داستان های واقعی مشاوره2= نه نه این قرامون نبود(حس بیمارگونه زن به چند مرد)

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان های واقعی مشاوره2= نه نه این قرامون نبود(حس بیمارگونه زن به چند مرد)

سلام
از وقتی که آخرین داستان واقعی رو نوشتم زمان زیادی می گذره
تو این مدت خیلی بهم پیام دادن که چرا دیگه نمی نویسی؟
این بار هم اومد که در خدمت تون باشم
از این که من رو همراهی می کنید بی نهایت خوش حال و سپاس گزارم
منتظرتون نمی گذارم
راستی یادتون باشه حرف و حدیثاتون رو دوست دارم اصلا نمک تایپک من
نگهشون دارید یادتون نره تــــــــــــــــــا بعد هر داستان.
یا حق:Gol:

نه این قرار ما نبود
نه اين قرارمون نبود تو بي خبر بري
من خسته تر بشم كه تو بي همسفر بري
نه اين قرارمون نبود من رنگ شب بشم
توسر سپرده شي من جون به لب بشم
باور نمي كنم اين تو خود تويي
اين تو كه از خودش بي خود شده تويي
باور نمي كنم عشق مني هنوز.......
گاهي به قلب من سر ميزني هنوز
وقتي زندوني تو قفس مثل پروازي تو قفس
اين رسم همراهي نشد اي همنفس
وقتي قلبت از من جداست سرگردان و بي همصداست
انگار دستت با دست من نا آشناست......

هنوز از تب و تاب دبیرستان در نیومده بودم که دانشگاه قبول شدم. چه کیفی داشت آزادی! شده بودم مثل یه ماهی ایام عید که بعد از مدتی از تُنگ تَنگی در اومده باشه و تو یه حوض بزرگی رها شده باشه.
چیزی که تنوع دانشگاه رو برام زیادتر می کرد همکلاسی های جدید و همراهی آقا پسرا بود. از قدیم هم گفتن برای هر جدیدی لذتی است.
البته از بودن با پسرهای فامیل که بی بهره نبودم. یعنی خانواده ما این قدر خشک و متحجر هم نبودن که به این نوع رابطه ها گیر بدن.
خب، چی شد برام همراهی با این آقا پسرای جدید جذاب بود؟ رازش را گفتم. تنوع تو زندگی را خیلی دوست دارم. و جدید بودن این افراد برام یه زندگی غیرتکراری می ساخت. البته تک و تنهایی من تو خونه هم بی اثر نبوده. آخه فاصله من و داداش و خواهرهای بزرگم زیاده و من بی همنفسم تو قفس خونه.
آخ نمی دونین چه لذتی داشت، تو کلاس گاهی همدیگر را کنف و مچل می کردیم و بعدش یه دل سیری می خندیدیم. من عاشق اون لحظات بودم.
بین همکلاسی ها با مرتضی، فرزانه، جمشید، مهتاب و لادن انس بیشتری گرفتم یه جورایی از نظر اخلاقی و شخصیتی تو مایه خودم بودن.
وقتی احساس می کردیم درس ها کمی خسته کننده می شد یه قراری تو پارک یا خونه یکی از ما ها می گذاشتیم و با بگو و بخند کمی فشار درس را کم می کردیم.
بابا و مامان هم از من همین را می خواستن که تو آسمون دلم ابر سیاه غصه ای نباشه و ناودون چشمام پر آب نشن.
بابا می گفت تو همه وجودم هستی از این حرفش خیــــــــــــلی خوش میومد. تو این زمونه شما جوون ها خوش نباشین کی باشه؟
خوشی رو کسی به شما نمیده باید بکشیدش به زور مهمون دلاتون کنین.
[=Microsoft Sans Serif]ادامه دارد... :parandeh:

قسمت دوم
این سخن بابام بزرگ ترین هدیه ای بود که می تونست به من بده. همدلی او با من و درک شرایط دوران جوانیم زبانزد دوستانم بود طوری که راستی راستی غبطه موقعیتم رو می خوردند.
هر وقت تعطیلاتی پیش می آمد همه تو خونه خوش حال بودن ولی من عزا می گرفتم که دوستام را باد زندگی هر کدام را به شهری می برد. و بابام که می دیدم پکر شده ام برام بلیط تهیه می کرد که برم پیش یکی از آنها یا آنها بیایند نزدم.
اما...بدتر از همه تعطیلات تابستان بود که خیلی سخت بود برنامه ریزی و فراغت زیاد کلافه ام می کرد گاهی حس می کردم مثل مرغی هستم که سر از تنش جدا کرده اند و داره جان می کنه و بال بال می زنه.
تو بازی و نشاط کودکانه خودم بودم که متوجه شدم برخی ازمادر اجازه می گیرند تا بیایند، خواستگاری. این جا بود که با انگشتان دستانم سنم را حساب می کردم. درسته از نظر شناسنامه ای 20 ساله شده بودم. اما تو شناسنامه ذهنم من کودکی بودم که به شهربازی ای رفته بودم و همبازی یا یه عالمه اسباب بازی دیده بودم. دقیقاً هنگام جدایی از دوستان همکلاسی، مثل کودکی بودم که به زور باید راضیش کنن تا از شهربازی دل بکنه و بهش قول بدن یه بار دیگه اون هم خیلی زود به اونجا میارندش.
ادامه دارد....

قسمت سوم
با آمدن چند خواستگار و صحبت کردن جدی پدر و مادرم درباره اونا به خودم می آمدم که من به سن ازدواج رسیده ام. نمی دونم چه طوری بگم مثل چی بود این شرایط مثل...مثل ....اوهوم مثل ترم درسی بود که یه دفعه متوجه می شدی پایان یافته و بحث از امتحان پایان ترم است در حالی که با کتاب بیگانه بیگانه ای.
چند بار وقتی پدر و مادرم درباره خواستگار با من صحبت کردن بی اختیار زدم زیر گریه. تبسم و برق چشمای اونا با این حال و روزم، غبار غم و سردی می گرفت. حس می کردم ازم سیر شدن یا...
یه بار بابام من رو به پارکی برد تا به اصطلاح قدم بزنیم ولی قیافه اش سه بود. مشخص بود که سخنانی پشت سد لباش داره و منتظر وقت مناسبه. حس ششم به من می گفت بازم باید بهار خوشیم با بحث ازدواج، به زمستون غم تبدیل بشه.

نمی دونستم چه اصراری داشتن. اونا اگه خوشی من را می خواستن که من همین طوری خوش بودم.
به هرحال با این بحث ها و مخالفتام یکی دوسال پیچ و تاب انداختم و خواستگاران سریشم را رد کردم.
تا این که بادی پاییزی و خزان زندگی به سمت دوستانم وزیدن گرفت.

ادامه دارد...

قسمت چهارم
و اون وقتی بود که متوجه شدم دوستام به تدریج دارن عقد می کنن و یا نامزد میشن و یا به کسی تو زندگی شون برای ازدواج فکر می کنند.
احساس می کردم مثل تیم فوتبال شدیم که هرکسی یار کشی می کنه و من احساس کردم دارم تنها میشم.
یه فکری به ذهنم خطور کرده بود این که همسرم را از بین همین دوستام انتخاب کنم این طوری با یه تیر چند نشون می زدم و جمشید رو برای همین منظور گوشه ذهنم که نه کنج قلبم جا دادم البته بمونه که گاهی هم جاش رو با مرتضی و...عوض می کردم. یه دله یه دل نبودم.
نمی دونم
چه طوری مامانم با بابام یه عمری دارن زندگی می کنه. کی برام قابل قبول نبود که یک زن مجبور باشه با یه نفر تا آخر عمر زندگی کنی و دل ببنده. تصمیم خود رو گرفته بودم که با جمشید ازدواج کنم ولی ارتباطم رو با مرتضی هم حفظ کنم.
برای این منظور خودم را بیشتر به مرتضی و جمشید می چسبوندم می خواستم یه جوری خودشون بهم پیشنهاد ازدواج بدن. وقتی لادن از ضایع بودن رفتارم با اون دو خبر داد، حس دخترانه بدی بهم دست داد. بدتر از اون این که لادن از زیر زبون اونا درآورده بود و فهمیده بود جمشید قصد نداره با دوستاش ازدواج کنه و جمشید حالا حالا به ازدواج فکر نمی کنه.
ادامه داره...

قسمت پنجم
با این خبر غم و غصه به سرزمین دلم لشکر کشی کردن. حس می کردم اگر چه با دوستام هستم ولی تنهام. تنهایی ای که انگاری مرضی بود که پزشکی از حتی دردش خبر نداشت چه برسه به درمونش.
زود زنج شده بود و اشکم دم مشکم بود.
از مهمانی و شلوغی و سرو صدای تلویزیون فرار می کردم
دیگه از پوستر خواننده هایی که روی دیوار اتاقم بودن خسته شده بودم همه رو جر دادم.
موسیقی که همه تنهایی هام رو پر می کرد و آرومم می کرد، دیگه بهم حال نمی داد. وقتی می خواستم برای فرار از تنهایی موسیقی دلخواهم را گوش بدهم سریع صداش رو خفه می کردم انگاری تو بازار مس گرای اصفهان بودی و هرکسی برای اذیت کردنت با چکش روی قابلمه یا سینی ای می زد و امواج اون صداها تا اعماق وجودت را خراش می داد و جلو می رفت و معده ام از این وضع، خودش را به هم می فشرد و تحریک می شد و درد می گرفت.
گاهی در اتاق رو می بستم و صدای موسیقی ای رو بلند می کردم و می رفتم زیر پتو و داد و فریاد می زدم تا از حال می رفتم.
حال و روز خوبی نبود از خدا میخوام کسی به این درد گرفتار نشه که بد دردیه به مرگ راضی تری تا این درد.
گاهی به قاب عکسام نگاه می کردم و دلم برای خنده هام تنگ میشد.
مگه من چند سالمه که مثل غوره ای که می فشارندش تا آبش را بگیرند لا به لای بی قراری و تنهایی خشنم مچاله بشم.

مگه من چند بهار را پشت سر گذروندم که باید مثل بزرگا برای خودم حرف بزنم و تصمیم بگیریم و جدی باشم
پس چرا سهم من از شادی مثل ادکلن بود زود پرید
ادامه داره

قسمت ششم
زندگی یه معتاد به زندگی من شرف داشت. به زور مامان یه دوش می گرفتم.
با التماس و اشک بابام دو لقمه می خوردم
با تماس و قرار اجباری از غار تنهاییم بیرون می امدم.
دیگه خسته شده بودم
تا این که اون روز موقع خوردن صبحانه زنگ تلفن به صدا در اومد.
درگیر خودم بودم و با خودم درگیر که متوجه شدم بابام داره خواستگاری را رد می کنه و میگه فعلا شرایطمان ....
مثل اسفند رو آتیش از جا جهیدم و
به بابام گفتم نه نه بگو بیایند
بابا که حسابی گیج شده بود تلفن را از در گوشش برداشت و به من زل زده بود زبونش نمی گشت ازم سئوال کنه که مامانم دوید سمت بابام و گفت منتظر چی هستید مگه نشنیدی افسانه چی میگه.
بابا در حالی که اشک از چشماش جاری بود سخنان آخرش را هم زد و با همسایه روبرویی برای خواستگاری قرار گذشت و بعد از قطع تماس در حالی که دستم را به گرمی می فشرد تنها گفت بهترین خبری بود که از غنچه لبات به من هدیه دادی و بعدشم برای این که بغض مردانه اش را ازم پنهون کنه به بهونه ای به اتاقش رفت.

ادامه دارد...

قسمت هفتم
کروکی مسیر خواستگاری و ازدواج رو تو ذهنم کشیده شده بودم. راستش تصمیمم رو گرفته بودم. راستش برام فرق نمی کرد او چند ساله است و چه اخلاقی داره و شغلش چیه...مهم این بود که الان فرشته نجاتم اون بود که می تونست من را از این یکنواختی و نابسامونی در نجات بده. او طنابی بود که می تونست من را از بهمن سرد زندگی بیرون بکشه.
و با این اندیشه با جاوید پیمان و پیوند زناشویی بستم.
با حضور جاوید به خانه ما شادی به اوج خودش رسید بابام که مدت ها بود از ته دل نخندیده بود دلش لک می زد به بهونه ای او رو صدا کنه بیایند دور هم و بعد با شوخی های جاوید قه قه بخنده.
چیزی نگذشت که با تماس های من به دوستام جاوید از اونا پرسید و من تصمیم گرفتم یه روز همگی رو به جاوید معرفی کنم.
مهمانی مفصلی راه انداختم و همه دوستام را دعوت کردم التماس جاوید رو کردم تا بهترین لباس رو بپوشه و بهترین تیپ را بزنه باید خیلی از جمشید و مرتضی سر نشونشون می دادم.
اما چه کنم که دلم هنوز آرام نبود. مرد زندگی که مامانم ازش حرف می زد هیچ کدوم از اینا نبودن.
بعد از مهمانی جاوید شده بود مثل قناری ای که تو لکه؛ دیگه چهچه خنده اش شنیده نمی شد و زود از ما خدا حافظی کرد و رفت.
راستش خیلی دلم می خواست بدونم چش بود ولی حالش طوری نبود که ازش چیزی بپرسم. ترجیح دادم بذارم تو حال خودش باشه.
روزهای بعد هم که جاوید به خونه ما می اومد پکر بود.
یه روز وقتی تنها شدیم قسمش دادم که بهم بگه از چی ناراحته و او نمی خواست حرفی بزنه تا بالاخره در برابر خواهشم لب از لب گشود. آخ در چه آتشفشانی می سوخته و دم نمی زده.
می گفت که نمی تونه ببینه این قدر به دوستام وابسته ام و از همه بدتر براش سخته اینقدر با جمشید و مرتضی راحتم.
برام خیلی عجیب بود.
ادامه داره

قسمت پایانی
ابتدا فکر می کردم از جایی دیگه ناراحته و این رو بهونه کرد. فکر می کردم حس حسادتش گل کرده و می خواد بیشتر به او حس عاطفیم رو بروز بدم.
وقتی زندگی زناشوییم با جاوید شروع شد و مرز زندگی من از خانواده ام جدا شد. شوهرم با زبان بی زبانی مخالفتش را با رفت و آمد با دوستانم اعلام کرد. یه بار وقتی دید برای جمشید اس ام اسی فرستاده بودم دیوانه وار به سمتم حمله کرد و مشتش را پر کرد که بهم بزنه ولی خودش را مهار کرد چشماش از خشم دو کاسه خون شده بودن.
از ترس گقتم باشه هر طوری تو بخواهی.
خواستم زندگی بدون مشاجره و بی سر و صدا باشه. نمی فهمیدم واقعا چی اون رو نارحت میکنه. راستش نمی دونم باور من درست بود یا او. در فرهنگ زندگی من خیانت به شوهر معنای خاصی داشت؛ وقتی بود که با کسی غیر از شوهرت رابطه جنسی داشته باشی، ولی او خنده و خوش و بش با مرد، اس ام اس رمانتیک و عاطفی به او و ارتباط کلامی راحت را هم بد می دونست.
ناگزیر، سرم را تو لاک خودم بردم نخواستم باد ناملایمتی بار دیگر به گل های شادی بابا و مامانم بوزد و آسمون زندگی شون رو دوباره ابرسیاه غصه بگیره.
اما مگه زندگی راهی بود که تمومی داشته باشه
احساس من به دوستام مثل مواد مخدری بود که در رگ و پی من ریشه دوانده بود.
و زندگی با یک مرد را تا ابد خسته کننده می دیدم وقتی شوهر دید که من توبه ام را می شکنم و باز با دوستان همکلاسی پسر و دخترم ارتباط دارم پاش را در یک کفش کرد تا از هم جدا شدیم.
سال ها از جدایی من می گذشت تا این که یک شب اتفاقی مرتضی را همراه با همسرش در یک فروشگاه بزرگ دیدم وقتی با سرعت سراغش رفتم و به او تبریک گفتم اما نه او از دیدن من خوشحال شد و نه همسرش. نگاه و برخورد سرد مرتضی آب سردی بر وجودم بود احساس سردی و گرگرفتگی هر دو را با هم داشتم.
فردای آن روز مرتضی تماس گرفت و از من خواهش کرد که دیگه به او پیام ندهم و در برابر همسرش با او گرم نگیرم می گفت به سختی تونسته به همسرش بفهماند که او هیچ حسی به فرزانه و یا لادن نداره.
وقتی با لادن تماس گرفتم فهمیدم که رابطه مرتضی و جمشید هم گل آلود شده است و خوشش نمیاد جمشید به بهونه های مختلفی به منزلشون بره.
نمی دونم چرا از این همه آزادی ای که داشتم حالم به هم می خوره
از این که احساس می کنم ته این همه دوستی برام چیزی نمی ماسه، احساس بی ارزشی می کنم.
از این که نتونستم شوهرم را بفهمم و بهش ظلم کردم و زندگیم را ویران کردم حالم بد می شود.
بدتر از همه
آره سخته بگم
ولی از همه بدتر از کار بابام ناراحتم
با همه زحمتی که برام کشید با همه مهر و عشقی که نثارم کرد
نتونست به من یاد بده که یه مرد همه وجود همسرش را برای خودش و به خاطر خودش می خواد و این که زن زیر سایه این غیرت و اقتدار مرد که نازش گُل می کنه و خریدار پیدا می کنه.


:parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh:تمـــام:parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh::parandeh:

سلام


تجربه خوبی بود . بسیار سپاسگزارم ...

اما من در واقعیت خلاف این موضوع رو هم دیدم . دوست صمیمی من که 24 سال سن داره و حدودا 5 سالی میشه که ازدواج کرده ، رابطه صمیمی با دوستان و همکلاسی هاش از جمله پسرهای کلاس داره و شوهرش هم هیچ مشکلی با این موضوع نداره ... من و دوستم در دانشگاه ، تنها دخترهای کلاس هسستیم و با 13 پسر همکلاس !!! البته دوستم درسته آدم راحتیه و اهل صمیمی شدن و ... ولی به تمام اصول اخلاقی پایبنده و شوهرش هم تقریبا از تمامی روابطش با دوستان در دانشگاه و ... با خبره و حتی خیلی از دوستان و همکلاسی های ما رو میشناسه . دوستم زندگی خوبی با شوهرش داره وحتی شوهرش مشوق ادامه تحصیل دوستم در مقطع ارشد بوده و عاشقانه همدیگر رو دوست دارند و به هم اعتماد کامل دارند. فکر میکنم نکته اساسی همین اعتماده . من در این مورد با دوستم صحبت کردم و اون میگه از ابتدا اینطوری نبوده ، تو این 5 سالی که با هم زندگی کردیم به تدریج تونستیم اعتماد هم رو تا این حد جلب کنیم ، همدیگر رو بشناسیم و با خصوصیات هم آشنا بشیم و ... البته من چون از نزدیک با این دوستم و روابطش با شوهرش و ... آشنا هستم این موضوع رو مطرح کردم . چه طوری میشه یه زندگی اینطوری بهم می ریزه و یه زندگی نه ؟

ولی در کل نمونه ای که شما گفتید خیلی خیلی فراگیر تره !!!

ممنونم از نظرتون
ولی در این داستان ما با این چیزها روبرو نیستیم افسانه خانم نمی تونه یک مرد را حتی برای همسری بپذیرید . احساس می کنه تکه به یک مرد یکنواختی میاره.
در
کل در ارتباط راحت زن با مرد باید بگم که مردها اغلب کم ظرفیت هستند
یکی از سخنرانان مشهور تهران می گفت:
یکی از بازاری ها اومد پیشم خیلی غم وغصه داشت
می گفت: سفری برام پیش اومد خانواده ام را گذاشتم نزد خانواده دوستم
وقتی برگشتم متوجه شدم که دوستم به خانم نظر داشته.

برخی از خانم ها در مشاوره می گویند: همه انسان ها را دوستم دارم دست خودم هم نیست از درون می جوشه در برخورد با دیگران همه را مثل خواهر و برادرم می بینم ولی خیلی از مردان از این حسم سو استفاده می کنن.
لبخند دیروز
خودم دو دوست قدیمی را می شناختم که بعدا از هم جدا شدند.
می گفت من مسافرت بودم دوستم اومد بود در خونه من نبودم. فردا با یک جعبه شیرین و گل اومده بود. خانمم با گشاده رویی در را باز کرده بود گفته بودم دیروز خدمتتون عرض کردم نیستند.
او گفت بود اتفاق همان خنده دیروزت من را به اینجا کشانده و....بعد خواسته بود وارد منزل شود که با سر و صدای زن و حضور همسایه ها فرار می کند.

توهین به خدا
تصور کنید یکی از دوستان با هزار احترام و ادب ما را دعوت می کنه به یک مهمان مفصل.
وقتی می رویم با خوش آمدگویی به استقبال ما می آید و ما را راهنمایی می کند سر میزی که انواع و اقسام خوراکی ها و میوه ها و شیرینی ها و نوشیدنی ها وجود دارد. با تبسم می گوید از خودتون حسابی پذیرایی کنید ولی از اون یه بشقاب مصرف نکنید میوه هاش خراب و فاسد و برخی احتمالا با این که سمی بوده شسته نشده است.
ما چه می کنیم از او تشکر می کنیم یا می گوییم چرا جلوی لذت ما را می گیری یه شب هزار شب نمی شود.
یا وقتی رفت یواشکی می خوریم.
داستان رفیق مون خدا هم همینه.
به جای تشکر از او چه می کنیم؟ دستوراتش را خشکی و بی لذتی می دونیم و چشم مان را به روی همه نعمت هایی که داده می بیندیم و گیر می دهیم به آن چندتا چیزی که نهی شده ایم.
خدا گفته:
همه چیز برای تو حلال و طیب و طاهر و پاک است مگر این که یقین کنی چیزی نجس و حرام است.

حامی;300573 نوشت:
توهین به خدا تصور کنید یکی از دوستان با هزار احترام و ادب ما را دعوت می کنه به یک مهمان مفصل. وقتی می رویم با خوش آمدگویی به استقبال ما می آید و ما را راهنمایی می کند سر میزی که انواع و اقسام خوراکی ها و میوه ها و شیرینی ها و نوشیدنی ها وجود دارد. با تبسم می گوید از از خودتون حسابی پذیرایی کنید ولی از اون یه بشقاب مصرف نکنید میوه هاش خراب و فاسد و برخی احتمالا با این که سمی بوده شسته نشده است. ما چه می کنیم از او تشکر می کنیم یا می گوییم چرا جلوی لذت ما را می گیری یه شب هزار شب نمی شود. یا وقتی رفت یواشکی می خوریم. داستان رفیق مون خدا هم همینه. به جای تشکر از او چه می کنیم؟ دستوراتش را خشکی و بی لذتی می دونیم و چشم مان را به روی همه نعمت هایی که داده می بیندیم و گیر می دهیم به آن چندتا چیزی که نهی شده ایم. خدا گفته: همه چیز برای تو حلال و طیب و طاهر و پاک است مگر این که یقین کنی چیزی نجس و حرام است. http://zndgiearam.persianblog.ir/post/1287/

بیان حرمت ها و گناهان به دلیل اینه که مهمانی زهر مارمون نشه و اورژانسی نشویم
خیلی ها زود به دلیل رعایت حریم الهی زود اورژانسی می شوند و بهشت زهرا می روند. و
مراجع تقلید و عرفا مومنین در این مهمانی بیشترین لذت را می برند با رعایت حریم الهی عمر طولانی و آرامش زیاد دارند