دو يار بى وفا ............!

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
دو يار بى وفا ............!

با سلام

سرگذشت ضحاك را طبرسى از خود وى چنين نقل مى كند: گفت من و مالك ابن نضر ارحبى بر امام حسين عليه السلام وارد شديم و با عرض سلام در محضر وى نشستيم ، ما را خوش آمد گفت و فرمود به چه منظورى نزد من آمده ايد؟
گفتيم براى عرض سلام و دعاى عافيت شرفياب گشته ايم تا هم تجديد عهدى شده باشد و هم به شما خبر دهيم كه مردم كوفه براى جنگ با شما آماده اند
امام گفت حسبى الله و نعم الوكيل و چون خواستيم مرخص شويم و با سلام و دعا خداحافظى كرديم ،
فرمود چه مانعى داريد كه مرا يارى نماييد؟
رفيق من مالك بن نضر گفت هم قرض داريم و هم گرفتار زن و بچه ايم ،
من گفتم مرا نيز همين گرفتارى هاى قرضى و زن و بچه هست اما در عين حال اگر به من حق مى دهى كه هرگاه بى ياور شدى و يارى من ديگر تو را مفيد نباشد، به راه خود بروم براى فداكارى تا آن موقع حاضرم .
امام با همين شرط مرا پذيرفت ، نزد وى ماندم و چون روز عاشورا ياران وى به شهادت رسيدند و دشمن به خود و جوانان او راه پيدا كرد و از ياران امام جز دو نفر يعنى سويد بن عمرو بن ابى مطاع خشعمى و بشر بن عمرو حضرمى كسى باقى نماند، گفتم اى فرزند رسول خدا مى دانى كه من و تو را قرار بر اين بود كه تا براى تو ياورانى باشند بمانم و يارى كنم و آنگاه كه ياران تو كشته شدند آزاد باشم تا بروم ؟
فرمود راست گفتى ، اما چگونه از دست اين همه لشكر مى گريزى اگر راهى دارى مرا با تو كارى نيست ،
ضحاك مى گويد من آنگاه كه اصحاب عمر بن سعد اسب هاى ما را پى مى كردند، اسب خود را در خيمه اى ميان خيمه ها بسته بودم و پياده جنگ مى كردم و تا آنجا توفيق داشتم كه دو نفر از دشمنان امام را كشتم و دست ديگرى را بريدم ،
و آن روز چندين بار امام درباره من گفت ال تشلل ، لا يقطع الله يدك ، جزاك الله خيرا من اهل بيت نبيك صلى الله عليه و آله و آنگاه كه مرا اذن رفتن داد اسب خود را بيرون آوردم و بر پشت او نشستم و او را زدم تا بر كنار سم هاى خود ايستاد آنگاه جلوش را رها كردم و ناچار لشكريان دشمن به من راه دادند تا از صف آنها بيرون رفتم و يازده نفر مرا تعقيب كردند و نزديك بود كه مرا دريابند و گرفتار شوم اما كثير بن عبدالله شعبى و ايوب بن مسرح خيوانى و قيس بن عبدالله صائدى مرا شناخته و به شفاعت آنان خدا مرا نجات داد.
درست است كه بايد بر حال اين مرد هم تاسف خورد كه از چنان سعادتى دست كشيد، و چنان امامى را تنها گذاشت و چنان فرصتى را به رايگان از دست داد، با آنكه مى توانست او هم يكى از امثال حبيب بن مظهر اسدى و برير بن خضير همدانى باشد، اما وضع او با مردم كوفه بسيار فرق دارد، اين مرد نامه به امام ننوشته بود، و پيمان فداكارى نبسته بود، و با مسلم بن عقيل بيعت نكرده بود،
و هنگامى كه خدمت امام رسيد همانچه را انجام داد مدعى شد و دم از جانبازى و فداكارى تا هر جا كه باشد نزد، و خود گفت كه تا كجا حاضرم ،
اما مردمى كه با مسلم بيعت كرده بودند، در شب نهم ذى حجه او را تنها در ميان كوچه هاى كوفه گذاشتند و اگر زنى او را به خانه خود راه نمى داد و سيرآب نمى كرد، كسى نبود كه اين مقدار خدمت را انجام دهد.

بررسى تاريخ عاشورا

دكتر محمدابراهيم آيتى