برم پیش رضا خانه بسازم

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
برم پیش رضا خانه بسازم

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:شهید محمدرضا بصیریان :Gol:

مادر

شهید محمدرضا بصیریان با وجود سواد کم در غم دوری از پسرش شعر می سراید.

اینکه می گویند چشم ها نمی توانند چیزی را پنهان کنند عین واقعیت است. در را که می گشاید با تلاقی نخستین نگاه همه چیز گفته می شود؛ از سال ها چشم انتظاری گرفته تا شرح عاشقی؛ شرح عاشقی مادری که 12 سال چشم انتظار پیکر فرزند بود و همه جا را به دنبالش گشت و هر بار که دلش تنگ آمد برای یوسف گمگشته اش شعری تازه سرود شعرهایی که شاید اشکالات وزنی داشته باشد اما به معنای واقعی بیانگر احساس واقعی اوست. چشمانش نمناکش نشان از سال ها انتظار دارد. بانو بتول دوست محمد، مادر شهید محمدرضا بصیریان است که از سال 62 تا 74 چشم انتظار فرزندش بود و اینک بیش از 30 سال است که تنها زندگی
می کند. شهید محمدرضا بصیریان، در عملیات والفجر یک (سال 62) در منطقه عملیاتی شرهانی، در حالی که 17 بهار از زندگی اش می گذشت به شهادت رسید اما پیکر پاکش 12 سال بعد به خانه بازگشت.


********************

عزیزم میل رفتن دارد امشب

از جگر گوشه اش که یاد می کند هنوز از گذشت 30 سال صدایش می لرزد. با بغض می گوید: پسر خوب و با ایمانی بود. با وجود سن کمش خیلی از مسائل را می فهمید و از همان نوجوانی مسجدی و بسیجی بود. روزی که مارش جنگ به صدا درآمد و صدام لعین جنگ را شروع کرد تمام تنم لرزید. گفتم نکند که رضا بیاید و بگوید که می خواهم به جبهه بروم.
بالاخره روزی که از آن هراس داشتم رسید. رضا آمد و گفت مادر من می خواهم بروم جبهه. به او گفتم تو سنت کم است. تو را به جبهه راه نمی دهند. گریه کرد و گفت من باید بروم. گفتم من امضا نمی دهم. اشک ریخت و می گفت تکلیف است. به او گفتم از برادر بزرگت اجازه بگیر. پیش او رفت و او هم گفته بود که اجازه مادر لازم است. خلاصه مدام اشک می ریخت و خواهان رفتن بود. برادر بزرگترش پیش من آمد و گفت: مادر چرا اجازه نمی دهی؟ بگذار برود. من هم که دیگر طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم بالاخره رضایت دادم.
در عملیات والفجر مقدماتی امدادگر بود. در والفجر یک هم با مسئولیت کمک آرپی جی زن، شرکت کرد. آخرین باری که به خانه آمد زمستان و نزدیکی های عید نوروز بود. دلم خیلی بی تاب بود و مدام ترس داشتم. به او گفتم: «رضا جان دیگه نرو جبهه مادر. می خوام پیشم باشی» چیزی نگفت، صبح زود از خواب بیدار شدم، دیدم در حال جمع کردن ساکش است. گفتم رضا مگر قرار نبود نروی و برایش این شعر را فی البداهه خواندم:
خداوندا دلم غم دارد امشب / مثال برگ شب، نم دارد امشب
نمی دانم بگریم یا بخندم / عزیزم میل رفتن دارد امشب

وقتی نگاهش کردم دیدم اشک هایش را با لبه آستین پاک می کند، گفت برای تسویه حساب می روم، گفتم پس چرا گریه می کنی؟ اشک هایش را پاک کرد و گفت دلم برای تو می سوزد.
می خواستم برایش آب و آینه و قرآن بیاورم، گفت مادر بخواب من برای تسویه می روم. به حرفش گوش دادم امام دیدم وقت رفتن تعلل می کند و مدام بر می گردد و به من نگاه می کند. از جایم بلند شدم و گفتم رضا چی شده؟ چه می خواهی بگویی و نمی گویی؟ به جان امام اگر حرفت را نزنی نمی گذارم بروی. با آن چشمان سیاه قشنگش نگاهی به من کرد گفت: مادرم می خواهم وصیت کنم طاقتش را داری؟
سرش را به سینه گرفتم و گفتم رضای من هر چه دوست داری بگو و او گفت که دیگر بر نمی گردد و این سفر آخرش است.
رضای من می دوید من می دویدم / الهی می نشست، من می نشستم
سر راهم دو تا شد وای بر من / رضا از من جدا شد وای بر من
رضا از من جدا شد رفت به غربت / به غربت آشنا شد وای بر من

شعر را که می خواند چشمانش بارانی می شود. با گوشه دستمالی که در دست دارد اشکش را پاک می کند و سعی می کند لبنخند بزند. به او می گویم، ببخشید که با یادآوری خاطرات آزرده شدید، می گوید: من با این خاطرات زنده ام و با یاد پسرم زندگی می کنم. من سواد ندارم اما برای پسرم شعر زیاد گفته ام.



منبع عکس:
www.hamshahrionline.ir

مشاعره مادر و فرزند

می گوید: رضا بچه آخر خانه بود و همه به طور ویژه دوستش داشتند. پسرم خیلی به نماز علاقه داشت و خیلی هم نمازش را قشنگ می خواندو وقتی جنگ شروع شد نمازهایش طولانی تر شده بود. از دوستانش شنیدیم که به جای سوره توحید، سوره جمعه را در نمازهایش می خواند.
همیشه در نامه هایش می نوشت برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعا کنید. هنگام آوردن شهدا شیون نکنید. حجابتان را رعایت کنید تا دشمن شاد نشویم، به من گفت: وقتی خبر شهادتم را دادند مبادا گریه کنی و چادر از سرت بیفتد.
در یکی از نامه هایم برایش نوشتم:
از اینجا تا دو کوهه لاله کاشتم / میون لاله ها سینی گذاشتم
درون سینی ها سیب خلیلی / چرا من در وطن تو در غریبی
غریبی می کند بنیاد ما را / فلک بستان ز دشمن داد ما را
دو تا کفتر بودیم بر طاق ایوون / خوراک جفتمون بو مغز بادوم
الهی خیر نبیند مرد صیاد / که سنگی زد به بال هر دو تامون
که همتای مرا بردش به غربت / نگفت من مادرم اون بی مروت
رضا هم در جواب نامه ام نوشت:
بیا باد صبای صبح دلگیر / خبر از من ببر بر مادر پیر
بگو مادر حلالم کن / که شب ها داده ای شیر
اگر خیری از فرزندت ندیدی / نخور غم نزد زهرا:doa(8): رو سپیدی
که فردا می شود صحرای محشر / بیایی سربلند نزد پیمبر:doa(1):

وقتی به کاغذ نامه نگاه کردم دیدم وقتی جواب نامه را می نوشته گریه کرده است. خیلی ناراحت شدم به خودم گفتم نباید این شعر را برایش می فرستادم. برای اینکه روحیه اش عوض شود در نامه بعدی سر به سرش گذاشتم و گفتم تو هم شاعر شدی ولی کی گفته که من پیرم؟
می خندد و دوباره می گوید: یک بار هم در نامه ام برایش سرودم:
گل سرخ و زرد و آلاله / به دنبالت کشم صد آه و ناله
اگر یک شب بیایی در بر من / خودم ساقی شوم چشمم پیاله

مادر شهید بصیریان سواد چندانی ندارد و تمامی شعرهایش را از حفظ می خواند.


دلم را پیش مادرم جا می گذارم

دوباره یاد آخرین دیدار می افتد و می گوید: وقت رفتن به رضا گفتم رضا جان من بیش از آنچه تو انتظار داری طاقت دارم. نگران من نباش. خندید و گفت می دانستم. آفرین قهرمان زندگی ام. ساکش را برداشت و من هم از زیر قرآن ردش کردم. در کوچه یکی از همسایه ها رضا را دید و گفت آقا رضا بازهم داری می روی جبهه؟ رضا نگاهی به من کرد و گفت می روم ولی یک چیزی را پیش مادر جا گذاشته ام. به او گفتم رضا چی جا گذاشتی؟ گفت دلم را پیش تو جا می گذارم.
فروردین ماه بود که مارش عملیات را زدند. دخترم خیلی ترسیده بود و مدام می گفت مادر نگرانم، رضا توی این عملیات است. به او گفتم الان آنقدر جوان توی این عملیات هست که رضای ما توی این جماعت گم است اما دل خودم از جا کنده شده بود. آن شب تا صبح خوابم نبرد. آرام و قرار نداشتم و دلم شور می زد. بعد از مدتی که از رضا خبر نشد، داماد و پسرم به دنبالش رفتد. وقتی برگشتند هیچ کدام حاضر نبودند با من رو به رو شودند. فکر می کردند اگر من بفهمم که رضا شهید شده جا به جا می میرم
غافل از اینکه پسرم قبل از رفتنش خب شهادتش را به من داده بود.
وقتی دوستان رضا به خانه ما آمدند تا خبر شهادتش را به من بدهند به آنها گفتم من همه چیز را می دانم فقط منتظر برگشت جنازه پسرم هستم. یکی از دوستانش نگاهی به من کرد سرش را پایین انداخت و گفت حالا که خودتان همه چیز را می دانید و آنقدر مقاوم هستید باید بگوییم که رضا جنازه هم ندارد. با شنیدن این جمله دنیا دور سرم چرخید. انگار هر کلامشان پتکی بود که بر سر من زده می شد. سرم گیج رفت و تلو تلو خوران به دیوار حیاط رسیدم و تکیه دادم. بعد از گذشت چند دقیقه ای که برای من یک سال گذشت احساس کردم کسی جام شربتی به لبان من نزدیک می کند.
آن لحظه انگار از غیب آرامشی بر قلبم نازل شد و گفتم خدایا! این قربانی کوچک را از من قبول کن. خدایا شکرت.
انقدر صبور شده بودم که از دخترانم می خواستم که برای رضا گریه نکنند و فقط برای حضرت علی اکبر:doa(6): اشک بریزند. با این حال در این 12 سال دوری از فرزند در هیچ جشنی شرکت نکردم و منتظر بودم که رضا به خانه اش برگردد.
یک بار چند تن از دوستان رضا قبل از رفتن به جبهه به خانه ما آمدند. به آنها گفتم:
شما که مردمان این دیارید (آهای بسیجی ها) / برید شاید جنازه اش را بیارید
یک دفعه انها زدند زیر گریه و من ناراحت شدم که این شعر را خواندم. یکی از دوستانش گفت: دلمان از این می سوزد که شما رضا را به اندازه دنیا دوست داشتید اما الان راضی به بازگشت پیکرش شده اید، ما می رویم و هر طور شده پاتک می زنیم و پیکر رضا را پیدا می کنیم. به آنها گفتم من رضایم را تقدیم کشور کردم. پس حاضر نیستم 10 نفر را قربانی یک نفر کنم. اگر قرار به رفتن باشد خودم می روم که یا پیدایش کنم یا خودم هم کنار او آرام بگیرم.
خداوندا دلم دارد غباری / درین منزل نمی گیرد قراری
برم پیش رضا خانه بسازم / که این منزل ندارد اعتباری

خواب رضا را زیاد می بینم. یک سال که بر خلاف عادت هر ساله هنگام سال تحویل کنار مزارش نبودم خواب دیدم که رضا با یک بغل گُل و یک جعبه شیرینی به خانه آمده. گفتم رضا جان تویی؟ کی آمدی؟ گفت امسال هنگام تحویل سال تو نیامدی من امدم که عیدت را تبریک بگویم. بغلش کردم و بهش گفتم بیا تو رضا جان. بیا بنشین مادر، گفت نه بچه ها جلوی در منتظرند باید برویم حرم امام. تا جلوی در برای بدرقه اش رفتم. دیدم راست می گوید تمام بچه های محل که شهید شده اند همراه رضا هستند.


********************

امام حسین:doa(6): کمربند شهادت را بسته بود

در این 12 سال که رضا مفقودالاثر بود هر جا اعلام می شد شهید، آورده اند می رفتم. آنقدر به معراج شهدا رفته بودم که اگر قرار بود چشم بسته بروم هم می توانستم.
روز قبل از آوردن 3 هزار شهید، خواب دیدم در باز شد و رضا با لباس بسیجی و چفیه بر گردن دارد دنبالم می گردد. صبح که از خواب بیدار شدم دل توی دلم نبود. با اینکه می دانستم امروز 3 هزار شهید اورده اند به دنبال شهدا نرفتم. می دانستم که رضا خودش می آید، یکدفعه در را زدند. وقتی در را باز کردم دیدم بچه های مسجدند. پرسیدم رضا برگشته؟ گفتند شما از کجا می دانید؟ گفتم پسرم دیشب به خانه اش بازگشت. دیدم همه دارند گریه می کنند. گفتم چرا گریه می کنید؟ پسرم بعد از 12 سال به خلنه اش برگشته است.
رضا از ناحیه کمر و پهلو ترکش خورده بود. وقتی پیکرش را پیدا کرده بودند چفیه را که از کمرش باز کردند بعد از این همه سال هنوز خونش تازه بود. به همه گفتم برای این شهدا گریه نکنید وقتی امام حسین:doa(6): کمربند شهادتشان را بسته است.

نوشته مریم سمائی
منبع: روزنامه همشهری شماره 6440

روحش شاد یادش گرامی
:Gol:شادی روح

شهدا صلوات :Gol: