«« هنر آسمان »» خاطراتی کوتاه و خواندنی از شهید محمدجواد باهنر

تب‌های اولیه

35 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
«« هنر آسمان »» خاطراتی کوتاه و خواندنی از شهید محمدجواد باهنر

بسم الله

در این موضوع قصد دارم انشاء الله روایتهایی کوتاه از زندگی شهید ناشناخته، محمد جواد باهنر بنویسم

نقل از کتاب « هنر آسمان » نویسنده : مجید تولایی

بسم الله

سال 1312، « محله شهر » کرمان، صدای گریه بچه خانواده را به شوق آورده بود.

پدر باصفای پیشه ور، اسمش را گذاشت « محمدجواد »

پدر نمی دانست رزق حلال مغازه کوچکش، « محمدجواد » را به کجا می رساند...

شاید هم می دانست.

بسم الله

از صاحب آن مغازه کوچک و باصفا، یک جمله به یادگار ماند:

« غرقیم در نعمت »

حاج اصغر باهنر را به قناعت و زهد می شناختند.

می گفتند : « محمد جواد » باید هم فرزند چنین پدری باشد.

بسم الله

بشارت فرزند صالح را در خواب به حاج اصغر داده بودند.

دیده بود فرزندش « ناصر الدین » آسمانها لقب گرفته است.

« محمد جواد »به دنیا آمد. رمز این لقب سالها طول کشید تا گشوده شود...

بسم الله

نشسته کنار مادر، آرام و سر به زیر می گوید:

_ مادر! پارگی شلوارم خیلی زیاد شده. در مدرسه ...

حرفش را قطع می کند و باز ...

_ اگر به بابا فشار نمی آید، بگو شلواری برایم تهیه کند.

پدر می گفت: « محمدجواد » خیلی محجوب بود.

مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمان نباشد.

بسم الله

طلبه جوان کرمانی راهی قم شده بود؛ بدون پول و توشه.

با همان حقوق 23 تومانی که از آیت الله بروجردی می گرفت زندگی می کرد.

زندگی اش واقعا طلبگی بود ...

بسم الله

اولین تابستانی بود که از قم می رفت کرمان.

رفته بود تک تک حجره طلبه ها را سر زده بود.

می گفت محیط شما باید تمیز و اسلام پسند باشد.

چند تا از طلبه ها را که دیده بود گفته بود:

« سر و وضع ظاهرتان باید طوری باشد که مردم فکر نکنند نسبت به ظاهرتان بی مبالات هستید. »

هر جا که می رفت، تمیزی و نظم را هم با خودش می برد ...

بسم الله

آن روز هرکس وارد اتاقش می شد از تمیزی آن تعجب می کرد.

آخوند جوان ، آستین ها و پاچه ها را بالا زده بود و داشت همه جا را تمیز می کرد. از دور هم می شد حدس زد که خود اوست؛

تمیزی باهنر مثال زدنی بود.

بسم الله

گردانندگان مساجد و هیئتهای کرمان را جمع کرده بود؛

گفته بود: « مناسبتها را فعال کنید. در هر مسجد یک روحانی صحبت کند ، یک معلم. »

مساجدی با این شور و حال و شلوغی کسی در کرمان ندیده بود .

بسم الله

می گفتند چرا ازدواج نمی کنی؟

با خنده می گفت: هر وقت آن نابینا بینا شود ازدواج می کنم!

مدتی بعد رفت در جمع دوستان و گفت: « مثل اینکه آن نابینا بینا شده است.»

همه را دعوت کرده بود مجلس عروسی. سادگی و نشاط عروسی همه را راضی کرده بود.

بسم الله

مراسم ازدواج باهنر بود.

جوان کت و شلواری، خوش پوش و آرام گوشه مجلس نشسته بود.

می گفتند دوست باهنر است. اسمش ... علی شریعتی.

بسم الله

تازه داماد و عروس بودند.

آمده بود خانه با یک نان سنگک، یک سیر پنیر و یک صورت خندان.

تازه عروس از وضع جیب تازه داماد طلبه خبر داشت.

همان یک صورت خندان به کل عالم می ارزید.

بسم الله

فهمیده بود پدر در خرج تحصیل محمدرضا مانده

کسی نمی دانست « محمدجواد » این پولها را چطور پس انداز می کند و برای مخارج برادر می فرستد.

امــــــــــــــــــــــــــا... خــــــــــــــــدا کــــــــه می دانــــســـــــت...

ذخیره کرایه تاکسی و به جایش دو ساعت پیاده روی،

غذا هم که ... مــــی شـــد گـــــاهی نـــخـــــورد.

بسم الله

احترامش به خانم برای خیلی ها باعث تعجب بود.

می گفت :
« زن موجودی متعالی است، نه در مقایـــسه با موجود دیگری...»

می گفت :« جامعه منهای زن، ساقط خواهد شد .»

بسم الله

دیدن یک روحانی در ارگ بم خیلی ها را متعجب می کرد.

آنها که دیگر ژاپنی بودند و روحانی ندیده!!

کلی از اسلام و ایران پرسیدند و جواب شنیدند. آخرسر با هم ارگ را گشته بودند

بیخود نبود اصرار داشت زبان انگلیسی اش را کامل کند.

بسم الله

از حرفهایی که بالای منبر میزد، معلوم بود پایین نیامده دستگیرش می کنند.

کسی نفهمید برقها چطور یکدفعه قطع شد، عبا و عمامه جایش را به کت و شلوار داد و بعد هم ...

ساواک مانده بود و یک منبر خالی ...

بسم الله

سالگرد حادثه فیضیه، مسجد جامع تهران، دعوت شده بود برای سخنرانی.

جمعیت داخل مسجد و خیابانهای اطراف قابل شمارش نبود.

حرفهای شب سوم آنقدر واضح بود که همانجا دستگیرش کنند.

اولین تجربه زندانش بود، زندان قزل قلعه ، چهار ماه.

بسم الله

با بهشتی رفته بود برای تدوین کتب درسی زمان طاغوت

خیلیها گفتند با رژیم همکار شده اید ... با حالت مسخره هم میگفتند.

میگفت :« جایزه می دهم اگر یک کلمه تأیید رژیم در نوشته ها پیدا کنید .»

کتابها پر شده بود از اصطلاحات نفی طاغوت و استکبار و استبداد و مبارزه علیه ظلم.

بسم الله

موسسه تعاونی رفاه تأسیس کرده بودند.

ظاهر کار : صندوق قرض الحسنه و کمک به فقرا.

باطن کار : مبارزه و مبارزه.

سختگیری های رژیم که نباید خسته شان می کرد.

بسم الله

فهمیده بودند اسلام جوانان تربیت شده می خواهد.

راهش ؟
دروس مدارس از ابتدایی تا دبیرستان.

سال 56 بود که رژیم فهمید بهشتی و باهنر در کتابهای درسی مدارس چه نوشته اند.

جلوی چاپ کتابها گرفته شد، اما دیگر دیر شده بود ، خیلی دیر .

بسم الله

دعوت شده بود سخنرانی دانشگاه شیراز.

دستور رسیده بود که وارد دانشگاه نشده دستگیرش کنند.

این همه مأمور نفهمیدند که چطور وارد دانشگاه شد و سخنرانی کرد ،

لباس مبدل کار خودش را کرده بود.

البته ساواک هم کار خود را کرد ... در هواپیما موقع بازگشت دستگیر شد.

بسم الله

چپ و راست می رفتند و می آمدند که باهنر با بچه کمونیست ها می گردد.

وقتی با آن جوان کمونیست می دیدندش که شوخی و خنده ...

- حاج آقا در شأن شما نیست که با این ها باشید !

دست گذاشته بود روی شانه های طرف و گفته بود :

- هنر این است که این ها را به راه بیاوریم که اگر نتوانستیم همه جوانهای ما را کمونیست می کنند ...

بسم الله

دیگر بچه های فامیل عادت کرده بودند ، هدیه گرفتن برای بچه ها که دیگر بهانه نمی خواست.

به تناسب سنشان کتاب می خرید و هدیه می داد.

بچه های فامیل با کتابهای باهنر بزرگ شدند ...

بسم الله

با خانواده که سفر می رفت حتما یک خانواده دیگر را هم با خود می برد.

می گشت در فامیل و دوستان خانواده ای که توان مالی سفر رفتن نداشت، همراه می کرد.

هم تفریح می کردند و هم تا برگشت، کلی از مشکلات روحی و روانی اعضای آن خانواده حل شده بود.

بسم الله

اینکه یک آخوند بنشیند و این طوری با نوجوانها و جوانها حرف بزند و شوخی کند برای خیلی ها جای تعجب داشت.

داخل جمع آنها که بود انگار مثل خودشان بود، یکی از آنها.

می گفت: « در دل دوست به هر حیله رهی باید زد. »

می گفت: « اگر به بچه ها محبت نکنیم حرفمان را گوش نمی دهند. »

بسم الله

اگر کسی اسم نویسنده آن کتاب دینی پیش از دبستان و آن کتاب دینی دانشگاه را نمی دانست، حتما باور نمی کرد که هر دوی آنها یکی هستند:

« محمد جواد باهنر »


بسم الله

گفتند: باران می آید؛ حالا امروز را خودمان نماز بخوانیم ، سخت است که برویم نماز جماعت.

گفت : حالا که مکه آمده ایم باید نمازمان را با برادران اهل سنت بخوانیم.

رفت؛ چتر خرید، قامت که بست آرام شد.

بسم الله

نزدیک شروع سال تحصیلی بود و هنوز کتابهای درسی چاپ نشده بود.

مشکل از تأخیر در تألیف بود.
آنقدر امروز و فردا کردند تا فرصتی برای بازبینی مطالب نماند و همان رفت برای چاپ.

وسطهای سال تحصیلی بود که رژیم مجبور به حذف برخی مطالب شد.

تازه دلیل امروز و فردا کردنهای بهشتی و باهنر را می فهمیدند.

بسم الله

حضور یک روحانی میان آن همه خانمهای آرایش کرده و مردان کراوات زده ؛ باید هم تعجب می کردند.

لحن تحقیرآمیز منشی را که دید با صبوری گفت: « نامه دارم، می توانم داخل بروم»

- خیلی زود برو و برگرد.

رئیس نامه را که خواند با همان چشمان از حدقه درآمده گفت:

- عجب! یـک روحــانـــی می خــواهــد در آمــوزش و پــرورش رژیــم شـاهـنـشـاهی استــخــدام شود!

دو هفته بعد بود که اولین روحانی در رژیم پهلوی ، معلم آموزش و پرورش شد ...

خیلی ها آن روز دلــیل ایـــــن کار را نفـــهمـیــــدنــد ... خــیــلـــی هــا ...

بسم الله

رفته بود دوره فشرده زبان انگلیسی.

روحانی و زبان انگلیسی!

خطبه انگلیسی که می خواند باور نمی کردی او همان باهنر، روحانی ایرانی است.

بسم الله

از ساعت 6 صبح که رفته، عقربه ها ساعت 12 نیمه شب را نشان می دهند به خانه باز می گردد.

صــورت بـــشــاش پـــدر هــمــه را شـــــــــاد مـــی کــنــد.

خســتــگی که ... به قول خودش هرگز ملاقات نخواهد کرد.

مرد، پیش بند بسته و آن وقت شب، کمک خانم دارد ظرف می شوید.

بسم الله

می گفتند تو که در حد اجتهاد درس خوانده ای، چرا دانشگاه؟!

عزمش را جزم کرده بود که برود دانشگاه.

رفت؛ تا دکترا هم خواند.

این رفتنش برای خیلی ها سوال بود؛ البته تا وقتی که آن همه دانشجو را دور و برش ندیده بودند.

وقتی دیدند، خیلی سوالها حل شد.

بسم الله

- جلسه با جوانان دماوند داریم، می خواهیم از حضور شما مستمر در آنجا استفاده کنیم.

با آن همه گرفتاری مانده بود که جواب جوان و خواسته اش را چه بدهد.

- اگر نیایید آن دنیا جلویتان را می گیریم که تعدادی جوان به شما احتیاج داشتند و شما ...

جلسه جوانان دماوند تا مدتها برگزار می شد ؛ با حضور « محمد جواد باهنر »

بسم الله

دکترای الهیات داشت. دروس حوزوی هم خوانده بود.

بر جامعه شناسی و روانــشـناسی و فــقــه و فلسفه و ادبــیـــات هم مسلط بود.

به قول آیت الله خامنه ای مهمترین ویژگی اش کار زیاد و مفید و بدون تظاهر بود.

می فرمود: « کم حرفی و پرکاری و صبر باهنر به همه مان درس می داد. »

چپ و راست می رفتند و می آمدند که باهنر با بچه کمونیست ها می گردد. وقتی با آن جوان کمونیست می دیدندش که شوخی و خنده ... - حاج آقا در شأن شما نیست که با این ها باشید ! دست گذاشته بود روی شانه های طرف و گفته بود : - هنر این است که این ها را به راه بیاوریم که اگر نتوانستیم همه جوانهای ما را کمونیست می کنند ... شهید محمد جواد باهنر
منبع : نقل از کتاب « هنر آسمان » نویسنده : مجید تولایی