●ıllıllı● سردار شهید سید مجتبی علمدار●ıllıllı●

تب‌های اولیه

34 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
●ıllıllı● سردار شهید سید مجتبی علمدار●ıllıllı●

بسم الله الرحمن الرحیم

ماهی به نام علمدار

تولد: 11 دی‌ماه 1345

مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364

ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370

تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371

شهادت: 11 دی‌ماه 1375


:Gol:شادی
روح سردار شهید علمدار صلوات
:Gol:

سال 1362 هفده ساله بود كه به عضویت بسیج درآمد. از داوطلب‌های بسیجی بود كه به اهواز و هفت‌تپه و كردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشك، زخم‌هایش را درمان می‌كرد، تا سرانجام در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف كرد.

سربه‌زیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیكار، كار پیدا می‌كردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. می‌گفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نكشد.
سر زدن به خانواده‌های كم‌بضاعت و بی‌بضاعت جزء برنامه‌های ثابت هفتگی‌اش بود. با اینكه روز در تلاش بود، نماز شبش ترك نمی‌شد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیكش كه می‌شدی ذكر «یا زهرا» از لبش می‌شنیدی كه یكریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهل‌بیت(ع) و آنانی بود كه به خاطر اهل‌بیت در خون سرخشان غوطه‌ور شده بودند. بعد از جنگ، دلش كه به یاد رفقای شهیدش می‌گرفت، مراسم راه می‌انداخت و می‌خواند. اغلب هم شعرهای خودش را می‌خواند:


ای كاش شور جنگ در ما كم نمی‌شد


بیت‌الزهرا، مسجد جامع، امام‌زاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان كربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد.

ای کاش رنگ شهر بازیم نمی داد !

ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود
احوال ما با حالت نی ها هم صدا بود

ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد

ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا (س) مرا بر باد می داد

امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم

فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت

مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته

من ماندم و متن وصیت نامه پیر جماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران

من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش

از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویت های جنگ از یاد بردم

خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم

از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم

اکنون پشیمان آمدم با این
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا

قطعه شعری از شهید شیمیایی؛ سید مجتبی علمدار


[=b jadid][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بسم الله الرحمن الرحیم
[=b jadid][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]وصیتنامه سردار شهید اسلام مداح اهل بیت ( ع )
[=b jadid][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]جانباز شهید حاج سید مجتبی علمدار


[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]شهادت میدهم و پسندیده ام خدا را به پروردگاری و اسلام را برای دینداری و محمد ( ص ) را به پیغمبری و علی ( ع ) را به امامت و حسن ( ع ) و حسین ( ع ) علی ( ع ) و محمد ( ص )وجعفر ( ع ) و موسی ( ع ) و محمد ( ع ) و علی ( ع ) و حسن ( ع ) و قائم آل محمد مهدی موعود ( عج ) را امام و پیشوایان بر حق و رهبران اسلام بعد از پیغمبر ( ص ) از دشمنانش بیزارم و دوستانشان را دوست دارم .

[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]اولین وصیت من به شما راجع به نماز است چیزی را که فردای قیامت به آن رسیدگی می کنند نماز است پس سعی کنید در حد توانتان نمازهایتان را سر وقت بخوانید و قبل از شروع نماز از خداوند منان توفیق حضور قلب و خضوع در نماز طلب کنید به همه شما وصیت می کنم همه شمائیکه این صفحه را می خوانید قرآن را بیشتر بخوانید بیشتر بشناسید بیشتر عشق بورزید بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه های منزلتان بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم کاری نکنند که صدای قربت فرزند فاطمه ( س ) ( مقام معظم رهبری ) را که همان ناله غریبانه فاطمه ( س ) خواهد بود به گوش برسد همان طوری که زمان امام خمینی ( ره ) گوش به فرمان بودید و در صحنه های انقلاب حاضر و آماده ایثار از جان و مال و زندگی جهت هر چه بارورتر شدن درخت تنومند اسلام ناب که 1400 سال پیش بدست توانای خاتم پیغمبران محمد بن عبدالله ( ص ) کاشته شده و با خون فاطمه زهرا( س ) بین درب و دیوار و عرق خون آلود پیشانی حیدر ، جگر پاره امام حسن ( ع ) در میان تشت ، بدن پاره پاره و رگ بریده حلقوم ابی عبدالله ( ع ) و خونهای جاری شده از ابدان شهدای کربلا و کربلای ایران آبیاری شد باشند نگذارید که آن واقعه تکرار شود ! حتما می پرسید کدام واقعه ؟ همان واقعه ای که بی بی فاطمه زهرا ( س ) نیمه دل شب دست به دعا بردارد که اللهم عجل وفاتی همان واقعه ای که علی ( ع ) از تنهایی با چاه درد دل کند همان واقعه ای که امام حسن مجتبی ( ع ) را سنگ بزنند و آنقدر مظلوم و غریبش کنند که بعد از مرگش جنازه اش را تیرباران کنند ، همان واقعه ای که امام حسین ( ع ) فریاد بزند ( هل من ناصر ینصرنی ) فقط پیکرهای بی سر شهداء تکان بخورد همان واقعه ای که امام صادق ( ع ) بفرمایند : به تعداد انگشتان یک دست یار و یاور واقعی ندارم همان واقعه ای که ... و نهایتا همان واقعه ای که امام خمینی ( ره ) بگویند : من جام زهر نوشیده ام و ناله غریبانه ( اللهم عجل وفاتی ) او فاطمه ( س ) را به گریه آورد !!!

[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]شیعه هل مسلمونا ، حزب اللهی ها ، بسیجی ها و ... نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود .

[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد ، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند و ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند وصیت می کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنید و تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده را بر روی صورتم بگذارند و قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند مداحی داخل قبرم برود و مصیبت جد غریبم فاطمه زهرا ( س ) و جد غریبم حسین ( ع ) را بخواند .

[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس

[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است

[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]و از مستمعین گرامی می خواهم که اشک چشمشان را داخل قبر من بریزند تا در ظلمت قبر نوری شود و این را باور کنید که از اعماق قلبم می گویم : ( من از ظلمت قبر و فشار قبر خیلی می ترسم شما را به حق پنج تن آل عبا تا می توانید برایم دعا کنید و نماز شب اول قبر را برای من بخوانید و زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید بسوی آرامگاه می برید تا می توانید مهدی ( عج ) و فاطمه ( س ) را صدا بزنید ... )

[=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]کی واهمه دارد ز مکافات قیامت آنکس که بود در محشر به پنا


[=b jadid][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]سردار شهید اسلام سید مجتبی علمدار فرزند سید رمضان
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]محل ولادت – ساری
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]سال ولادت – 11/10/1345
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]محل شهادت – بیمارستان ساری ( بر اثر جراحات شیمیایی از جنگ )
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]سال شهادت – 11/10/1375
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]محل دفن – گلزار شهدای ساری

*
دی‌ماه برای او ماه سرنوشت‌ها بود، هر سال از اول تا یازدهم دی‌ماه ناراحتی و بیماری‌اش شدت می‌گرفت. وقتی میگرن عصبی‌اش شروع می‌شد، مسكن می‌خورد، اما درد تسكین نمی‌یافت. پتو به دور سرش می‌پیچید و از درد فریاد می‌زد. دائم از اهل خانه معذرت می‌خواست و می‌گفت مجبورم فریاد بزنم.

*

روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. می‌خواستم از محل كارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دكتر ببرم. موافقت نكرد. گفت تو و زهرا بروید من با یكی از رفقا می‌روم دكتر. دیدم كه غسل كرد و پس از آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا كرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.

*

یك هفته در بیهوشی كامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد كشید، خیلی زیاد. در وصیت‌نامه‌اش دربارة نماز اول وقت توصیه كرده بود و معرفت به قرآن كریم: «سعی كنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دكورها و طاقچه‌های منزل‌تان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تكرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید كه همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام كمر همت بسته‌اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت كنید تا كمر دشمنان ولایت را بشكنید.

*

علمدار یك دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشك چشم خودش كه به اشك چشم خیلی از دوستانش هم متبرك بود. وصیت كرده بود قبل از اینكه جنازه را در قبر بگذارند، یك نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. می‌گفت از شب اول قبر می‌ترسم و دلم می‌خواهم اجداد پاكم به دادم برسند.

*
یازدهم دی‌ماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت كنندة مجتبی تا بهشت، یكصدا فریاد می‌زدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة كوچك زهرا علمدار، كه می‌دید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعی‌اش را در آسمان‌ها جشن می‌گیرند.

اعتراف نامه ی شهید علمدار - چراغ هدایت

قانون اول:
بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.(تاریخ اجراء 4/5/69)

قانون دوم:
پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .(تاریخ اجراء 11/5/69)

قانون سوم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.(تاریخ اجراء 26/5/69)

قانون چهارم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .(تاریخ اجراء 16/6/69)

قانون پنجم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.(تاریخ اجراء 13/7/69)

قانون ششم:
حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.(تاریخ اجراء 18/8/69)

قانون هفتم:
حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود.(تاریخ اجراء 30/9/69)

قانون هشتم:
هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم .(تاریخ اجراء 19/11/69)

قانون نهم:
در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم .(تاریخ اجراء 14/1/70)

قانون دهم:
در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.(تاریخ اجراء 15/3/70)

بسم الله الرحمن الرحیم


[=tahoma][=&quot]اميدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. يادش بخير! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم مي آمدي.هميشه خبر آمدنت را خانم مربي ام به من مي رساند: سيده زهرا علمدار! بيا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله[/]
[=&quot] مهد کودک مي نشستي و لحظه اي بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفيدم را به تو مي دادم و با حوصله اي بياد ماندني آن را بر سرم مي گذاشتي و بعد بند[/]
[=&quot] کفشهايم را مي بستي و در آخر، دست در دستان هم بسوي خانه مي آمديم و با مامان سر سفره ناهار مي نشستيم و چه بامزه بود.[/]
[=&quot]راستي بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برايت و بعد از آن با صداي بلند، رو به روي عکس تو ايستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک مي شود. مادر مي گويد: بابا خيلي مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من مي خواهم بعد از اين نامه اي[/]
[=&quot] براي خدا بنويسم و به او بگويم که مي خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و[/]
[=&quot] اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا[/]
[=&quot] دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ مي گويد هرچه مي خواهي از خدا بخواه و من از خدا مي خواهم که پدر مردم[/]
[=&quot] ايران حضرت آيت ا.. خامنه اي را تا انقلاب مهدي(عج) محافظت فرمايد و دستان پر مهر پدرانه اش هميشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد.[/]
[=&quot]
[/]
ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سيده زهرا
[/]


[="Tahoma"][="Black"]

... به نام او* و به یاد او* ...

قرار بود مراسم اربعین سید فردا برگزار شود. آن موقع در تبلیغات لشکر بودم. یکی از کارهایی که از زمان جنگ انجام می دادم کشیدن تصاویر شهدا بود.
با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم. یک بار در نمازخانه ی لشکر و بعد از نماز به سراغ سید مجتبی رفتم. بعد از نماز معمولا چند دقیقه ای سکوت می کرد و با خدا خلوت می کرد. بعد هم سر به سجده می گذاشت.
من مقابل سید ایستادم. فکر و ذهن او در نماز بود. اصلا سرش را بالا نیاورد. او غرق در یار بود. بعد از چند دقیقه متوجه حضور من شد!

************
از طرف لشکر گفتند: "برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن."
من هم آخر شب به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه و چوب، بوم را آماده کردم. قلم و رنگ را برداشتم و به نام خدا شروع کردم.
همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد.
قبل از خواب همسرم به من گفت: "اگه میشه این تابلو رو ببر بیرون، می ترسم رنگ روی فرش بریزه."
گفتم: "خانم هوا سرده. من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم. مواظبم که رنگ نریزه."
سکوت کامل برقرار شده بود. حالا من بودم و تصویر سید مجتبی. اشک می ریختم و قلم را روی بوم می کشیدم. تا قبل از اذان صبح، تصویر زیبایی از سید ترسیم شد. خوشحال بودم و خسته...
گفتم سریع وسایل را جمع کنم و بعد از نماز کمی بخوابم.
آخرین قوطی رنگ را برداشتم که یکباره از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش!
نمی دانستم چکار کنم... رنگ پاشیده بود روی فرش. بیشتر از همه به فکر همسرم بودم. نمی دانستم در جواب او چه بگویم. به من گفته بود که برو بیرون اما...
بالاخره بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. سریع دستمال و آب و ... آورد و مشغول شد. اما بی فایده بود!
خانم من همینطور که با دستمال به روی فرش می کشید گفت: "خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (علیهاالسلام) بوده سکوت می کنم."
بعد هم گفت: " میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا(علیهاالسلام) به زیر می گیرند."
بعد نگاهی به تصویر شهید انداخت و ادامه داد: "فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند."
صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. در را بستم و آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه(همسر یکی از جانبازان جنگی و از زنان مومن محله ما بودند) بیرون آمد و خانم مرا صدا کرد.
جلو آمد و رو به همسرم بی مقدمه پرسید: "شما شهید علمدار را می شناسید؟ "
یکدفعه منو همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. و خانمم گفت: "بله، چطور مگه؟! "
خانم همسایه ادامه داد: " من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهره ای نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد.
بعد گفت: " از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت یا مادرم زهرا (علیهاالسلام). "

************


شهید سید مجتبی علمدار

برگرفته از : علمدار (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی) ، صفحه 202

[/]

[="Tahoma"][="Black"]

... به نام او* و به یاد او* ...

همسر من بعد از ماجرای فرش رنگی ارادت عجیبی به سید مجتبی پیدا کرده. همیشه شب های جمعه به کنار مزار او می رفتیم و برای او زیارت عاشورا می خواندیم.
همسرم آن زمان آنقدر قرص اعصاب می خورد که خسته شده بودیم. از سید خواستم که ما را یاری کند.
بعد از مدتی که به زیارت سید می رفتیم حال او رفته رفته خوب شد! دیگر به سراغ قرص اعصاب نرفت! پانزده سال است که خانم بنده قرص نخورده و دیگر هیچ مشکل اعصاب و روان ندارد...


************


شهید سید مجتبی علمدار

برگرفته از : علمدار (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی) ، صفحه 205

[/]

سلام دوستان...

خواستم بگم من سر خاک این شهید بزرگوار رفتم...خیلی حال و هوای خاص و غریبی داره...بی اختیار اشکت میاد...جوونهایی که ظاهری.... دارند چنان سر خاکش ناله میکنند که انگار ایشون تازه شهید شدند...خوش بحالشون که اونا شهید رو درک کردند...

راحیل محشر;295926 نوشت:
خواستم بگم من سر خاک این شهید بزرگوار رفتم...خیلی حال و هوای خاص و غریبی داره...بی اختیار اشکت میاد...جوونهایی که ظاهری.... دارند چنان سر خاکش ناله میکنند که انگار ایشون تازه شهید شدند...خوش بحالشون که اونا شهید رو درک کردند...

این به خاطر این بود که ایشان با همه تیپ ادمی دوست و رفیق بودن . هر مدلی که بودن . بد . خوب . مذهبی . بی مذهب . یا همه با مروت و مردانه رفتار میکرد .

من هم ایشان را میشناختم .
پدرم وقتی خبر شهادت ایشان رو شنیدن ....

خدا رحمتشون کنه . برای شادی روح همه شهدای لشگر 25 کربلا (سپاه مازندران ) صلوات

بسم الله الرحمن الرحیم

ای كاش در دل ذره ای شور و نوا بود...

"امروز سالروز ولادت و شهادت شهید بزرگوار سید مجتبی علمدار"

دوستان یك فاتحه هدیه كنید


... به نام او* و به یاد او* ...

سلام و عرض ادب:Gol:

دوستان دیروز که مصادف با سالگرد ایشون بود، ما رفته بودیم سر مزارشون و زیارت عاشورا خوندیم و...
یه بارون قشنگم می بارید.... جاتون سبززز...



اما مراسم سالگردشون ( ما چون مقدور نبود جمعه برامون، دیروز که روز سالگردشون هم بود رفتیم... )

جمعه 15دی، ساعت 19در حسینیه عاشقان واقع در میدان امام ساری برگزار میشه... با اجرای اقای فرزاد جمشیدی..

گفتم اطلاع بدم چون شاید کسی خواست تو مراسم شرکت کنه و خبر نداشته باشه!

همیشه می گفت:
خیلی دوست دارم، مانند مادرم«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم. در شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ای قطع نمی شد و آرزوهای مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجبتی می گفت:
«فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را. هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء هایی که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.

حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده و دستم را پیدا نمی کردم ، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی.»

دلسوخته بقیع (روضه اقا سید مجتبی رو هم بشنوید)

به نقل از گرافیک چریک



کلیپ زیبا و خوش ساخت "دلسوخته ی بقیع" که سال گذشته در سالگرد این شهید بزرگوار پخش گردید.

توصیه می کنم حتما دانلود کنید:




33.5 مگابایت
دانلود کلیپ تصویری

مبارزکلیپ

[="Tahoma"][="Indigo"]یا الله*

سلام...

هییی یادش به خیر Sad
پارسال چنین روزی اونجا بودیم:Sham:

خیلی دلم میخواست امسالم، اما نمیشد Sad

راستی پارسال داشت بارون می بارید، امسالم داره میباره......

آقا سید فقط و فقط خدا میدونه و شما که چقدر بهتون مدیونم............

آقا سید کمک کنید تا لیاقت پیدا کنیم مادرتون بانوی عالمین* و شما شفاعت مون کنید..

التماس دعا دلاور...[/]

شب مردان خدا

رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه ی گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نماز خانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت.
آن قدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم: « خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند؟! »
خواستم بروم داخل، ولی گفتم خلوتش را به هم نزنم. پشت در ایستادم. گریه های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم. با خودم گفتم: « ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را می دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد جه کسی است؟ »
از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود!
خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت.
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم. بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم؛ سید خوبی های گردان، سید مجتبی علمدار.


خاطره ای از زندگی ذاکر
شهید سید مجتبی علمدار
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

تزکیه نفس

ندیدم سید برای هوای نفسش کاری کند در ظاهر آدمی معمولی بود. مثل بقیه زندگی می کرد. اما هر قدمی که برمی داشت برای رضای خدا بود. سعی می کرد به همه کارهایش جلوه ای خدایی بدهد. در همه کارهایش خداوند را ناظر می دید.
به این سخن امام راحل:doa(2): بسیار علاقه داشت. خیلی این جمله را دوست داشت. همیشه تکرار می کرد. آنجا که فرمودند:

« عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید. »

مدتی بود که در گردان مسلم نماز جماعت نداشتیم. برای همین به همراه سید مجتبی برای نماز جماعت به گردان مالک می رفتیم. در آنجا حاج آقا غلامی ( ایشان از دوستان صمیمی سید بودند. هم اکنون ایشان را با نام آیت الله صمدی آملی می شناسند. ) بعد از نماز جماعت مباحث اخلاقی را بیان می فرمودند.
یک شب در حال برگشتن به گردان مسلم بودیم. سید گفت: « از شما خواهش می کنم هروقت ایرادی در من دیدی، یا مشکلی داشتم، حتما به من بگویید. »
پیامبر:doa(1): می فرماید: « مومن آینه مومن است. »
سید سعی می کرد این حدیث شریف را هم برای خودش و هم دیگران رعایت کند. واقعا آیینه عملی اخلاق بود. روز دیگر گفت: « بیا با هم تلاش کنیم. بیا مشغول تزکیه نفس شویم. » بعد کمی مکث کرد و گفت: « من راهش را فهمیدم. با ذکر شروع می شود. »


***

باهم زیاد فوتبال بازی می کردیم. بارها توی فوتبال به رفتار او دقت می کردم. هیچ گاه از محدوده اخلاق خارج نشد. بارها دیده بودم که نفس خودش را مورد خطاب قرار می داد. می گفت: « کی می خوای آدم بشی!؟ »
بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نمی کنم. من هرچه می خواستم از او توپ را بگیرم نمی شد. آن قدر قشنگ دریبل می زد که همیشه جا می ماندم. من هم از قانون نامردی استفاده کردم! هربار که به من نزدیک می شد پایش را می زدم تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی می خواستم ببینم این آدم خودساخته عصبانی می شود یا نه! یک بار خیلی بد رفتم روی پای سید. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم دارد ذکر می گوید! بعد از بازی رفتم پیش سید و از او معذرت خواهی کردم. خندید و گفت: « مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه، یک موقع من به تو می خورم، یک موقع برعکس. بعد هم خندید و رفت. »

خاطره ای از زندگی ذاکر

شهید سید مجتبی علمدار
راوی: دوستان
شهید
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )






سال 1366

گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه رودخانه بهمنشیر بود. یک روز سید فرغونی به دست گرفت! بعد به بچه های گروهان گفت: « هرکس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه! »
کلی لباس جمع شد. البته بچه ها سید را تنها نگذاشتند. همراه سید برای شستن لباس ها به راه افتادیم. مسافت نسبتا زیادی راه رفتیم. وقتی به کنار تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچه ها را مسئول انجام کاری کرد؛ یکی آتش درست کرد، یکی تانکر را در ظرف حلبی می ریخت تا آب را گرم کند. یکی هم آب را به شخص شوینده، که خود سید بود، می رساند. هر کاری کردیم قبول نکرد. خودش شروع به شستن لباس ها کرد.
چند نفر هم کمک او لباس ها را آب می کشیدند. در نهایت یکی از بچه ها که هیکل ورزشکاری داشت لباس ها را می چلاند و در لگن قرار می داد تا آن ها را پهن کنند.
سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود. آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست. این کار زمان زیادی هم طول کشید. این نحوه برخورد و این افتادگی او بود که سید را محبوب قلب ها کرده بود.

خاطره ای از زندگی ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
راوی: جمعی از دوستان
شهید
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.

احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.
شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم در حالیکه تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه هوا بود. پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان شهادت بیهوش بود، این بود: یا عمه سادات! یا زینب کبری!

نقل از همسر شهید

نمی دونم چی شد یه چند روزیه یاد سید مجتبی افتادم .می رم دنبال خاطراتش ، مداهی هاش وصیتش...

امیدوارم خبری در راه باشه... که من نمی دونم

خبرای خوب ...

شب مردان خدا

با وانت آمده بود اهواز. از آنجا مستقیم آمده بود هفت تپه. یک راست آمد به مقر گردان مسلم. با ماشین آمد تا جلوی چادر ارکان گروهان سلمان. این بنده خدا را می شناختم. نامش آقا بیژن بود؛ از کاسب های مومن شهر ساری و مسئول یکی از اصناف شهر.
ایشان با سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، رفاقت دیرینه داشت. سید به او گفته بود که ما از لحاظ امکانات و تدارکات مشکل داریم. ایشان هم یک وانت پر از شیرینی و روغن و برنج و دیگر مواد غذایی با خودش آورده بود. آقا بیژن غروب بود که رسید به هفت تپه. شب را در چادر ارکان ماند. بعد از نماز و شام شروع کردیم به صحبت و گفتن و خندیدن.
شب به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بود. بچه ها خیلی شوخی کردند. خیلی خندیدیم. شوخی و خنده بود اما گناه و مسخره کردن و ... نبود. ساعت دوازده شب بود که نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم.
ظهر روز بعد آقا بیژن را دیدم. آماده می شد تا برگردد. من را صدا کرد. به کنار ماشین رفتم. از دور به بچه ها، که آماده نماز جماعت می شدند، خیره شد. بعد گفت: « شما، نگاه من را به جبهه و جنگ تغییر دادید! »
دیشب تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم. وقتی موقع خواب شد به خودم مغرور شدم. فکر می کردم من خیلی با خدا هستم. با خودم گفتم: « این ها هم یک مشت جوان بیکارند، جمع شدند اینجا و مشغول تفریح هستند!»
بعد مکثی کرد و گفت: « من دیشب خوابم نمی برد. وقتی همه شما خوابیدید بیدار بودم. ساعت سه صبح و دو ساعت مانده به اذان سید مجتبی از خواب بیدار شد و از چادر بیرون رفت. بعد وضو گرفت و برگشت. در انتهای چادر با حالتی خاضعانه مشغول نمازشب شد. بعد از او مهرداد بابایی از چادر بیرون رفت. بعد حسن سعد، بعد سید علی دوامی و... همه در چادر مشغول نماز شب بودند.
در زیر نور فانوس قطرات اشکی را که از صورت این بچه ها بر روی زمین می چکید، می دیدم. واقعا از خودم بدم آمد. من فکر می کردم خیلی بالاتر از این بچه ها هستم اما حالا مطمئن هستم که آن ها راه صدساله را یک شبه طی کرده اند. »
راست می گفت. این بچه ها مصداق واقعی احادیث اهل بیت:doa(6): بودند. آن گاه که درباره انسان های وارسته می فرمایند: « شیران در روز و زاهدان در شب هستند.»


خاطره ای از زندگی ذاکر
شهید سید مجتبی علمدار
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

شخصیت

چهره ای محزون داشت. می توانستی در چهره اش سیمای یاران اهل بیت :doa(6): را مشاهده کنی؛ زیرا بزرگان دین ما گفته اند: « هرکس به قومی شبیه شود از آن ها خواهد شد و با آن ها محشور می شود. »
شخصیتی پر جاذبه و وصف نشدنی داشت. ویژگی هایی که برای انسان کامل برشمرده اند در او جمع بود. همه به او احترام می گذاشتند. شخصیت سید از همان کودکی به خوبی شکل گرفت. با حضور در جبهه گوهره وجودی او بیشتر پروبال یافت. همه بستگان و اهل فامیل روی او حساب خاصی داشتند. مادر او را الگو و معلم خود می دانست. کم حرف بود. به هر چه که از دین می دانست عمل می کرد. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. با هرکس مناسب با سن و سالش سخن می گفت. حق الناس بسیار برایش مهم بود. اگر ناخواسته کاری انجام می داد و بعد متوجه می شد که کسی از او دلگیر شده، تا او را راضی نمی کرد آرام نمی گرفت. می گفت: « خدا از حق خودش می گذرد ولی از حق مردم نمی گذارد. »
خودش هرگز اشتباهات دیگران را به دل نمی گرفت. سعی می کرد با رفتار یا عمل پسندیده ای طرف مقابلش را متوجه اشتباهش کند. دائم به مادر و خواهر درباره حفظ حجاب و عفاف سفارش می کرد. می گفت: « باید خانم زینب کبری:doa(8): الگوی شما باشد. »
بسیار روی این موضوع حساس بود. یک بار از منطقه به مرخصی آمده بود. با رفقایش رفته بودند بازار. با دیدن وضع حجاب در آن محل با عده ای درگیر شدند! نهایتا کارشان به کلانتری کشید. ماموران به آن ها گفته بودند: « شما مگر کی هستید که دعوا راه انداخته اید!؟ »
سید هم در جواب گفته بود: « وقتی ما جبهه هستیم شما اینجا چه می کنید که حالا شهر مذهبی ما به این روز درآمده؟! »
سید واقعا پا بر روی نفسانیات خود گذاشته بود. همه از تواضعش درس اخلاق می گرفتند. هنگام صحبت، حجب و حیا در چهره اش موج می زد. هرکس در مسئله ای نیاز به مشورت داشت بهترین گزینه اش سید بود. حقوقش کم بود ولی با این حال به دیگران بسیار کمک می کرد. اوایل به خاطر کمک به اسلام و دفاع از دین و جبهه حقوقش را نمی گرفت. وقتی در سپاه مشغول بود یک دستگاه تلویزیون و پنکه در قرعه کشی برنده شد. فهمید یکی از دوستان پاسدار به خاطر همین وسایل با همسرش مشکل پیدا کرده. بدون اینکه کسی مطلع شود آن ها را به او بخشید. سید آن قدر خوش برخورد بود که جوانان مشکل دار نیز جذب او می شدند. سید هم به آن ها بها می داد و برایشان ارزش قائل می شد. و همین امر باعث می شد که آن ها به سمت هیئت و اهل بیت:doa(6): کشیده شوند.
دائم ذکر می گفت: علاقه زیادی به خواندن قرآن داشت. هر روز یک جزء از قرآن مجید را با لحنی خوش تلاوت می کرد. به سبک قرائت استاد غلوش قرآن را به زیبایی تلاوت می کرد. نماز جماعت را ترک نمی کرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع می رفت و بردارانش را نیز سفارش به نماز اول وقت می کرد. گاهی نماز جماعت را در میادین شهر برگزار می کرد تا بقیه نیز به نماز جماعت تشویق شوند. سید هرچه داشت از نمازش بود. در کودکی هر وقت مشغول بازی بود و موقع نماز می رسید بازی را رها می کرد و می گفت نماز واجب تر است. او به فرمایش حضرت علی:doa(6): به خوبی عمل می کرد آن گاه که فرمودند:
« هرکس به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد: برادری که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی جدید، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه. » ( مواعظ العدیده، ص 281 )
با دوستانش بسیار صمیمی بود. به خصوص هم رزمانش. سید اتاق مجزا داشت. هر بار که با چند نفر از دوستانش از منطقه برمی گشتند به آنجا می رفت. پدر و مادر هم با افتخار از آن ها پذیرایی می کردند. سید هربار هم عازم منطقه می شد غسل
شهادت می کرد. وقتی با نامحرم صحبت می کرد سرش را پایین می انداخت. وقتی برای کمک به پدرش به مغازه کفاشی می آمد، اگر خانمی وارد مغازه می شد، کتابی در دست می گرفت و سرش را بالا نمی آورد. می گفت: « بابا شما جواب بده. »
او می دانست که پیامبر:doa(1): در این باره فرموده اند: « چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید. » ( میزان الحکمه، ج10، ص72 )

خاطره ای از زندگی ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

مجروحیت

به ما خبر دادند که سید در عملیات والفجر 10 مجروح شده. اما کسی از محل بستری شدنش خبر نداشت. هرچه گشتیم او را پیدا نکردیم. حتی به بنیاد شهید هم سر زدیم، اما خبری نبود. رفتم مسجد، یکی از دوستان سید را آنجا دیدم. او به ما گفت، سید را برده اند بیمارستان رشت. از همان جا تماس گرفتیم. گفتند: « چهار مجروح را به تهران منتقل کرده ایم و در بین آن ها فامیلی شخصی هم علمداری است. با خودم گفتم: « شاید اشتباه شده و منظور همان علمدار است. »
به سمت تهران حرکت کردیم. در فرودگاه مهرآباد تهران سوال کردیم مجروحانی را که از رشت آورده اند به کدام بیمارستان منتقل کرده اند؟ اما کسی نمی دانست. از همان لحظه تا فردا ظهر با تمام بیمارستان ها تماس گرفتیم. نزدیک ظهر همسایه مان در ساری با ما تماس گرفت و گفت: « سید در بیمارستان رشت است. » سید خودش تماس نگرفته بود، بلکه دوست هم اتاقی او تلفن زده و خبر داده بود. ما هم از تهران به طرف رشت حرکت کردیم. اذان مغرب بود که رسیدیم. بعدها از او پرسیدم که چرا اطلاع ندادی؟ گفت: « می ترسیدم که مادر ناراحت شود و نتواند تحمل کند. راضی نبودم که شما من را در آن وضع ببینید. » مادر سید گفت: من از خدا خواستم که آن قدر به من قوت قلب دهد که اگر زمانی شما را در وضع بدی دیدم، خودم را نبازم. » سید با شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد و گفت: « من هم دوست داشتم شما همین گونه باشید. »
فردای آن روز سید را به همراه چند نفر از مجروهان به بیمارستان بوعلی ساری منتقل کردند. سید مدت بیست روز در بیمارستان بود. اما چه ماندنی! آرام و قرار نداشت.
مراسم سوم شهید بهروز مستشرق از بیمارستان بدون آنکه به کسی بگوید به آرامگاه آمده بود. بعد از بیست روز با همان مجروحیت دوباره رفت به جبهه! باز هم مجروح شد. اما به ما چیزی نمی گفت. خودش می آمد و جلوی آیینه می ایستاد و پانسمان زخمش را عوض می کرد. یک بار پیراهنش خونی شده بود که مادرش از این طریق متوجه مجروحیت سید مجتبی شده بود. به هر حال تیری که به پهلویش خورده بود باعث شد در بیمارستان طحال و بخشی از روده اش را بردارند. فراموش نمی کنم. در آن موقع به دوست هم اتاقی خود گفته بود من بیشتر از سی سال عمر نمی کنم.


خاطره ای از زندگی ذاکر
شهید سید مجتبی علمدار
راوی: پدر
شهید
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

بنی فاطمه :doa(8):

بهار سال 1367 بود. سید مجتبی مدتی است در ساری مانده. باید وضعیت او بهبود می یافت. با شرایطی که داشت اما لحظه ای بیکار نبود. به دنبال حل مشکلات خانواده شهدا و ... بود. با همان وضعیت نامساعد به دیدار خانواده شهدا می رفت. بیشتر شب ها با دیگر دوستانی که همگی مجروح بودند در مسجد جامع یا مسجد دهقان زاده دور هم جمع می شدند. طبق صحبت ها قرار شد هیئتی راه اندازی کنند. سپس در غالب این هیئت به خانواده شهدا سر بزنند. البته ارتباط با خانواده شهدا از قبل برقرار بود اما این بار منظم تر پیگیری می شد. هیئت بنی فاطمه:doa(8): در روزهای سه شنبه و شب های جمعه در منازل شهدا تشکیل می شد. قرائت دعای توسل و دعای کمیل و سرکشی به خانواده شهدا از کارهای این هیئت بود.
مجتبی، که از دوسال قبل مداحی را آغاز کرده، به عنوان ذاکر این هیئت شناخته شد. جاذبه صدا و سوز درونی سید بسیار در مردم تاثیر گذار بود. هر هفته تعداد افراد شرکت کننده بیشتر می شد. بعضی هفته ها از دیگر مداحان و سخنران ها در هیئت استفاده می شد. دوران دفاع مقدس به پایان رسید. بسیجیان به ساری بازگشتند.
هیئت بنی فاطمه:doa(8): بهترین مکان برای جمع دوست داشتنی رزمندگان دیروز بود. همه به یاد روزهایی که در کنار
شهدا بودند در این محفل نورانی جمع می شدند. روال این هیئت ادامه داشت. تا اینکه سال بعد، با گسترش فعالیت هیئت و افزایش تعداد شرکت کنندگان، هیئت رهروان امام خمینی:doa(2): راه اندازی شد. سید در این مدت تا سال 1369 مرتب به خوزستان می رفت. او در تیپ سوم لشکر مشغول فعالیت بود.

***


علاقه ویژه ای به روحانیت داشت. می گفت: سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است. روحانیت را قطب تاثیرگذار جامعه می دانست. سید در مراسمی که برگزار می شد از روحانیون استفاده می کرد. یک بار بچه های هیئت را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود. یکی یکی بچه ها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست. حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد! بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند. سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به سید گفتم: « علامه به شما چی گفت!؟ »
سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید بود، همیشه کمتر از خودش حرف می زد. از نفری که جلوتر بود ماجرا را پرسیدم. گفت: « وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: « بنده، در چهره شما نوری می بینم. بیشتر مواظب خودتان باشید. »
آن شب همه ی ما برگشتیم. وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، سید دوباره به حضور علامه رسید. ساعتی را در خدمت ایشان بود. بعدها نیز سید چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا می داند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و سید رد و بدل شد.


خاطره ای از زندگی ذاکر
شهید سید مجتبی علمدار
راوی: حمید فضل الله نژاد
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

خوزستان

تمام اخلاق و رفتار سید مجتبی درس بود. همه کارهایش برای ما آموزنده بود. فراموش نمی کنم اولین باری که او را دیدم سال 1365 در هفت تپه و گردان مسلم بود. سید از نیروهای گروهان سلمان بود. رفتار و ظاهرش برایم جالب بود. همیشه تمیز و آراسته، پیراهن سرشانه دار، شلوار شش جیب، کلاه کوچک مشکی و شال سبز نشانه ظاهری او بود. فوتبال هم خیلی خوب بازی می کرد. سید هیبت عجیبی داشت. چهره ای نافذ و گیرا داشت. با یک نگاه انسان را جذب می کرد.
صدای او در مداحی سوز عجیبی داشت. همین عوامل باعث می شد همه تقاضای حضور در گروهان سلمان را داشته باشند. بعد از آن ایام، دیگر سید را ندیدم تا جنگ به پایان رسید. من در خوزستان در مقر تیپ سوم لشکر 25 کربلا بودم. اواخر سال 1367 بود. پس از بهبودی سید، او هم به خوزستان آمد. سید در اطلاعات عملیات لشکر مشغول شد. البته اوایل کار پیش هم نبودیم. مدتی بعد او هم به تیپ سوم آمد. سعی می کردم یک لحظه از او جدا نشوم. تمام اخلاق و رفتار او برای من درس داشت. بسیار در من تاثیر گذار بود. هیچ گاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند، بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را می زد؛ مثلا، آخر شب می گفت: « من می روم وضو بگیرم، در روایات تاکید شده کسی که با وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید و ... » ناخودآگاه ما هم ترغیب می شدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت می کردیم.


***



خیلی با هم رفیق شده بودیم. کار خاصی هم در منطقه خوزستان نداشتیم. سید می گفت: « از این فرصت باید برای خودسازی استفاده کرد. از همین دوران شروع کرد و برای خودش قوانینی نوشت و به ان ها عمل می کرد. » در تابستان روی پشت بام می خوابید. نیمه های شب بلند می شد و آماده نماز شب می شد. از فضایل نماز شب برای من هم می گفت. اینکه در احادیث آمده: بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا انسان را از گناه باز می دارد. خشم پروردگار را خاموش می کند. سوزش آتش را در قیامت دفع می کند. ( پیامبر صل الله علیه و آله کنز العمال، ج 7، ص 791 )
بعد درباره نماز شب خواندن
شهدا می گفت. سید اهل عمل به دستورات دین بود. برای همین کلام او بسیار تاثیر گذار بود. افرادی که با او کار می کردند، بعد از مدتی همگی به نماز جماعت و یا نماز شب مقید می شدند.


***


توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمه های شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند. معمو لا برای سرکشی به پست ها این کار را انجام
می دادیم. اما آن شب فرق می کرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره اروند و نخل های کنار ساحل صحنه زیبایی ایجاد کرده بود. یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود. مدتی با هم راه رفتیم. سید ساکت بود و فکر می کرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد!
مشت او پر از خاک بود. رو به من کرد و گفت: « مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریم توی شهرها! »
ابروهایم را جمع کردم. معنی این حرف سید را نمی فهمیدم. خودش توضیح داد و گفت: « تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باید بریم دنبال جوان ها. باید پیام این هایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.» گفتم: « خب اگه این کار رو بکنیم، چی می شه!؟» برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت: « جامعه بیمه می شه. گناه در سطح جامعه کم می شه. مردم اگه با
شهدا رفیق بشن، همه چی درست می شه. اون وقت جوان ها می شن یار امام زمان:doa(3):. »
بعد شروع کرد توضیح دادن: « ببین، ما نمی تونیم چکشی و تند برخورد کنیم. باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای
شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند. باید خودمان بریم دنبال جوان ها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بی فایده است. کلام ما تاثیر نخواهد داشت. »
آن شب به یاد ماندنی گذشت. فراموش نمی کنم. سید می گفت: « من فرصت زیادی ندارم. به این آسمان پرستاره اروند من بیش از سی سال عمر نمی کنم! اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای
شهدا را بدهد. » صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آورد و به من نشان داد. گفتم: « این چیه؟! » گفت: « منشور درست زندگی کردن! »
از دست او گرفتم و نگاه کردم. دیدم در تمام صفحات این دفتر، بریده روزنامه چسبانده! در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق. سید تمام آن ها را بریده و به این دفتر چسبانده بود. در هر صفحه درباره سیره و زندگی یک
شهید توضیحاتی نوشته شده بود.


خاطره ای از زندگی ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
روای: مجید کریمی
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

سرباز

همان ایام حضور در خوزستان بود. با سید و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بودیم. هر کسی چیزی می گفت. چند نفر از رفقا به موضوع سربازهای وظیفه اشاره کردند و گفتند: « بزرگ ترین مشکل ما این سربازها هستند! نه نماز می خوانند. نه حرف گوش می کنند نه...
سید با تعجب گفت: « من باور نمی کنم! چرا سربازهای ما اینطور نیستند؟! سربازهای واحد ما از خود ما هم بهترند! » دوستانی که این موضوع را مطرح کرده بودند گفتند: خب تو شانس داری. هر چی سرباز خوبه گیر تو میاد.
اما من می دانستم چرا سربازان واحد اطلاعات که با سید کار می کنند این قدر خوب هستند! همان جا گفتم: موضوع شانس نیست. سید با سربازهای مثل بسیجی های دوران جنگ برخورد می کنه. آن قدر با محبت هست که اون ها شرمنده می شن. هیچ وقت ندیدم به سرباز بی احترامی کنه. در مسائل شخصی و کارهایی مثل نماز، هیچ وقت امر و نهی نمی کنه. بارها دیدم که سید، جیره میوه خودش را برای سربازها می بره و ... این مسائل باعث شده که سربازها ی سید مجتبی، حتی بعد از اتمام خدمت از سید جدا نمی شن!
چند روز از این صحبت گذشت. یکی از بچه های کار گزینی سید را صدا کرد و گفت: دو تا سرباز داریم که همه را خسته کرده اند. سه بار تا حالا واحد آن ها را عوض کردیم. یک بار هم پرونده این ها به واحد قضایی ارسال شده اما بی فایده بوده. می تونی این ها رو ببری تو واحد خودت. سید گفت: باشه مشکلی نیست. از این به بعد هر سربازی که فکر می کنی مشکل داره بفرست پیش من! سربازها همان شب به واحد ما آمدند. به محض اینکه وارد اتاق شدند سید بلند شد و به استقبالشان رفت.
بعد با هر دوی آن ها دست داد و روبوسی کرد. موقع شام بود. برخلاف برخی پرسنل، با سرباز ها سر سفره نشستیم. بعد از صرف غذا سید ظرف ها را جمع کرد. اصرار من و آن سربازها بی فایده بود. همه ظرف ها را شست و برگشت. بعد گفت: شما خسته اید تازه هم به این واحد آمدید. امشب را استراحت کنید. صبح فردا که می خواستیم نماز بخوانیم این دو سرباز هم بلند شدند. با هم جماعت خواندیم. از آن روز دیگر لازم نبود کاری را به آن ها بگوییم. قبل از اینکه ما حرفی بزنیم این دو سرباز کارها را انجام می دادند. سید طوری با آن ها برخورد می کرد که گویی برادر آن هاست. با آن ها می گفت. می خندید. به آن ها اعتماد می کرد. آن ها هم پاسخ اعتماد سید را به خوبی می دادند.حتی یک بار ندیدم که سید به آن ها بگویید که مثلا برای نماز صبح بلند شوید، بلکه غیر مستقیم پیام خود را منتقل می کرد؛ مثلا، از فضیلت اول وقت می گفت. اینکه انسان اگر سحرخیز باشد، چقدر در روح و روان او اثر دارد. از سخنان دانشمندان مثال می زد و ...
البته ناگفته نماند که اطلاعات عمومی سید بسیار بالا بود. در اوقات بیکاری بیشتر مطالعه می کرد. یک بار در تلویزیون مسابقه ای بود که صد سوال اطلاعات عمومی مطرح شد. سید به نود سوال پاسخ صحیح داده بود.


خاطره ای از زندگی ذاکر
شهید سید مجتبی علمدار
راوی: مجید کریمی
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

میعاد با روح خدا

چه روز های سختی بود. بدترین ساعات عمر ما زمانی بود که خبر رحلت حضرت امام:doa(2): پخش شد. کسی این خبر را باور نمی کرد. من آن زمان در مقر تیپ سوم لشکر در خوزستان بودم. با اینکه آماده باش بود اما از آنجا خودمان را به مرقد امام:doa(2): رساندیم. جمعیت انبوه عزادارانی که از شهرهای مختلف آمده بودند صحنه های عجیبی را در تاریخ انقلاب رقم می زد. از سید خبر نداشتم. او در شهرستان بود. ما هم در کنار مزار امام :doa(2): بودیم. دسته ای از بچه های بسیج و سپاه را دیدم که از دور به سمت محل مرقد می آمدند. در جلوی جمعیت، جوانی روی دوش مردم قرار داشت. دیوانه وار شعار می داد: خمینی خمینی *** تو پیش حسینی:doa(6):
جمعیت به همراه او به سر و سینه می زدند و شعار را تکرار می کردند. یک دفعه با تعجب به شخصی که روی دوش مردم قرار داشت خیره شدم. خودش بود! سید مجتبی علمدار. حال خودش را نمی فهمید. آن قدر در فراق امام:doa(2): ناله زد که صدایش گرفته بود. رنگ و روی پریده، موهای ژولیده و. نشان می داد که داغ امام:doa(2): چقدر برایش سنگین بوده. به سراغ سید رفتم. همراه او چند روزی را در مرقد امام:doa(2): ماندیم. خیلی از بچه های همراه ما به شهرهای خود برگشتند. اما سید همچنان در مرقد مانده بود. علاقه عجیبی به امام:doa(2): داشت. کار او در آن مدت شده بود گریه. از کنار مزار امام:doa(2): فقط برای رفع حاجت یا تجدید وضو جدا می شد. غذای او در آن چند روز شده بود آب و بیسکویت و ... که من یا برخی از دوستان برایش می آوردیم. فراموش نمی کنم. شب هفت امام:doa(2): بود. دسته ای دیگر از رفقا از شمال آمده بودند. با همه رفقا در کنار سید جمع شدیم. همه ما نگران حال او بودیم. وقتی بچه ها همه ساکت شدند رو به ما کرد و گفت: « امشب شب بیعت با امام:doa(2): است. همه باید به امام:doa(2): قول بدهیم. باید عهد ببندیم که در راه ایشان محکم و استوار بمانیم. »
بعد هم درباره مقام معظم رهبری صحبت کرد. سید گفت: « امروز کلام ایشان برای ما حجت است. نکنه از راه ولایت جدا شویم. نکنه از مسیر امام:doa(2): و شهدا فاصله بگیریم. »
آن شب را خوب به یاد دارم. در کنار سید، به جز من استاد صمدی آملی، آقای رضا اسدی و زنده یاد حسن عباسی و محمد اسماعیلی و چند نفری هم از بچه های بسیجی و پاسدار همدان و مشهد و اهواز حضور داشتند. سید بعد از پایان صحبت ها از ما قول گرفت. اینکه هر سال برای تجدید پیمان با امام عزیز:doa(2):، در شب سالگرد ارتحال امام:doa(2): در همین مکان جمع شویم. حتما بیاییم و به امام:doa(2): گزارش بدهیم که در این یک سال چه کردیم.


خاطره ای از زندگی ذاکر
شهید سید مجتبی علمدار
راوی: مجید کریمی
منبع: کتاب علمدار ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

قوانین شهید علمدار

class: postbody

[TD="align: right"]قوانین شهید سید مجتبی علمدار برای نزدیکی به خدا
قانون اول
خداوندا ! اعتراف می کنم به این که قران را نشناختم و به آن عمل نکردم .حداقل روزی ۱۰ آیه قران را باید بخوانم ، اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این ۱۰ آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم
تاریخ اجرا : ۴/۵/۱۳۶۹
قانون دوم
پروردگارا اعتراف می کنم از این که نمازم را به معنا نخواندم و حواسم جای دیگری بود در نتیجه دچار شک در نماز شدم .حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت را بخوانم .
تاریخ اجرا : ۱۱/۵/۱۳۶۹
قانون سوم
خدایا اعتراف می کنم از این که مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشد.حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرب بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم روز بعد باید ۲۰ ریال صدقه و ۸ رکعت نماز قضا به جا بیاورم.
تاریخ اجرا ۲۶/۵/۱۳۶۹
قانون چهارم
خدایا اعتراف می کنم از این که شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شب پنج شنبه و شب جمعه باشد اگر به هر دلیل نتوانستم شبی را به جا بیاورم باید به جای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱ رکعت نماز را به جا بیاورم .
تاریخ اجرا : ۱۶/۶/۱۳۶۹
قانون پنجم
خدایا اعتراف میکنم به اینکه (خدا میبیند ) را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خود کار کردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبحهای جمعه سوره الرحمن را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جز قران بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آنرا در اولین فرصت به اضافه ۲ حزب قران بخوانم.
تاریخ اجرا :۱۳/۷/۱۳۶۹
قانون ششم
حداقل باید در آخریم رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم باید به ازای هر صلوات ۱۰ ریال صدقه بدهم و ۱۰۰ صلوات بفرستم.
تاریخ اجرا : ۱۸/۸/۱۳۶۹
قانون هفتم
حداقل باید در هر بیست و چهار ساعت ۷۰ بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم در بیست و چهار ساعت بعدی باید ۳۰۰ بار استغفار کنم و باز هم ۳۰۰ به ۶۰۰ تبدیل می شود.
تاریخ اجرا : ۳۰/۹/۱۳۶۹
قانون هشتم
هر کجا که نماز را تمام میخوانم باید ۲ روز روزه بگیرم.بهتر است که دوشنبه و پنجشنبه باسد.اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را انجام دهم در هفته بعد باید به جای دو روز ۳ روز و به ازای هر روز ۱۰۰ ریال صدقه بپردازم.
تاریخ اجرا : ۱۹/۱۱/۱۳۶۹
قانون نهم
در هر روز باید ۵ مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم روز بعد باید ۱۵ مسئله را بخوانم.
تاریخ اجرا : ۱۴/۱/۱۳۷۰
قانون دهم
در هر بیست و چهار ساعت باید ۵ بار تسبیحات حضرت زهرا (س) برای نماز های یومیه و ۲ بار هم برای نماز قضا بگویم.اگر به هر دلیل نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ۳ مرتبه این عمل را تکرار کنم.
[/TD]

در شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ای قطع نمی شد و آرزوهای مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجبتی می گفت:

«فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء:doa(8):که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را. هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء هایی که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.
حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده و دستم را پیدا نمی کردم ، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی.»

منبع: www.cherikgraphic.com



رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت:
علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.
یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم، گفتم: عرفات! بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!
و دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.
سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورایی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.
سال هفتاد پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.
روز آخری، آقا یحیی کاکوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت:
«تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»
هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.
تشیع جنازه سید مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت، شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء:doa(8):

سید مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که سید مجتبی را گذاشته اند. اذان گفتم....
اذان که تمام شد، سید مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ایم.
حاج آقا دیانی از دوستان آقا سید مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم....
سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم و روضه مادرش
حضرت زهرا:doa(8): را سر قبرش بخوانیم .

مجتبی تأکید کرده بود؛ روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم...
ـ روضه مادرش فاطمه زهراء:doa(8): بود.
آقا رضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء:doa(8): روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفت بهشت و مهمان مادر

"بقیع با او بگو دستم ببستند همان هایی که پهلویش شکستند"

:Gol:شادی روحش صلوات :Gol:


منبع: www.cherikgraphic.com

[h=1][/h]


[/HR]
نکوداشت هجدهمین سالگرد عروج دلباخته کوچه‌های مدینه «جانباز شهید سید مجتبی علمدار» روز پنج‌شنبه هفته جاری در ساری برگزار می‌شود.


[/HR]
هجدهمین یادواره جانباز شهید حاج سید مجتبی علمدار، همزمان با سالروز شهادتش در حسینیه عاشقان کربلای ساری برگزار می‌شود.
این گرامیداشت با سخنرانی حجت‌الاسلام سید کمیل باقرزاده و مداحی سید مهدی میرداماد امروز پنج‌شنبه 11 دی‌ماه از ساعت 18 با حضور عموم مردم برپا می‌شود.
شهید علمدار «فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم‌ابن‌عقیل (س) لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس» بعد از اتمام جنگ هم در قامت پاسدار در لشکر پیاده 25 کربلا مشغول به خدمت شد، او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود، در سال 1375 براثر جراحت‌های وارده به یاران شهیدش پیوست.
نکته جالبی که در حیات عارفانه این شهید رخ‌نمایی می‌کند، تقارن روز 11 دی‌ماه با چند اتفاق مهم در زندگی او است، وی متولد 11 دی 1345 است، در 11 دی 1364 جانباز می‌شود، 11 دی 1370 ازدواج می‌کند، 11 دی 1371 فرزندش سیده زهرا به دنیا می‌آید و عاقبت در روز 11 دی 1375 به شهادت می‌رسد.
[h=2]
گذری بر زندگی شهید[/h] سید مجتبی در سحرگاه 11 دی‌ماه 1345 در خانواده‌ای مذهبی و عاشق اهل‌بیت در شهرستان ساری دیده به جهان گشود.
دوران تحصیلش را در ساری طی نمود و برای اولین بار درحالی‌که تنها 17 سال داشت به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال 1362 به کردستان رفت
سید برای اولین بار در عملیات کربلای یک شرکت کرد و مدتی پس‌ازآن وارد گردان مسلم بن عقیل در لشکر 25 کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند.
او در عملیات کربلای 4 و 5 حضور داشت، در کربلای 8 مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت و در عملیات کربلای 10 در جبهه شمالی محور سلیمانیه- ماووت شرکت نمود.
سید مجتبی علمدار در سال 1366 مسئولیت فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل - از گردان‌های خط‌شکن لشکر 25 کربلا- را بر عهده گرفت و در عملیات والفجر 10 نقش‌آفرینی موثری داشت.
شهید علمدار در سه‌راهی خرمال، سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادت‌های فراوانی را از خود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به‌شدت مجروح شد.
حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دی‌ماه سال 1375 به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بی‌هوشی کامل هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی‌ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست

او که مردانه در مقابل دشمن می‌جنگید. چندین بار دیگر هم مجروح شد و از همه مهم‌تر اینکه او در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، به‌شدت شیمیایی شد.
سید مجتبی بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد و در دی‌ماه سال 1370 باخانم سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن دختری به نام زهرا بود.
سید علاوه بر مسئولیت در واحد تربیت‌بدنی لشکر به‌عنوان عضو اصلی هیئت رهروان حضرت امام (ره) هم ایفای وظیفه می‌کرد. او مداح اهل‌بیت بود، همیشه مراسم را بانام حضرت مهدی (عج) شروع می‌کرد و درحالی‌که به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت. مظلومیت آن خاندان را صدا می‌زد.

بیت الزهرا مسجد جامع، امام‌زاده یحیی، مصلا امام خمینی، هیئت عاشقان کربلا و منازل شهدا همیشه با نفس گرم حاج سید مجتبی معطر می‌شد و بچه‌ها نیز با صوت داوودی‌اش مداحی را می‌آموختند.
او که بعد از جنگ، با یاد و خاطره هم‌رزمان شهیدش زندگی می‌کرد از دوری آنان سخت آزرده‌خاطر بود و در همه مداحی‌ها آرزوی وصال آن راه‌یافتگان شهید را داشت.
حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دی‌ماه سال 1375 به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بی‌هوشی کامل هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی‌ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.