نيروها كوهنوردى مى‏رفتم و در بين راه بعضى از سوره‏هاى كوتاه قرآن را مى‏خواندم. بعد از كوهنوردى نرمش هم مى‏كرديم و صبحانه مى‏خورديم. يك روز به من گفتند:« آقاى ساجدى قرار است شما را نگه دارد.» پرسيدم ساجدى چه كسى است؟ گفتند:« همين آقايى كه فرمانده اين جاست و هر روز هم با شما كوهنوردى مى‏آيد.» من تعجب كردم كه چطور فرمانده قرارگاه با ما ورزش مى‏آيد. آقاى ساجدى مرا صدا زد و به اتاقش رفتم. ايشان به من گفت:« حاج آقا بچه‏ها به شما علاقه دارند چون با آن ها به كوهنوردى مى‏روى. خلاصه بچه‏ها شما را دوست دارند و بايد بمانى.» من گفتم:« پسرم سرباز است. من نمى‏توانم بمانم؛ گرفتارى های زيادی دارم.» ايشان خيلى اصرار كرد كه بمانم و من گفتم:« نمى‏توانم بمانم.» ايشان يك نكته‏اى گفتند كه تأثير زيادى روى من گذاشت. گفتند:« من كه زورى ندارم كه شما روحانى را به زور نگه دارم. اما شما اعتقاد داريد كه قيامتى هست و من آن جا جلوى شما را مى‏گيرم و مى‏گويم من با يك زن جوان و سه بچه قد و نيم قد را گذاشته‏ام و از اول جنگ به جبهه آمده‏ام شغلى را كه داشته‏ام رها كرده‏ام و شما با اين كه مرد مسنى هستى مى‏گوئيد پسرهايم را داماد كردم و دخترهايم را عروس كردم؛ شما نمى‏مانيد؟» به قدرى اين كلام ساجدى در من اثر كرد كه به عمرم به جز قرآن و احاديث ائمه چنين تأثيرى را در خود نديدم. گفتم:« حرفت حسابى و راست است. و اين حرف شما مرا گرفت و مى‏مانم.»
حدود سه ماهى ماندم و با ايشان بودم تا اين كه گفتند:« قرار است به جزيره برويم.» من گفتم:« اگر به جزيره رفتيد و خواست عملياتى انجام شود من هم مى‏آيم.» ايشان رفتند و بعد از چند روزى نامه‏اى فرستادند و گفته بودند به يوسفى اطلاع دهيد كه بيايد. وقتى به جزيره رفتم با اين كه هوا گرم بود، من اين مرد را سر شب در يك پادگان مى‏ديدم و هنگام سحر در پادگانى ديگر...

مهدي ورشابي:
اواسط عمليات بود كه در يك محورى زير آتش سنگين دشمن، توسط نيروهاى زرهى محاصره شده بوديم. باران آتش سنگين دشمن روى ما باريدن گرفت و دقيقاً يادم است كه برادر هاشم ساجدى با يك اطمينان خاطرى در حالى كه حدقه‏هاى چشمش مملو از اشك بود، مى گفت:« برادر مهدى، مى‏بينى چطورى باران رحمت الهى بر سر ما شروع به باريدن كرده است و اين باران رحمت در حقيقت كفّاره ی گناهان ما است و مانند شقه‏اى است كه در وقت شستن لباس‏هاى چركين مى‏زنيم تا ناخالصى‏هايش را بريزد. اين باران آتش در حقيقت حكم همان شقه را دارد كه بر پيراهن مى‏زنيم و دقيقاً بار گناهان ما و خطاهايى كه داريم از بين مى‏برد...»


محمد يوسفي :
ابتدا كه به جبهه رفته بودم، يك روز داخل صف غذا ايستاده بوديم تا به غذاخورى برويم و غذا بخوريم. يك نفر از نيروهايى كه توى صف بود به من گفت:« آن فردى كه جلوى شما است و دارد غذا مى‏گيرد فرمانده ی پايگاهـ هاشم ساجدىـ است.» من خنده‏ام گرفت گفتم: «مگر براى آن ها توى اتاقشان غذا نمى‏برند؟» گفت:« اگر كسى بخواهد از آشپزخانه براى ايشان حتى نان خشك و پنير ببرد تا توى اتاقش غذا بخورد، ناراحت مى‏شود.

اسماعيل قضايي :

در يكى از دفعاتى كه هاشم ساجدى به مرخصى آمده بود، سراغ مادرش رفت و احوالى پرسيد. وقتى مى‏خواست از مادر خداحافظى كند مادر گفت:« حداقل يك دو روزى پيش من بمان.» ساجدى در پاسخ مادر گفت:« مادر مقصر خود شما هستيد. زمانى كه مرا شير مى‏دادى به سينه ات مى‏زدى و حسين حسين مى‏گفتى. دست مرا هم مى‏گرفتى و به سينه‏ام مى‏زدى و حسين حسين مى‏گفتى؛ يا نوحه برايم مى‏خواندى. اين اعمال باعث شده كه من نيز از سربازان امام حسين(ع) بشوم.» بعد مادرش خنديد.

شهید سيد محمد تقي رضوي مبرقع:
برادر ساجدى (فرمانده قرارگاه نجف)گرچه گذرنامه و بليط هواپيما در دست داشت و قرار بود در ساعت مشخصى به حج پرواز كند ولى به دليل اين كه موقعيت عملياتى و نظامى منطقه اجازه رفتن به ايشان نمى‏داد، تا آخرين لحظات منتظر ماند و سرانجام هم در همان آخرين لحظات به دليل اين كه از طرف مسئولين اجازه ی رفتن به ايشان داده نشد، سفرش را منتفى كرد و از همان جا به محل خدمتش اعزام شد. ايشان در همان شب به من گفت:« اين اعتقاد من بود كه مرا از پاى پلكان هواپيما به منطقه جنگى و سرِ كارم برگرداند.» و اين نشانه اعتقاد قلبى و عميق ايشان به دستورات فرماندهى بود.

شمسي خسروي مغاني(همسر شهید) :
يك روز صبح كه با ستاد تماس گرفتم، گفتند از شهيد اطلاعى ندارند، البته ايشان براى شناسايى به منطقه رفته بودند و در مسير برگشت مورد حمله دشمن قرار گرفته بودند. بعد از آن يكى از دوستان به خانه ماآمد و گفت:«ایشان از ناحيه ی قلب و شكم و پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته است و ايشان را به مشهد اعزام كرده‏اند و شما بايستى به مشهد برويد.» ولى من هنوز متوجه شهادت ايشان نشده بودم. تا اين كه در مشهد، آشنايان را ديدم كه براى تبريك و تسليت آمده‏اند و روز قبل ازرسيدن من به مشهد هم فهميدم كه ايشان را تشييع كرده‏اند. در آن جا من چون قول داده بودم كه بى‏صبرى نكنم، فقط آيه ان لله... را خواندم ولى بى‏نهايت مشكل بود واگر براى خدا نبود، تحمل آن دشوار بود.

اسماعيل قضايي:
روز پنجم يا هفتمِ شهيد هاشم ساجدى، ظهر در منزل شهيد نشسته بوديم ومشغول صرف نهار بوديم. يك دفعه ديديم دخترش آمنه - كه علاقه زيادى به پدرش داشت - دارد به عكس پدرش نگاه مى‏كند. بلند شد و عكس پدر را در آغوش گرفت و سر سفره نشست. با قاشقى كه داشت يك قاشق خودش غذا مى‏خورد و قاشق ديگر را به طرف عكس مى‏داد و مى‏گفت: «پدر چرا غذا نمى‏خورى؟ پدر كجا هستى؟» با ديدن اين صحنه همه شروع به گريه كردند

علي صفرنژاد:
درسفري كه به سدِ «دربنديخان» داشتيم، قرار شد جاده اي ساخته شود كه به سد دربنديخان برسد. جهاد همدان مأمور شد اين جاده را احداث كند ـ350 متر طول اين جاده بود ـ فرماندهي جهاد همدان معتقد بود كه احداث اين جاده كاري طاقت فرسا است. اما هاشم ساجدي معتقد بود كه جاده حتماً بايد ساخته شود. به آقاي ساجدي گفتم:« آقاي ساجدي شيب 70 است. چگونه بلدوزري بياوريم. حتي نظر كارشناسي اين است كه با شيبِ 70 امكان جاده ساختن نيست.» آقاي ساجدي گفت:« تعريف جهاد يعني امكان پذير كردن كارهايي كه امكان ندارد.» بلدوزر با تمام امكانات آمد و نظر ساجدي اين بود كه بايد بلدوزر از قسمت عقب بالا بيايد.

محمد يوسفي :
من از جبهه به مرخصى آمده بودم كه اعلام كردند تعدادى شهيد قرار است در مشهد تشييع شوند. من هم مثل ساير مردم به تشييع جنازه رفتم. يكى از تشييع كنندگان به من گفت:« شما ساجدى جهاد را مى‏شناسيد؟» گفتم:« بله.» گفتند:« ساجدى شهيد شده است و امروز تشييع مى‏شود.» من اصلاً باورم نشد كه ساجدى شهيد شده باشد. گفتم:« حتماً كس ديگرى است.» امّا وقتى چشمم به عكس ساجدى افتاد بغض راه گلويم را گرفت و شروع به گريه كردم و روى زمين نشستم. پرسيدند:« چه شده است؟ چه طور شدى؟» گفتم:« ساجدى شهيد شده و ديگر پشتيبانى جهاد همه خاك بر سر شدند.» وقتى پيكر پاك ايشان را دفن كردند خودم را روى قبرش انداختم و آن قدر گريه كردم كه زير بغل‏هاى مرا گرفتند وبلندم کردند .

شمسي خسروي مغاني :
قبل از شهادتِ ايشان، به دليل اين كه بچه‏ها راحت باشند و حداقل هفته‏اى يك بار پدرشان را ببينند، عازم اسلام آباد غرب شديم و در آن جا اقامت كرديم. شبِ قبل از شهادت ايشان من خواب ديدم كه عاشوراى حسينى است و به همه غذا مى‏دهند، من هم غذايى گرفتم.

شهیدسيد محمد تقي رضوي مبرقع :
برادر ساجدى در آخرين سفرى كه به قم داشت، به زيارت حضرت معصومه سلام اللَّه عليها مشرّف شد و من احساس مى‏كنم كه ايشان در همان سفر جواب اصلى و قطعى شهادت را گرفت چرا كه هنوز ده روز از اعزامش به منطقه نمى‏گذشت كه خبر شهادتش را شنيدم.


محمد يوسفي :
يك روز آقاى هاشم ساجدى به من گفت:« حاج آقاى يوسفى مرخصى نمیروى؟» گفتم:« هر چه شما صلاح بدانيد.» گفت:« مى‏خواهم يك مرخصى خوبى بفرستمت. اين نيروها را مى‏برى تعدادى اصفهان و تعدادى تهران و بقيه هم مشهد مى‏روند.» - با هواپيما هم قرار بود برويم - گفتم:« حاجى آقا شما لطف داريد. من توى عمرم فقط دوبار كه به حج مشرف شده‏ام با هواپيما رفته‏ام. من از سوار شدن هواپيما مى‏ترسم.» گفت:« مى‏خواهم بالا ببرمت كه اگر افتادى ترست بريزد.» وقتى به اتفاق به پايگاه هوايى رفتيم، گفتند:« جا نداريم 20 نفر از نيروها مانده‏اند.» گفت:« برادر خودم را نمى‏گذارم كه برود. ولى اين حاجى آقا را بجايش بفرستيد.» گفتم:« نه بگذاريد برود.» ايشان رفت و برادرش را صدا زد آمد و مرا فرستاد و اين مرد بزرگوار تا هواپيما حركت نكرد همان جا ايستاده بود. قبل از رفتن به ساجدى گفتم: «براى برگشت چه كار كنم؟» گفت:« با هواپيما بيا.» پرسيدم:« چه كسى مى‏خواهد مرا با هواپيما بياورد؟» گفتم:« توى دفترم چيزى بنويسيد كه مرا بياورند.» ايشان به برادرى كه در مشهد مسئوليت داشت نوشت كه آقاى يوسفى چند روزى مرخصى مى‏آيند و در برگشت ايشان را با هواپيما بفرستيد. هواپيما پرواز كرد و به اصفهان رفت و نيروهاى اصفهان را پياده كرد وبعد به طرف تهران حركت كرد ونيروهاى تهران را هم پياده كرد. وقتى خلبان در تهران به زمين نشست گفت:« ما امروز به مشهد پرواز نداريم.» گفتم:« اى بابا اگر قرار باشه ما امشب اين جا بمانيم كه همه‏اش توى راه هستيم.» فوراً رفتيم و به اهواز آقاى ساجدى تلفن زديم كه خلبان مى‏گويد ما امروز به مشهد پرواز نداريم. ايشان بلافاصله با مسؤولين صحبت كردند و يك هواپيماى كوچك راه انداختند و ما سوار شديم و به مشهد رفتيم. وقتى مرخصى‏ام تمام شد يك روز به پشتيبانى جنگ جهاد مشهد رفتم و ضمن احوال پرسى گفتم: «آقا من مرخصى‏ام تمام شده و مى‏خواهم به جبهه بروم.» گفت:« حاج آقا به ترمينال مى‏نويسيم كه هر كدام از ماشين‏ها راه افتاد، شما هم بروى.» گفتم:« مرا با هواپيما بفرستيد.» گفت:« حاج آقا ما هواپيما نداريم.» بعد دفترم را درآوردم و نوشته آقاى ساجدى را به ايشان نشان دادم. بعد گفت:« حاجى آقاى كى مى‏خواهيد برويد؟» گفتم:« الان.» گفت: «هواپيما تا نيم ساعت ديگر پرواز مى‏كند.» خنديدم و گفتم:« شما كه گفتيد هواپيما نداريد.» گفت: «امضاى ايشان براى ما هواپيما است.» خلاصه ما را سوار ماشين كردند و فوراً به فرودگاه آوردند. وقتى رسيديم ديديم هواپيما آماده پرواز است. بلافاصله ما هم سوار شديم و به سمت اهواز حركت كرديم. وقتى به منطقه رسيديم آقاى ساجدى گفت:« چه شد با هواپيما مشكلى نداشتى؟» گفتم:« اگر امضاى شما نبود با گريه كردن هم مرا با هواپيما نمى‏ فرستادند


شمسي خسروي مغاني:
آقاى ساجدى براى رفتن به مكه معظمه و زيارت بيت ا... الحرام و مدينة النبى ثبت نام كرده بودند تا اين كه روز موعود فرا رسيد. قرار شد كه ايشان با هواپيما به حج مشرّف شوند. امّا در همان فرودگاه وقتى سخنان حضرت امام(ره) را در خصوص اهميت حضور در جبهه مى‏شنود از رفتن به خانه خدا منصرف و از فرودگاه مستقيماً به جبهه برمى‏گردد.

مهدي ورشابي :
شب آخر عمليات، برادر هاشم ساجدى لودرها و بولدوزرها را جمع و جورشان كرد و با هماهنگى كه قبلاً با فرماندهى انجام داده بود، قرار شد كه ما شب با نيروهاى پياده راهىِ منطقه شويم. ايشان اين قدر در اين راه كوشا بود كه حتى ماشين خودش را كنار فرماندهى گذاشت وبا ماشين جلوى نيروها حركت مى‏كردند و بقيه نيروها به اتفاق لودرها و بولدوزرهايشان به پيش مى‏رفتند و حتى نيروهاى رزمنده كه مجهز به سلاح‏هاى «آر.پى.جى» و «كلاشينكف» و «تيربار» بودند براى اولين بار بود كه سوار لودرها و بولدوزرها مى‏شدند با همين وضعيت حدود بيست كيلومتر راه پيمودند.



علي ساجدي:
يك روز همراه اقوام به بيرون شهر رفته بوديم. در آن جا كوهى بود و بچه‏ها مى‏خواستند از آن بالا بروند و افراد فاميل مخالفت مى‏كردند؛ اما پدرم گفت:« بگذاريد بچه‏ها آزاد باشند.» در همين موقع من به بلندى كوه رسيدم و نزديك بود پرت بشوم كه پدر با صداى بلند فرياد مى‏زد كه بيا پايين و نگران شده بود. ديگران هم به شوخى مى‏گفتند كه بگذار، بچه‏ها آزاد باشند و مى‏خنديدند.

مهدي ورشابي :

قبل ازعمليات فتح المبين من مجروح شده بودم و قريب هفت ماه بود كه در بستر به سر مى‏بردم. شناختى كه آقاى هاشم ساجدى از من پيدا كرده بودند از طريق آقاى سيدآبادى بود. مرتب با من تماس گرفتند كه هر چه سريع تر به منطقه بياييد. آخرين پيامى كه به ساجدى دادم اين بود كه يك دست و يك پاى ما قادر به انجام كارى نيست؛ اما ايشان در جواب گفتند:« با يك دست و يك پا هم كه شده بياييد.» به هر صورت با صحبتى كه ايشان كردند و شرايطى كه ما داشتيم راهى منطقه شده و از نزديك با ايشان آشنا شدم.

هاشم يوسفي:

در عمليات رمضان پس ازشكسته شدن خط، دستور پيشروى به مهندسى داده شد. به اتفاق برادر هاشم ساجدى از خاك ريز عبور كرديم و به سمت محل جديدى كه بنا بود خاك ريز بزنيم، حركت كرديم. حدود 3 2كيلومترى خاك ريز زديم كه به دليل يك سرى ناهماهنگى‏هاى كه ايجاد شده بود دستور عقب نشينى دادند. وقتى دستور عقب نشينى داده شد، آقاى ساجدى تا تمام نيروها را به عقب منتقل نكرد خودش محل را ترك نكرد. حتى من با آخرين ماشينى كه مى‏خواست ستون را ترك كند سوار شدم وبدون اطلاع ايشان آمدم وقتى به پشت خاك ريز برگشتيم و آقاى ساجدى هم آمد به من اشاره كرد كه فلانى بيا. وقتى رفتم گفت: «بى‏وفايى كردى. چرا من را تنها گذاشتى؟

محمد علي افتخاري خراساني :

معابر، شبِ قبل توسط نيروهاي تخريب پاکسازي شده بود و معبرهايي را براي عبور نيروها باز کرده بودند که آن نيروها طرح وعملياتِ معبرها را مي دانستند تا پس از عبور از معبرها به دژ اصلي که بزرگ وعظيم بود بايد مي رسيديم . اما بعد از رسيدن به معبرها متوجه شديم که نيروهاي پياده اي که قصد عبور از اين معبر را داشتند، زمين گير شده اند و تعدادي شهيد ومجروح شده و تعدادي هم در سنگر هايي که موجود بود منتظر بودند . پس از کمي پرس و جو متوجه شديم که معبري که بچه ها باز کردند، ظاهراً توسط دشمن شناسايي و محو شده و اين برادر هايي که به عنوان راهنما بودند محور اصلي را پيدا نکردند و نيروهاي تخريب هم چون قبلاً کار خود را کرده بودند ، منطقه را ترک کرده بودند . از اين نظر تماس هاي مکرري با مسئولين هماهنگ کننده اين محور که حاج آقا ساجدي بودند ، داشتيم که نسبت به نيرو هاي تخريب اقدام کنند؛ ولي خبري از نيروهاي تخريب نشد که ما در اين موقع به برادر هاي راننده ی لودر وبلدوزر گفتيم ، تعداد بسيار زيادي سنگر کوچک و بزرگ بزنند . البته جلوي ميدانِ مين توسط نيروهاي دشمن، يک کانالي به عرض 5/2 متر و به عمق همين قدر زده بودند . پس از روشن شدن هوا هنوز هم مسلسل ها و دوشيکا هاي دشمن آتش مي ريخت و ما هنوز پشت ميدان زمين گير بوديم که در همين موقع حاج آقا ساجدي به اتفاق حسن هاشمي آمدند و پس از مشاهده وضعيت ها گفتيم :« تکليف چيست؟» گفت:« به خود شما واگذار مي کنيم ، ولي ما هم سعي مي کنيم در عقب کارها بهتر انجام گيرد.» پس از رفتن ايشان ديديم ، حدود 7 الي 8 تانک آمدند و شروع به آتش کردند که همين امر باعث شد دشمن آتش خودش را کم کند و به همين خاطر ما شروع کرديم به تقويت سنگرها و توسط برادر شهيد «حسن رمضان زاده» با بلدوزر از روي ميدان مين عبور کرديم و کانال را پر کرديم تا به برادران آن طرف بپيونديم . برادر شهيد «حسين ناوکي» راننده بلدوزر به اتفاق برادري از سپاه به نام پهلوان آهسته از روي محور عبور کردند که مين ضد نفر منهدم شد و آسيبي به بلدوزر نرسيد . پس از رسيدن به کانال ، تعداد زيادي از جنازه بچه ها در آن جا بود که توسط بلدوزر اين شهدا را به کناري زدند و کانال را پر کردند و نيروها بعد از ساعت 9 که به خط زده بودند ، خط را شکستند . پس از عبور از ميدان تصميم گرفتيم دژ محکمي را که جلوي ما بود باز کنيم . در همين موقع ما بالاي دژ ايستاده بوديم و داشتيم به بلدوزر نگاه مي کرديم که متوجه شديم که گلوله مستقيم به زير صندلي بلدوزر خورد که راننده اش ايوبيان بود و او را 5ـ6 متر به بالا پرت کرد. آمدم ، ديدم نصفي از بدن اين برادر به صورت پودر در آمده و کناري افتاده است . به اتفاق شهيد حسن رمضان زاده همين که دست به بدنش زديم ، ديديم بدنش متلاشي است ، بلدوزر هم آتش گرفته بود . تعدادي برادر را براي خاموش کردن آتش مشغول کرديم و خودمان رفتيم پتويي بياوريم بيندازيم آنجا؛ که در همين موقع گلوله اي نزديک ما منفجر شد و ترکش به پاي من اصابت کرد . شهيد ناوکي هم همان شب به شهادت رسيد . مدّت هاي زيادي برادران در بيمارستان اهواز دنبالش مي گشتند و حدود 28 روز جنازه اش نبود و بعد پيدا شد . اين شهيد فوق العاده محجوب وساکت بود.



محمود كريمي :
آقاي هاشمي گنابادي نماينده ولي فقيه در جهاد خراسان در يكي از سخنراني هايش اين خاطره را نقل مي كرد:
در صحبتي كه با هاشم ساجدي داشتيم ايشان به من گفتند:« تلخ ترين روز زندگي ام آن روزي بود كه بعد از مدت ها به مرخصي رفته بودم. وقتي وارد خانه شدم بچه ام مرا نشناخت و به من گفت سلام عمو. وقتي به من گفت عمو انگار دنيا را روي سرم كوبيدند.»

محمد تقي زارعي :
يادم است روزي ما براي خوردن چيزي نداشتيم، مقداري نان مانده دبود كه خشك شده بود. ناني بود كه در معرض باد قرار گرفته بود، مانند وقتي كه روي بند خشك شود. يادم است به اتفاق دو نفر از دوستان داشتيم همان نان ها را مي خورديم كه آقاي ساجدي از راه رسيدند و با حلاوت تر و شيرين تر از ما شروع به خوردن كردند و آن جا ما فهميديم كه اين بزرگوار چقدر گرسنه است. يادم است همان روز بعد از ظهر ايشان به «اسلام آباد» رفته بود كه براي ما چيزي بخرد اما چيزي گير نياورده بود. از سبزي فروشي براي ما تربچه خريده بودد. به اتفاق ايشان تربچه ها را خورديم. به ايشان گفتم:« اين تربچه كه ضعف مي آورد.» گفتند:« اين ضعف در جبهه لازم است.

محمد تقي زارعي :

يك نوجواني بود كه اسمش آقاي موسوي بود. ايشان در مخابرات قرارگاه نجف خدمت مي كرد. روزي آقاي ساجدي از كنار ايشان رد مي شود، مي بيند دارد با خودش زمزمه هايي مي كند. آن نوجوان تعريف مي كرد كه ديدم حاج آقاي ساجدي داخل اتاق ما آمدند و گفتند: «چه داري مي خواني؟» من گفتم:« اين كار جرمي كه نيست؟» آقاي ساجدي گفتند:« چرا جرم است. شما كه صداي خوبي داري اگر از آن استفاده نشود جرم است. بايد زِنگار دل بچه ها پاك شود، پس بخوان.» من گفتم:« حاجي آقا اين طوري كه نمي شود.» حاجي آقا گفتند:« من بيرون مي روم شما بخوان.»
از فردايش بچه ها از صداي اين جوان استفاده مي كردند. كشف آقاي ساجدي بود. آقاي موسوي با اين صدايش واقعاً بچه ها را حال مي داد و هيچ كس فكر نمي كرد ايشان چنين صدايي داشته باشند.

مهدي كريمي:

خاطره اي را كه از هاشم ساجدي شنيدم اين بود كه:
زماني كه آقاي ساجدي در «چزّابه» مشغول خدمت بوده، يك دفعه متوجه مي شود كه يك لشگر عراق آماده مي شود تا شب عمليات انجام دهند. نيروهاي خودي هم هيچ كس در جريانِ عمليات نبوده است. از طرفي امكان اين كه مسئوولين سپاه و ارتش را خبر كنند كه نيروهايشان را سازماندهي كنند وجود نداشته است. ايشان بلافاصله خودش را به «سوسنگرد» مي رساند و در جمع بچه هاي جهاد شروع به صحبت مي كند كه امشب هر كس قصد دارد مثل اصحاب حسين (ع) در روز عاشورا به شهادت برسد، بيايد. يك لشكر عراقي آمادة عمليات است و كسي هم در جريان نيست. تعدادي از بچه هاي جهاد اعلام آمادگي مي كنند و همراه ايشان با سه دستگاه «لندكروز» به سوي منطقه حركت مي كنند و در برابر لشكر موضع مي گيرند. از قضا ساختار نقشة جنگي دشمن كه قرار بوده يك لشكر از اين سمت حمله كند و يكي از سمت ديگر به هم مي خورد و دشمن تعدادي تلفات مي دهد و بر مي گردد. اصل موضوع از اين قرار بوده كه يك لشكر از جلو ميآمده و يك لشكر هم از پشت بُستان. فكر كنم «پل سابله» قرار بوده كه بيايد. مي گفت:« ما كه قرار بود در اين جا با دشمن درگير شويم آمديم روي پل سابله ديديم تعداد زيادي از تانك هاي دشمن منهدم شده و از بين رفته است. مانده بوديم كه اين تانك ها توسط چه كسي از بين رفته است. تا اين كه متوجّه شديم سه نفر از نيروهاي بسيجي داشته اند از پل سابله عبور مي كردند، ديده اند لشكري از پشت سر به بستان حمله مي كند. اين سه بسيجي زير پل سابله مخفي مي شوند و تانك هاي دشمن را كه روي پل حركت مي كنند يكي از آنها را با آر پي جي هدف قرار مي دهند كه منهدم شده و آتش مي گيرد. با آتش گرفتن اين تانك پل مسدود مي شود. تانك هاي ديگر هم كه مشغول حركت بوده اند، با اين تانك برخورد مي كنند و از بين مي روند و تعدادي ديگر هم به خاطر رعب و وحشت به هم برخورد مي كنند و توي رودخانه مي افتند كه اين اواخر جنگ كه من از آن جا عبور مي ردم جنازة آن تانك ها را مي ديدم. بعد ايشان ادامه داد كه اين جاهاست كه خدا ما را ياري مي كند و چند لشكر را كه قصد حمله دارند ما را اين گونه مطلع مي كند تا يك لشكر را سرگرم كنيم و لشكر ديگر اين گونه منهدم شود.

علي ساجدي :

پدرم خاطره اي را در يكي از سخنراني هايش اين گونه تعريف مي كرد:
« حمزة اكبري» نوجوان قمي پيش من آمده بود و مي گفت:« آقاي ساجدي هر چه اين طرف و آن طرف مي رويم، شهيد نمي شويم در صورتي كه در خط هم هستيم.» من به ايشان گفتم: «مشكل شما جاي ديگري است. اگر ميخواهي شهيد شوي بايد بروي و ازدواج كني.» خلاصه بعد از مدتي يك هفته مرخصي گرفت ، رفت ازدواج كرد و برگشت . پشت بلدوزر نشست و در خط مشغول شد. سه روز بيشتر از آمدنش نگذشته بود كه به شهادت رسيد.