من چفیه ام ، چفیه رهبری ...

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
من چفیه ام ، چفیه رهبری ...

من چفیه ام ، چفیه رهبری...



سال هاست مرا بر دوش انداخته ای. وقت سحر همین شانه توست. غصه داشتم بعد از جنگ. از غصه نجاتم دادی. “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند”.

چه بد تا کردند با من، آنها که دل به جیفه دنیا بستند. من جانماز رزمندگان بازی دراز بودم. سفره بسیجی های اروند. پرستار سرفه شیمیایی ها. محرم چشمان بارانی ستاره های هور. مرهم زخم دست خرازی. عطر شهید می دهم من. انیس و مونس شهدا بودم من. روح دارم من. با شهدا همنشین بودم من. با سجده شان به زمین می افتادم و بوی خاک می گرفتم.

خاک شلمچه قدمگاه شهیدان بود. در کربلای ۵ شهید حاج امینی یک شب قبل از شهادت وضو گرفت و در آن سوز به مدد من، خشک کرد دست و صورت خود را و مرا انداخت روی شانه اش و ایستاد به نماز شب. من شاهد تشهد شهیدان بودم در ملکوتی ترین فصل تاریخ. خون داشت فواره می زد از پهلوی شهیدی در ارتفاعات الله اکبر که همرزمش آمد و با کمک من جلوی فوران خون را گرفت اما محسن، دیگر به شهادت رسیده بود و از من کاری برنیامد. خجلت زده، غریب، تنها، محزون و غم زده نشسته بودم گوشه ای و جنگ که تمام شد، همه مرا از سر خود باز کردند و از شانه جدا کردند. نزدیک بود از غصه، دق کنم که تو به دادم رسیدی. از تنهایی درآوردی مرا. شانه تو نشان از شهدا دارد. بوی ستاره می دهد شانه ماه. آه که الان روی شانه تو جایم خوب است. عده ای ترسیدند از سرزنش لوامین که همنشینی کنند با من. عده ای مرا فراموش کردند. من چون بوی خاک می دادم اذیت شان می کرد. فصل، فصل زندگی بود و من بوی جبهه می دادم و خاکی می کردم شانه های اتوزده را. عده ای مرا سنجاق کردند به تقویم و تقدیمم کردند به مناسبت های سال. عده ای مرا فقط در جمع بسیجیان می بستند و در جمع دیگران، پشت سرم حرف می زدند و حرف درمی آوردند که الان وقت این کارها نیست. گذشت دوره زهد فروشی. تو اما دیدی دلم را. این دل شکسته ام را. یادت هست اول بار که روزی از روزهای سخت و نفس گیر بعد از جنگ، غربت مرا دیدی، با چه نیت و چه زمزمه و چه نجوایی مرا بر دوش خود انداختی؟ خوب شد که آرام گرفتم بر شانه ات و الا مرده بودم از غصه. روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد. “هر که او دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش”.


من “امین” توام؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقی. من خلاصه عطر ولایتم؛ روی شانه ماه، بی خود نیست که این همه مشتری دارم. مرا به یادگار می برند، چون همنشین توام ای آموزگار. “کمال همنشین در من اثر کرد، و گرنه من همان خاکم که هستم”. من انیس جمکرانی ترین لحظات تو هستم. آشنای وقت مناجات تو. آنجا که خلوتی داری در دل شب و آنجا که تجلی خمینی می شوی در دل روز و دست تکان می دهی برای لشکری که با دیدن تو بغض می کنند و با شنیدن تو مویه می کنند و با تو به ساحل امن می رسند. آقا! چه خوب کردی مرا برای شانه ات انتخاب کردی. من حالا یک نشانه ام برای آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودی راه گم شده بود. من شهادت می دهم به ولایت تو و به بصیرت تو و به رهبری حکیمانه ات و شهادت می دهم که شانه ات پر از نشان لاله هاست. این تو بودی که مرا دوباره جان دادی. عزیزم کردی نزد بسیجی ها و درآوردی مرا از غربت. من بهترین و خلاصه ترین پیام تو هستم برای دشمن و دوست. من چفیه ام؛ چفیه رهبری. “من در کنج انزوا نیستم؛ خانه ام شانه رهبر است”.

از اینجا بهتر، بهتر از شانه تو، چه جایی برای چفیه پیدا می شود؟ من انیس امام بسیجی ها هستم و این موانست چه محبوب کرده مرا. روی شانه تو دلم برای شهدا تنگ نمی شود که تو امام شهدایی. گاهی اما دوست دارم بغض کنم با بسیجی ها از سر شوق. من احساس دارم. روح دارم و با شهدا بوده ام. با رزمندگان به شهادت رسیدم و با جانبازان به علمداری. من چفیه ام؛ چفیه رهبری.


من نماینده شهدا هستم روی شانه ات ای حضرت ماه. با تو من بسیجی تر می شوم. بیشتر بوی جنوب می گیرم. این روزها در قم، عطر برادران زین الدین گرفته ام و وقتی چشمم به مادرشان افتاد، دوباره زنده شد در من خاطرات. من روی شانه مهدی شاهد بودم لحظات وداع را و دیدم نشانه های عشق را. من شاهد خدایی ترین خداحافظی ها بوده ام و شاهد بهترین سلام ها. من با شهدا، آن سوی هستی، حسین را کربلا را دیدم. ترنمی از سرخی خون شهدا دارم من و هم اینک چه خوب که جایگاهم بر بلندای ماه است. با تو من بسیجی تر می شوم ای امام بسیجی ها و ورق می زنم شب های جبهه را. شانه تو سنگر ستاره هاست و من شیدایی ترین بازمانده شهدایم. سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گریه های نیمه شبم. تار و پود من از آب حیات است. از زلال ترین نماز شبها و از پاکترین راز و نیازها و از بلندترین آوازها. من پاره ای از تن شهدا بوده ام. با عشق رهسپار بوده ام. با ولایت.تا شهادت.با ولایت تا شهادت.




چه خوب که مرا با خود همسفر می کنی. به هر دیار که می روی و به هر جا که قدم می گذاری و چه خوب که می توانم بشنوم اذکار سجده ات را در نافله های آخرین. ادعیه نماز تو، مرا یاد مردان بی ادعا می اندازد که اسلحه شان دعا بود و ثروت شان اشک به درگاه خدا. من با بسیجی ها و با تو ای امام بسیجی ها تسلیم می شوم در برابر عظمت خدا. من در شعاع نور ماه، همرنگ شقایقم و هنوز هم در مجنون ترین جزیره های عاشقی، قایق عاشورا را مرا با خود به جنون می برد. چه باصفاست چفیه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از کویر قم تا غدیر خم. یاعلی جان! مقتدای من تویی. من با تو سفر می کنم و خطر نیز. من با تو بسیجی تر می شوم. من روی شانه تو ترجمه وصایای شهدایم و سرشار از پیام؛ برای دوست و برای دشمن. تو ای امام بسیجی ها چه می خواهی با من، به دوست و به دشمن بگویی؟ می دانم. می دانم پیام تو را که؛ بعد از جنگ، جبهه همچنان باقی است. علی جان! من هم اهل کوفه نیستم تو تنها بمانی. پیام من این است. پیام من پیام روشن ترین ستاره هاست؛

افلاکیان خاکی. من تو را دوست دارم و اینجا روی شانه تو، عطر آسمانی ها را می دهد که بسیجی، مقتدایش خامنه ای است. الا ای مقتدای مخلص ترین فرزندان آدم! من چفیه ام. چفیه تو. رهسپارم با ولایت تا شهادت. به وجود توست که بسیجی ها مرا به عنوان تبرک از تو می گیرند و به همنشینی با سجده های عاشقانه ات قسم، لاله باران است اینجا؛ اینجا شانه توست و من نشان از تو دارم برای آن پدر شهیدی که آقا صدایت می کند و مرا از تو تمنا می کند. چه خوب می کنی، بویی از پیراهن یوسف تقدیم می کنی به ۲ چشم یعقوب و چه خوب که باز هم همگان، مرا دوباره روی دوش تو می بینند؛ “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند”.


حسین قدیانی

برچسب: 

بسم الله الرحمن الرحیم




چفیه دانی قبله جانت کجاست؟

گردن فرزند شیر مرتضی است


شیعه شیری کز بهاران آمده

از گلستان جماران آمده


شیعه شیری کین چنین مردان عشق

گرد او؛پروانه اند و جان عشق


چفیه باید بوی آزادی دهد

بوی رهبر؛بوی شمشادی دهد


چفیه تندیس عبای رهبر است

جانماز و فرش پای رهبر است


ما دعا کردیم و رهبر خواستیم

چون خمینی؛ نور دیگر خواستیم


چشم خود را فرش پایش کرده ایم

در دل شبها؛دعایش کرده ایم


ما دعا کردیم که او منصور باد

هر بلا از جان پاکش دور باد



[="Black"]

عباس موزونی

شبی از شبهای سال 1375 که برای امری فرهنگی در تهران حضور داشتم، از فرصت استفاده کرده و به زیارت مرقد حضرت امام (ره) شرفیاب شده بودم، آن شب حال و هوای عجیبی داشتم، ناگهان دلم هوس زیارت قبر مطهر شهید چمران را کرد و پس از زیارت ضریح حضرت امام، از آنجا خارج شده و به سمت بهشت زهرا براه افتادم، ناگهان کسی مرا صدا زد: اخوی کجا؟

نوجوانی حدودا 14 ساله با لباس بسیج بود که او نیز از مرقد امام خارج شده بود.

گفتم: میرم اونور (بهشت زهرا)

گفت: میدونی اونجا کجاست؟ اهل قبور اونجا خوابیدن.

گفتم: میدونم. دارم میرم مزار شهدا.

گفت: داداش تاریکه ! نمی ترسی؟

گفتم: راستش چرا، ترس هم داره.. ولی دلم میخواد برم... خیلی "هوس چمران" کردم.

مکثی کرد و گفت: میشه منم بیام؟

گفتم: شما؟

گفت: من با بچه های پایگاهمون (یکی از پایگاه های بسیج تهران که نامش اکنون یادم نیست) اومدیم زیارت امام.

گفتم: اگه نمی ترسی بسم الله.

خنده ای کرد و رفت و پس از هماهنگ کردن با مسئول گروهشان بازگشته و به من پیوست.

با هم رفتیم تا به مزار شهید چمران رسیدیم.تاریکی شب مانع پیدا کردنش نبود، چرا که قبلا هم آمده بودم، یادم هست شبی سرد، تا صبح روی سنگ مزار شهید چمران (بدون هیچ زیر انداز و بالاپوشی) آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد و تمام شب را چونان کودکی در آغوش مادر، مهمان روح بلند آن شهید بودم.

الغرض: سر مزار شهید چمران که رسیدیم، فاتحه ی خواندیم و من مثل همیشه در خود فرو رفتم و زیر لب اشعاری را زمزمه میکردم، کاغذ و قلمی را از جیب درآورده و به نوجوان دادم و خواهش کردم تا هرچه خواندم کمی انطرفتر در نور خفیفی که بود، بایستد و بنویسد و من همچنان نشسته بر مزار، میخواندم و او می‌نوشت.

مطلب تمام شد، کاغذ را با تشکری که از او کردم، گرفتم.

گفت: شما شاعری؟

گفتم: ای.... یه چیزایی میگم !

گفت: میشه یه خواهش بکنم؟

گفتم: بفرما، خواهش می‌کنم.

گفت: حقیقتش این روزها حرمت "چفیه" رو نگه نمیدارن... میشه شما یه شعر در مورد "چفیه" بگی؟

گفتم: به روی چشم، اگه قابل باشم و اگه در توانم باشه...

و قرار شد پس از سرودن شعر، آن را به دستش برسانم. اما از آنجا که احساس میکردم سوژه (چفیه) چیزی نیست که بنشینی و برایش بسرایی و لازم است تا خود بخود از درون بجوشد، دست به قلم نبردم و در این خصوص از روح بلند سید شهیدان اهل قلم، آوینی هر ازگاه، طلب کمک می‌کردم.

سال 76 بود و من نظاره گر مظلومیت مضاعف بسیج و چفیه در مطبوعات دوم خردادی، اخباری خاص (که از حوصله این مطلب خارج است) توهین های زشت به ساحت چفیه از خیابانهای پایتخت به گوشم رسید و سینه ام به جوش آمد، قلم بدست گرفتم.

و

"چفیه" را سرودم.

آذرماه 76 روزنامه ی قدس شعر را چاپ کرد و در همایشها و شب شعر های زیادی آن را خواندم، اما هنوز احساس میکنم به آن نوجوان بسیجی ادای دین نکرده ام، چرا که شعر را خودم به دستش نرسانده ام.

جالب اینجاست که نوجوان بسیجی مورد بحث، یکبار به مشهد آمده و به منزل ما نیز مراجعه کرده بود که من حضور نداشتم و پس از سرودن چفیه نیز، دیگر از او خبری و آدرسی نداشتم تا تقدیمش کنم، که اکنون حتما مبدل به جوانی رشید و برومند شده است و هر جا هست، برایش آرزوی سربلندی دارم.

پس از وقایع 22 خرداد امسال نیز مظلومیت بسیج و ولایت، بار دیگر قلبم را به درد آورد و با اندکی ویرایش و جرح و تعدیل، آن را به محضر ردای بلند "ولایت امر" تقدیم می‌کنم.


چفیه از روز ازل مظلوم بود

خفته بودم مرز دریای بلور// موج زد، پاهای من شد خیس نور
از کرانها بوی توفان می وزید // بوی خون با عطر ریحان می وزید
خواب دیدم یک نفر فریاد زد // چفیه را در من دوباره داد زد
باز گویی یاوه گویی می کنم // باز در خود، واژه جویی می کنم
باز هم باید کمی خلوت کنم // از کسان آشنا، غیبت کنم
باز هم امشب هوایی گشته ام // باز شاید، نینوایی گشته ام
یک نفر در من مرا حد می زند// آنچنان محکم، که باید می زند
باز هم ای مثنوی، برخاستی// هان! بگو ای خامه، هرچه خواستی
پیله ای بر شاخ طوبی یافتند//چفیه را از تارتارش بافتند
تار، بر دارِِ خدایش می زدند // پودی از آل عبایش می زدند
سرمه آلود، اشک حوران می چکید// بر تنش رگهای غیرت می کشید
می چکید از شاخ طوبی آبِ رز // در سه خم زد چفیه ها را رنگرز
چفیه را تا رنگی از مجنون زدند // در غدیر و کوثر و در خون زدند
چفیه شد سرخ و سپید و شد سیاه// رنگ خون ورنگ مولا، رنگ چاه
آن که در خم غدیر افتاده بود // رنگ خاکستر گرفت و رنگ دود
شد سیاه آن چفیه، آری شد سیاه// رنگ داغ و درد و سوز وآه و چاه
گفت: چفیه، رنگ ماتم می شوی // پرچم غم... پرچم غم می شوی
گفت: ای چفیه سیاهت می کنم // خادم مولای آهت می کنم
چفیه ای کاندر خم خونش زدند // رنگ مجنون... رنگ مجنونش زدند
چفیه های سرخ یعنی خون خشک// یک نشان از چاه و اشک و بوی مشک
خون فرق عابد پارینه پوش// می‌چکد از فرق و می خشکد به دوش
سرخ یعنی خاک دشت کربلا// سرخ پیوندی حنایی با بلا
سرخ یعنی حجله ی پاها و تیغ// سرخ یعنی نعش کاوه بر ستیغ
سرخ یعنی اشک چشم مرتضی // سرخ یعنی خشم...خشم مرتضی
چفیه های کوثری شد خیس نور // رنگ دریا، رنگ دریای بلور
گفت ای چفیه سپیدت می کنم// چون سپیده دم شهیدت می کنم
گفت: رنگت شد نشان استخوان// همنشین حنجر مولاییان
رنگ نور و رنگ نور ونور باش// روشن شبهای تار هور باش
لاله را در چفیه پرپر خواستند // چفیه را در خون شناور خواستند
آسمان از درد غیرت چاک شد// چفیه از بالا سفیر خاک شد...
استخوان در زخم حنجر هر که داشت// چفیه را برداشت، بر زخمش گذاشت
مرهم زخم تن روح است این// بادبان کشتی نوح است این
محرم حلقوم های زمزمه// ناله های یا علی، یا فاطمه
چفیه شبگردی است در یک شهر خواب// خفته ای بر دست مجنون، روی آب
چفیه یعنی از زمین بگریخته// خویش را از آسمان آویخته
چفیه یعنی محض یاد علقمه// در عطش بخشیدن یک قمقمه
چفیه یعنی یال های کول شیر// هیبت شیران دشتِ تیغ و تیر
چفیه یعنی مد عا بی ادعا //یک شکایت نامه در دست دعا
چفیه یعنی ابجد عشق علی// کودکی در مکتب مشق علی
چفیه یعنی ترس..ترس از ترس عشق// چفیه یعنی چار حرف از درس عشق
حرف اول...اول چزابه ها// ابتدای چاه و چشم و لابه ها
حرف چمران در سماع و هلهله// زیر بارانهای داغ چلچله
دومین از فاطمه دارد نشان// از فدک... از فرق... فزت و زفغان
حرف دوم قصه فهمیده ها// یادگار فاو و فکه دیده‌ها
حرف سوم سومین حرف ولی //ابتدا و انتهای یاعلی
حرف سوم، سومین حرف شهید// سومین حرف بسیجی و سپید
حرف آخر... آخر آه است... آه // انتهای نعره و چاه است چاه
حرف آخر... اول هور است و هو // انتهای فکه را کن جستجو
چفیه را در خاک فکه جسته‌ام // چفیه ها را تکه تکه جسته ام
چفیه ها مظلومهای عالمند// آخرین هابیلهای آدمند
چفیه از روز ازل مظلوم بود// از غدیر از پیشتر معلوم بود
چفیه را ابلیس، چنگش می‌کشید// دست قابیلان، به سنگش میکشید
چفیه را در نینوا آتش زدند// دوش میثم بوده و دارش زدند
چفیه تا بوده ست، تنها بوده است// رانده از دنیای "تن"ها بوده است
چفیه را از آسمانها رانده اند// چفیه را در آسمانها خوانده اند
کرخه ها جاری است در خطهای او// بستر خونست این شطهای او
روزگاری چفیه ها بر دوش بود// سفره و سجاده و تن پوش بود
اشکهای نیمه ی شب، ژاله بود// چفیه ها گلبرگ خیس لاله بود
لاله مهمان اقاقی گشته بود// چفیه ی نمناک، ساقی گشته بود
چفیه بر بالای چمران می نشست // پای منبر در جماران می نشست
ای قلم دیگر نمی گویی چرا؟ // از پس و خنجر نمی گویی چرا؟
چفیه ی چمران مگر از یاد رفت؟// پرچم کاوه مگر با باد رفت؟
من به آوینی تظلم کرده ام // همتی !...آیینه را گم کرده ام
چفیه افتاده به خاک جاده ها //دستگیری کن از این سجاده ها
آی... میگویند فصلِ مرد نیست // چفیه ها این روزها شبگرد نیست
ای خدا ! دست من و دامان تو // بی سرو سامان منو، سامانِ تو
ترس دارم چفیه ها دیگر شوند// در هجوم نقش، بازیگر شوند
ای زبان از آنچه گفتی شرم کن// ای قلم، سر در خط آزرم کن
مستمع شاید نخواهد بشنود // آنچه راباید، نخواهد بشنود
می نشینم مرز دریای بلور// موج آید خیس گردم، خیس نور
تا که توفان از کران ها در رسد// باز فصلِ خوب مردان، سر رسد
من نشستم مثنوی ننشسته است// شعر جوشان است وخامه خسته است
دم فرو بستم ز سرالخفیه‌ها// چفیه‌ها... وا چفیه‌ها... وا چفیه‌ها

[/]

[="Black"]





چفیه را سنگر نشینان دیده اند

چفیه را گلها به خود پیچیده اند

چفیه امضای گل آلاله هاست

چفیه تنها یادگار لاله هاست [/]

[="Black"]

[/]

[=Mitra][=Titr]چفیه میگوید:[=Mitra]به یاد دارم آن زمان را که ترکش ، پای رزمنده ی بسیجی را دریده بود و او چنگ برخاک میزد ومن ، طاقتم برسر می آمد و خودرابه دور پای اومی پیچیدم وسخت می فشردم ، آن قدرکه خون بر پیکرش بر می گشت و من سرتا پا سرخ میشدم مانند شقایق هاي سرخ ...

[=Mitra][=Titr]چفیه میگوید:[=Mitra] آنگاه که خورشید سوزان،امان بچه ها را بریده بود ، دامن به آب داده و روی سوخته ازآفتابشان را نوازش می کردم، شاید که با خیسی تنم، کمی از سوزش وجودشان بکاهم.

[=Titr]چفیه میگوید:[=Mitra]آن زمان که به نماز می ایستادند عبایشان می شدم و در دل شب تنها محرم رازشان... و من بودم که در توسل های پیش از عملیات، صورت رزمندگان را می پوشاندم تا که هیچ کس جز محبوبشان اشکشان را نبیند من بودم[=Mitra] و چشم های ملتمس و[=Mitra]خیس آنها[=Mitra] و این آبروی من از همان اشک هاست.

[=Titr]چفیه میگوید:[=Mitra] هرگاه که زمین به لرزه می افتاد و آسمان شب با منورها چراغانی می شد، فریاد یا زهرا(س) در دشت می پیچید و رزم خون در میدان رزم برپا بود، به یاد دارم آن هنگام که رزمنده ای بسیجی در خون می غلتید ، من اولین کسی بودم که بر بالینش می نشستم؛ او هفت آسمان را می نوردید و من، با کوهی از غم فراق، وجود نورانیش را در آغوش می گرفتم و آن قـــــدر آن را می بوییدم تا تمام وجودم را خون زخم های پیکرش در بر میگرفت.

[=Titr]چفیه میگوید:[=Mitra]شما ندیدید آن هنگام را که بچه ها دل به دریا زده بودند و تکه تکه ی بدن هایشان میدان رزم را گلگون میکرد، رفیقانشان آن تکه ها را در بالینه من جمع می کردند و من همچون بقچه ای می شدم از گوشت و خون خوبان.[=Mitra]و آنگاه که نبرد به پایان میرسید، اشک حسرت یاران خمینی(ره) ، تمام وجودم را در بر می گرفت چفیه شرح جان فشانی عشاق است


چفیه دانی قبله جانت کجاست؟ گردن فرزند شیر مرتضی است


شیعه شیری کز بهاران آمده از گلستان جماران آمده


شیعه شیری کین چنین مردان عشق گرد او پروانه اند و جان عشق


چفیه باید بوی آزادی دهد بوی رهبر بوی شمشادی دهد


چفیه تندیس عبای رهبر است جانماز و فرش پای رهبر است


ما دعا کردیم و رهبر خواستیم چون خمینی نور دیگر خواستیم


چشم خود را فرش پایش کرده ایم در دل شبها دعایش کرده ایم


ما دعا کردیم که او منصور باد هر بلا از جان پاکش دور باد

چفیه یعنی در ولایت حل شدن نقشه روبه دلان مختل شدن

چفیه ای از چفیه ها جامانده است روی دوش شیر تنها مانده است

چفیه ها را پر کنید از اعتبار پر کنید از عشق رهبر کوله بار

کوکه بار بی محبت بار نیست چفیه تنها خم اسرار نیست

چفیه یعنی کنج سنگر سوختن در خط زیبای رهبر سوختن

چفیه یعنی عصر زیبای علی بوسه باران کردن پای علی

چفیه ها باید ولایت جو شوند وقت شب سجاده ای خوشبو شوند

بی علی رویان اسیر ماتمند بی ولایت زادگان محو غمند

[=impact]چفیه‌ی من بوی شبنم می‌دهد[=impact]

عطر شب‌های محرم می‌دهد

[=impact] چفیه‌ی من، سفره‌ی دل می‌شود

[=impact]جمعه، با مهدی، مقابل می‌شود

[=impact]


دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد. ضربه آنقدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می شد. مادرش دیگر نا امید شده بود. دکترها هم جوابش کرده بودند.

دکتر معالجش -دکتر سعیدی، رزیدنت مغز و اعصاب- می گوید: زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.در بخش مراقبتهای ویژه، پیرزنی چند هفته ای است که بر بالین نوه اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.

این ایام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان کرمان. ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی افتاد، حتماً زهرا و مادر بزرگش هم به دیدار آقا می رفتند، اما حیف ....

خود مادر بزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند: وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم و بگویم:
آقاجان! یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند.

مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا بخشی بپیچد همه اش می گفتم: خدایا! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب، سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد. مادربزرگ ادامه می دهد: آن شب ساعت11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مامور بیمارستان گفت: رهبر تشریف آورده اند اینجا.
گفتم: فکر نمی کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس العملی انجام می شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید.
به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم. وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست. و من در یک قدمی آقا هستم. با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن، وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می توانی آقا را ببینی. وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم. از هیجان می لرزیدم.
اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم:
آقا! دختر هشت ساله ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. ترا به جان مادرت زهرا(س) یک چیزی به عنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم تا شفا پیدا کند.
آقا بدون تأمل
چفیه اش را از شانه برداشت و توی دستهای لرزان من گذاشت.
داشتم بال در می آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد.
حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم. ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.
زهرای کوچک حالا یک یاد گاری دارد که خود می گوید: آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم. او می گوید:این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی(ع) برداشتم . مادر بزرگ نیز می گوید: از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم.


تخلیص از نشریه داخلی لشکر 41 ثارالله