پيدايش وهّابيان

تب‌های اولیه

32 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
پيدايش وهّابيان

با سلام

وهّابيان ، گروه تجاوزگري هستند که به سال 1222 هـ . در کنار خانه خدا چون ابر تيره اي بر زمين نشستند و در مجاورت مسجد الحرام رحل اقامت افکندند و « شريف غالب » را وادار کردند که با اين گروه پليد مدارا و مرافقت نمايد .
بنيانگذار وهّابيت ، « محمّدبن عبدالوهّاب » بود .

او در دهکده اي به نام « عُيَيْنَه » در فاصله 15 منزلي مکّه معظّمه به سوي بصره ، ديده به جهان گشود .

پس از فراگيري علوم مختلف به تدريس و تربيت دانش پژوهان در همين روستا مأموريّت يافت .
در دهکده « عيينه » گرچه تنها 30 خانوار زندگي مي کردند ، ولي در نواحي چهارگانه آن حدود 500 الي 600 خانوار سکونت داشتند .
محمّدبن عبدالوهّاب که پيرو مذهب جنبلي بود ، از آغاز نقشه گمراه ساختن دانش پژوهان را در سرداشت ، ولي از ابراز افکار خود امتناع ميورزيد



دانش پژوهانِ گرد آمده از روستاهاي اطراف ، گرچه به دليل بدوي بودن ، قدرت تشخيص سخنان مربوط به « اباحه » را نداشتند

ليکن از عدم تقيّد او به تلاوت قرآن و از اين تعبير که : « اينهمه زياده روي در دلايل الخيرات ( 1 ) چه لزومي دارد ؟ ! » و ديگر سخنان او ، به برخي از افکار و عقايد انحرافي اش پي برده ، آنها را مبتني بر انکار نبوّت مي دانستند و بر او طعنه مي زدند و تقبيحش مي کردند .
محمّدبن عبدالوهّاب سرانجام اشتغال به تدريس را رها کرد و به حوالي نجد و حجاز ، که تخم فساد و تباهي در آن به دست مسيلمه کذّاب پاشيده شده بود کوچ کرد و آيين تازه اي ـ بيرون از شرع مقدّس نبوي ـ اختراع نمود .
او اعتقادات باطلي سر هم کرد و بدويهاي سبک مغز و باديه نشينهاي خيره سر را از راه راست منحرف ساخت و ناراضي هاي موجود در قلمرو اشراف مکّه معظّمه را به دور خود جمع کرد و سرانجام در صدد اشغال حرمين شريفين برآمد !
براي رسيدن به اين هدف انواع حيله ها و دسيسه ها را به کار برد . از اين روستا به آن روستا به راه افتاد و باديه نشينهاي سبک مغز را به آيين خود وارد ساخت . [ سال 1188هـ . ]
جناب شريف مسعود که در آن ايّام امير مکّه مکرّمه بود ، گزارشهاي مربوط به افکار الحادي و انحرافي محمّدبن عبدالوهّاب را از کساني که براي انجام فريضه حج به مکّه معظّمه مي آمدند ، دريافت نمود .

1 ـ کتاب « دلايل الخيرات » تأليف : ابوعبدالله محمّدبن سليمان جزولي ، ( متوفّاي 870 هـ . ) درباره ذکر صلوات بر رسول گرامي اسلام ، مورد توجّه خاصّ و عام بود و نسخه هايي از آن در مساجد و منازل وجود داشت و همه روزه مسلمانان با قرائت آن ، به محضر رسول گرامي اسلام عرض ارادت مي کردند .

در اين زمينه گزارشهاي ديگري نيز از علماي ناحيه شرق ( منطقه خاوري مکّه ) دريافت کرده و در جريان جزئيّات افکار و عقايد او قرار گرفته بود .
وي در اين مورد که در مقابله با چنين فرد گمراهي شرعاً چه وظيفه اي دارد ؟ از بزرگان علماي مکّه نظر خواهي کرد و پاسخي به اين تعبير دريافت نمود :
« محمّدبن عبدالوهّاب بايد به توبه از کفر و الحاد و بازگشت به دين و ايمان ملزم شود و اگر در ادّعاي باطل خود ثابت و پابرجا بماند قتل و اعدامش واجب است . »
وي استفتاءات فراواني نزد بزرگان مکّه فرستاد و پاسخ فوق را از گروهي از آنان دريافت نمود . اين پاسخها را گرد آورده ، به پيوست عريضه مبسوطي درباره اوضاع جاري منطقه به باب عالي ( استانبول ) فرستاد .
پس از آنکه در باب عالي تحقيقات عميق و دقيقي انجام گرفت ، علاوه بر شريف مسعود ، به عثمان پاشا امير جدّه نيز دستور مؤکّد صادر شد که به اتّفاق شريف مسعود حرکت نموده ،

محمّدبن عبدالوهّاب را به سزاي عملش برسانند و ريشه کفر و الحاد را از صفحه روزگار براندازند .

ولي نظر به اينکه براي اين تحقيقات و بررسي ها زماني طولاني وقت صرف شده بود ، در اين فاصله زماني محمّدبن عبدالوهّاب در سرزمين « نجد » به نشر آيين باطل خود پرداخته ، در منطقه : « درعيّه » تلاش فراوان کرده بود که افرادي را به دعوي خلافت وا دارد و توانسته بود که گروههاي متشکّلي را گرد آورده ، مذهب باطل خود را در نواحي حجاز منتشر سازد

و براي گسترش آن سعي بليغ انجام داده بود .
محمّدبن عبدالوهّاب با تلاش فراوان توانست جمعيّت انبوهي در نواحي درعيه گرد آورد و رهبري آنها را به خود اختصاص دهد.


ادامه دارد....

او گرچه در اين زمينه توفيقي به دست آورد ليکن براي جا افتادنِ افکار پوچ خود ، اصالت حسب و شرافت نسب لازم بود ، که به اتّفاق همگان او فاقدِ آن بود .

از اين رهگذر به « عبدالعزيز » شيخ درعيّه متوسّل شد و او را به اشغال حرمين شريفين تشويق نمود . و عبدالعزيز که خود داعيه استقلال طلبي در سر داشت ، پيشنهاد زاده عبدالوهّاب را پذيرفت .

او براي رسيدن به اين منظور ، آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفت و از پذيرش آيين جديد ابراز غرور و نخو ت نمود و در صدد برآمد که براي استيلاي بغداد ، سپس تصرّف مکّه معظّمه ، همّت خود را مصروف بدارد .

عبدالعزيز از اين انديشه خود پرده برداشت و اعلام کرد که اين آرزو با معاونت مذهبي محمّدبن عبدالوهّاب جامه عمل خواهد پوشيد .

آنگاه براي عرضه کردن عقايد محمّدبن عبدالوهّاب به بزرگان باديه نشينها ، در قرا و قصبات به راه افتاد و به گرد آوري هزينه قيام و شورش ، تحت عنوان « ماليات و زکات شرعي » پرداخت و هر يک از علماي اهل سنّت را که از پذيرش اين آيين ساختگي امتناع ورزيد ، طعمه شمشير ساخت و به قتل رسانيد . او به ضرب چماق ، ثروت کلاني اندوخت تا از آن براي نگهداري پيروان خود بهره جويد .

عبدالعزيز در اثر تشويقهاي پياپي پسر عبدالوهّاب ، به دنبال وادار کردن گروهي از باديه نشينهاي خيره سر به پذيرش کيش الحادي ، ادّعاي خلافت نمود و با دستياري کساني که آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته بودند ، به ترتيب دادن سپاه پرداخت تا بتواند در مقابل نيروهاي انتظامي مقاومت کند .
وي هنگامي که مشاهده کرد کوههاي درعيه و دشتهاي نجد از افراد

خيره سر وهّابي پر شده و همگي تحت تأثير سخنان محمّدبن عبدالوهّاب براي تقديم جان خود در راه اجراي فرمان او مهيّا هستند ، شيوخ قبايل را فرا خواند و در يک جلسه کاملاً سرّي با وعده هاي فريبنده ، افکار آنها را به سوي خود جلب کرد و نخستين سخنراني رسمي خود را اينگونه آغاز کرد :
« من اينک صاحب اردويي هستم که مي توانم آنچه در دل نهان دارم ، صريحاً بر زبان آورم .
هدف من از گردآوري اين سپاه اين است که از دارالخلافه خود ـ که عبارت از درعيه و نجد باشد ـ با نيرويي مقتدر و شکست ناپذير حرکت نموده ، همه شهرها و آبادي ها را به تصرّف خود در آوريم ، احکام و عقايد خود را به آنها بياموزيم ، در پرتو عدالت و انصافي که به آن متّصف هستيم ، بغداد را با همه توابعش به دست آوريم .
براي تحقّق بخشيدن به اين آرزو ، ناگزير هستيم که عالمان اهل سنّت را که مدّعي پيروي از سنّت سنيّه نبويّه و شريعت شريفه محمّديّه هستند از روي زمين برداريم . ( 1 )

ادامه دارد....

[=Century Gothic]1 ـ اين سرسختي در برابر علماي دين منحصر به زمامداران وهّابيت نيست ، همه بدعتگذاران ، علماي دين را بزرگترين مانع راه خود مي دانند و همواره تلاش مي کنند که اين سدّ فولادين را از سر راه خود بردارند .
[=Century Gothic]دانشمندان که وارثان پيامبرانند ، شب و روز تلاش مي کنند تا از رخنه کردن افکار انحرافي به مرز ايمان جلوگيري کنند .
[=Century Gothic]علماي دين چون کوهي استوار در برابر دزدان عقيده ايستاده اند تا مسلمانان مستضعف ، در دام شيطاني آنها گرفتار نشوند .
[=Century Gothic]آنها سکّاندار کشتي امّت هستند ، در برابر امواج سهمگين دريا ايستاده اند تا کشتي ايمان را در عهد غيبت ناخدا ، در حدّ توان از فرو رفتن در گرداب طوفانها محافظت کنند .
[=Century Gothic]

[=Century Gothic]امام هادي ( عليه السلام ) پس از تشبيه عالمان به سکّاندار کشتي ، مي فرمايد :
[=Century Gothic] « اگر نبود دانشمنداني که در عهد غيبت قائم ما ـ عجّل الله فرجه ـ با دلائل استوار مردم را به سوي حق فرا مي خوانند و از حريم ايمان حمايت مي کنند و مستضعفان شيعه را از دامهاي شياطين و جوجه شيطانهاي ناصبي نجات مي دهند ، احدي باقي نمي ماند جز اين که از دين خدا مرتد مي شد . » ( احتجاج طبرسي ، ج1 ، ص18 )
[=Century Gothic]امام جواد ( عليه السلام ) در مورد عالماني که در عصر غيبت از ايتام آل محمّد ( عليهم السلام ) کفالت مي کنند و آنها را از حيرت و سردرگمي رهايي مي دهند ، مي فرمايد : « اين عالمان در نزد پروردگار عالميان بر ديگر بندگان برتري دارند ، بيش از برتري آسمان بر زمين . » ( عوالم ، ج2 ، ص294 )

[=Century Gothic]

[=Century Gothic]امام صادق ( عليه السلام ) عالمان را مرزبانان کشور ايمان مي نامد و مي فرمايد : :Sham:
[=Century Gothic] « دانشمندان شيعيان ما در مرز ايمان با سپاهيان شيطان مي جنگند و از تهاجم آنها به شيعيان و از سيطره آنان بر مستضعفان شيعه جلوگيري مي کنند . اين مرزبانان هزار هزار بار از مرزداراني که با سپاه دشمن مي جنگند برترند ؛ زيرا اينها از دين شيعيان ما دفاع مي کنند و آنها از جانشان . » ( احتجاج طبرسي ، ج1 ، ص17 )

[=Century Gothic]

[=Century Gothic]و لذا رژيمهاي فاسد وجود علماي عامل را بزرگترين خطر در راه اجراي انديشه هاي باطل خود مي شناسند و با تمام قدرت در برابر آنها مي ايستند . حوادثي که در سالهاي اخير در عراق ، ترکيه و الجزاير به وقوع پيوست ، دقيقاً از همينجا سرچشمه مي گرفت .
[=Century Gothic]اين رژيمها به دليل خوشنام و خوش سابقه بودن رجال دين ، انواع تهمتها را به آنها مي زنند و آنها را ترور شخصيّت مي کنند ، تا بتوانند اين سدّ فولادين را از پيش پاي خود بردارند .

به عبارت ديگر ، مشرکاني را که خود را به عنوان علماي اهل سنّت قلمداد مي کنند ، از دم شمشير بگذرانيم ؛ به ويژه علماي سرشناس و مورد توجّه را ، زيرا تا اينها زنده هستند ، همکيشان ما روي خوشي نخواهند ديد .
از اين رهگذر بايد نخست کساني را که به عنوان عالم خودنمايي مي کنند ريشه کن نمود ، سپس بغداد را تحت تصرّف درآورد . »
عبدالعزيز سخنان خود را اينگونه به پايان برد .



رؤساي قبايلي که در اين گردهمايي شرکت کرده بودند ، سخنان او را تأييد کردند و بر حسن تدبيرش آفرين گفتند و در صحّه گذاشتن بر گفتارش ، ابراز داشتند :
« ما براي اجراي اوامر و انفاذ فرمانهاي تو خانه و کاشانه خود را ترک کرده ، از کوههاي درعيّه و بيابانهاي نجد در اينجا گرد آمده ايم ، آنچه اراده کني بدون کم و کاست انجام مي دهيم و آنچه فرمان دهي بدون کوچکترين ترديد و تأمل ، اجرا مي کنيم . »
آنگاه بر اساس آداب باديه نشينها ، يک يک برخاستند و دست عبدالعزيز را بوسيدند و براي اجراي دستورها و دسيسه هايش پيمان بستند .



عبدالعزيز نخستين فرمان خود را اينگونه صادر کرد :
« حالا که همگي اظهار انقياد نموديد ، به عنوان يکي از مظاهر عدالتخواهي ، اين ايده و عقيده را جامه عمل بپوشانيد و همه اعراب را براي نبرد بي امان با مشرکاني که خود را مسلمان قلمداد مي کنند ، گسيل داريد . »
به هنگام صدور اين فرمان ، محمّدبن عبدالوهّاب براي نشر آيين وهّابيت در سير و سياحت بود و يکي از پرورش يافتگان خود به نام : « محمّدبن احمد حفظي » را نزد عبدالعزيز گذاشته بود .
افکار تجاوزگرانه عبدالعزيز پس از اين سخنراني ، به مقتضاي جمله معروف : « کلّ سرّ جاوز الإثنين شاع » :
« هر رازي که از دو تن ـ يا دو لب ـ تجاوز کند برملا مي شود » شايع گشت و نقل مجالس گرديد .
خيره سران بي دين به تشويق و تحريک محمّدبن احمد حفظي ،
براي کشتن علماي دين دندان تيز کردند .

از اين رهگذر علماي نواحي درعيه دچار ترس و لرز شدند و براي نجات جان خود و بيدار کردن سردمداران حکومت از خواب گران و به منظور خدمت به ملّت مسلمان ، با يکديگر تماس حاصل کرده ، خانه و کاشانه خود را ترک گفتند و به سوي بغداد گريختند و حوادث جاري را به اطّلاع « سليمان پاشا » والي بغداد رساندند و معروض داشتند :

ادامه دارد....

« زنديقي به نام « محمّدبن احمد حفظي » خود را نماينده مجدّد دين ! و پيشواي اهل يقين محمّد بن عبدالوهّاب معرفي کرده ، مردم منطقه را به الحاد و بي ديني سوق مي دهد . »
ظاهر اين زنديق اگرچه با برخي از فضايل آراسته است ولي در باطن او ، شيطان آن چنان مأوا گزيد که براي خداوند لامکان ، معتقد به أخذ مکان شد . شفاعت خاتم پيغمبران ( صلي الله عليه وآله ) را انکار نمود و انحرافات بي شماري را به افراد جاهل و بي فرهنگ تلقين کرد . ( 1 )



محمدبن احمد حفظي که خود گمراه بود و گمراه کننده ديگران و دشمن جاني يکتاپرستان به شمار مي رفت ، به جهت حبّ جاه و مقام ، « عبدالعزيز » را« اميرالمؤمنين ! » خواند و ابلهاني را که به کيش باطل او گرويدند ، به فردوس برين و کساني را که در دين مقدّس اسلام پابرجا ماندند ، به آتش دوزخ بشارت مي دهد .
مردم با ايمان منطقه در آتش ظلم و بيداد آنها مي سوزند و در زير يوغ تعدّي و چپاول آنان نابود مي شوند .
مردان و زنان با ايماني که در طول پنج قرن گذشته از دنيا رفته اند ، از نظر آنها بر کفر و زندقه در گذشته اند ! و اين به صورت يکي از اعتقادات آنها در آمده است .
هر يک از علماي اسلام که با دلايل روشن ، خلاف گفتار آنان را اثبات مي کند ، او را تکفير مي کنند و دمار از روزگارش در مي آورند .
نامبرده عبدالعزيز را تحريک مي کرد که بغداد و حرمين شريفين را تحت سيطره خود در آورد . و عبدالعزيز نيز که خود هواي استقلال در سر داشت ، براي حمله به بغداد مهيّا شد و به تجهيز سپاه پرداخت ، هر عالمي را که بر سر راهش قرار داشت طعمه شمشير مي ساخت و در اين رابطه دستور اکيد به وهّابيان صادر کرده که :
« به مجرّد اينکه ما اين خبر را دريافت کرديم خانه و کاشانه خود را ترک گفته ، براي التجاء به زير سايه دولت عليّه عثمانيّه به حضور عالي رسيديم .

مطمئن باشيد که اگر در اين خصوص مسامحه شود ، در همه نواحي حجاز حتّي يک نفر مسلمان باقي نخواهد ماند ، جز اينکه از دم شمشير خواهد گذشت و سرزمين حجاز تحت سيطره وهّابيان در خواهد آمد . »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1 ـ جسم بودن خداوند ! : محمّدبن عبدالوهّاب به صراحت تمام به جسميّت خداوند متعال معتقد است . وي در کتاب معروف خود « توحيد » بخش 67 را که آخرين بخش کتاب است به اثبات جسميّت خداوند متعال اختصاص داده است . ( کتاب التّوحيد ، ص216 تا ص220 و ترجمه فارسي آن ص296 تا ص303 )
حفيدش عبدالرّحمان بن حسن بن محمّدبن عبدالوهّاب نيز رساله اي را به اين موضوع اختصاص داده است و آن دوّمين رساله از رسائل پنجگانه اوست . ( الجامع الفريد ـ چاپ رياض ، ص342 )
وي در شرح کتاب توحيد نيز با شدّت تمام از اين موضوع دفاع کرده است . ( فتح المجيد في شرح کتاب التّوحيد ، ص526 تا 536 )
ادامه دارد....

سليمان پاشا از دريافت اين خبر تأثّر انگيز به شدّت متأثّر شد و درمجلسي که به اين مناسبت منعقد گرديد ، از جزئيّات افکار و عقايد عبدالعزيز آگاه شد و به منظور پيشگيري و مقاومت در برابر او ، نامه هاي تهديد آميزي ارسال کرد . عبدالعزيز پس از دريافت نامه سليمان پاشا از در حيلت وارد شده ، پاسخ مزوّرانه زير را نوشت :
« خيال مي کنم برخي از اشخاص غرض آلود در مورد اين دعاگو تهمت و افترا زده ، سخنان خلافي را به عرض عالي جناب رسانده اند .
اين دعاگو به خدا و رسولش ايمان آورده ، به اوامر الهي و فرمانهاي نبوي گردن نهاده است .
از اين رهگذر در دهات و قصباتي که اداره آنها بر عهده اينجانب مي باشد ، مفسده جوياني که از محدوده شرع نبوي بيرون رفته ، به حريم شريعت مقدّس اسلامي جسارت نموده اند ، مي خواهند در ميان ما اختلاف بيندازند و آتش فتنه را شعلهور سازند .

آنها مي خواهند با گستاخي و بي شرمي در نواحي درعيّه بگردند و هر گونه تباهي را آزادانه انجام دهند . البته در کشوري که احکام شريعت مو به مو اجرا مي گردد ، چنين شيوه اي هرگز امکان پذير نخواهدبود .
از آن عالي جناب که عدالت و مرحمتش در همه آفاق و اکناف بر همگان روشن و مسلّم است ، تقاضا مي کنم که اين افراد مغرض را که در صدد ايجاد اختلاف و افشاندن بذر نفاق در ميان ما هستند ، براي عبرت ديگران به جزاي اعمالشان برسانيد و حکم اعدام در حقّ ايشان اجرا کنيد تا ديگر کسي جرأت رخنه کردن در ميان ما را نداشته باشد . »
سليمان پاشا پس از دريافت اين نامه نادرست ، از محتواي نامه پر ازحيله و دسيسه عبدالعزيز دريافت که آتش فتنه و فسادي که وهّابيان در نهانخانه دل مي پرورانند ، ممکن است به زودي شعلهور گردد و منطقه را بر خاکستر بنشاند .

از اين رهگذر مقرّر نمود که سپاهي فراهم شود تا مهيّاي حمله به منطقه درعيّه باشد . ولي پيش از عزيمت سپاهيان شخص مورد اعتمادي از درعيّه آمد و گفت :
« يکي از اعراب باديه نشين همراه برادرش از مکّه معظّمه مراجعت مي کرد ، که در اثناي راه گروهي از اشقياي درعيه ، از دست پرورده هاي سعودبن عبدالعزيز به او حمله کردند و برادرش را از پا درآوردند و همه اموالش را به غارت بردند .
فرد اعرابي از مشاهده اين جنايت به شدّت خشمگين شد و به قصد کشتن سردسته آنان يعني « سعودبن عبدالعزيز » رهسپار درعيّه گرديد . ليکن به سعود دست نيافت و پدرش عبدالعزيز را از دم شمشير گذرانيد و انتقام برادرش را گرفت . »
سليمان پاشا پس از دريافت گزارش مربوط به مرگ عبدالعزيز ، از گسيل داشتن اردويي که براي درعيّه گرد آورده بود صرف نظر نمود .
ولي سعودبن عبدالعزيز ، در نخستين ساعاتي که بر فراز کرسي رياست قرار گرفت ، با اغواي محمّدبن احمد حفظي اساس آيين مقدّس نبوي را برچيد و تصميم گرفت که به مدينه منوّره حکم « دارالنّدوه گمراهان » جاري نمايد .
در مدّت کوتاهي ، لشکري بيرون از شمار از خيره سران وهّابي فراهم نمود و در صدد استيلاي حرمين شريفين برآمد . هنگامي که مقدّمات سفر فراهم شد ، نامه اي به « شريف سُرور » امير مکّه نوشت و چنين اظهار کرد :
« با اجازه آن عالي جناب امارت انتساب ، مي خواهم فريضه حج به جاي آورم . »

سعود تلاش فراوان نمود که نظر شريف سرور را به اين معني معطوف بدارد ، ولي شريف سرور که هماوردي دلير و شجاعي کم نظير بود ، در پاسخ او نوشت :
« پيکر مردار وي را با شمشيرم هزار قطعه خواهم کرد .اگر لاشه اش را طعمه شير مي خواهد ، بيايد ! »
شريف سرور اردوي مختصري فراهم کرده به سوي درعيه حرکت نمود .
شريف سرور در ميان اعراب به صلابت و شجاعت معروف بود ، تا جايي که او را با دو هزار مرد جنگي برابر مي شمردند .
سعودبن عبدالعزيز هنگامي که مطّلع شد که شريف سرور با اردوي مجّهزي از مکّه خارج شده ، دچار وحشت و دهشت گرديد و با سپاهيانش به کوههاي صعب العبور پناه برد .
شريف سرور او را دنبال کرده ، در نخستين نبرد ، سبک مغزان وهّابي را پريشان ساخت و بسياري از آنها را طعمه شمشير نمود ، آنگاه به مکّه معظّمه بازگشت و پس از اندک زماني در بستر بيماري افتاد و در گذشت .
سعودبن عبدالعزيز وقتي از رحلت شريف سرور مطّلع شد ، فرصت را غنيمت شمرده ، بر گسترش دايره فساد تلاش نمود و راه پرفيض خانه خدا را مسدود ساخت .
سعود به سال 1224 هـ . از باديه نشينان تعداد پانزده هزار وهّابي گرد آورد و به قصد تسخير قطعه « جفير » بر فراز نهر فرات همّت گماشت و سپاه بيست هزار نفري سليمان پاشا ـ امير جدّه ـ را تار و مار ساخت .
ادامه دارد....

سعود از اين پيروزي سرمست شده ، به قصبه « سراج » ، که در مجاورت قلعه جفير قرار داشت ، حملهور گرديد .
به دنبال شکست سليمان پاشا ، حاج محمّد آغا که از اعيان « رَقّه » و از صاحب منصبان عالي رتبه بود ، از طرف عبدالله پاشا ـ والي رقّه ـ به فرماندهي ده هزار سپاه مجهّز به سوي سعودبن عبدالعزيز هجوم برد . در نخستين حمله ، سپاه وهّابيان را مغلوب و منکوب نمود و بسياري از آنها را گردن زد و حدود دويست شتر به غنيمت گرفت .
سعود پس از اين شکست کمرشکن ، بازمانده هاي سپاه شکست خورده اش را يکجا گرد آورد و آنها را از نو متشکّل ساخت و به کاروان حجّاج مصري شبيخون زده ، صدها انسان بي گناه را به قتل رسانيد و يا به اسارت گرفت .
« شريف غالب » که پس از درگذشت شريف سرور به امارت مکّه منصوب شده بود ، به برادرش شريف عبدالعزيز مأموريّت داد تا چپاولگراني را که به قتل و غارت قافله هاي مصري دست يازيده بودند ، قلع و قمع نمايد .
شريف عبدالعزيز با هر فرقه اي از وهّابيان مواجه گرديد مردانه جنگيد و آنان را پريشان و پراکنده ساخت ، ولي پيش از آنکه وارد قلعه درعيّه شود به مکّه بازگشت .
شريف غالب تأکيد داشت کانون وهّابيت را ، که در درعيّه هر لحظه شعلهورتر مي شد ، خاموش نمايد . از اين رهگذر ، از کار کرد شريف عبدالعزيز که به قلعه درعيّه وارد نشده بازگشته بود ، ابراز نارضايتي نمود و شخصاً برنامه حمله به درعيّه را به عهده گرفت .
شريف غالب برادري داشت به نام « شريف فُهَيد » که او از عقلاي اشراف بود .
شريف فهيد به شريف غالب گفت :
« وهّابيان در نقطه اي بسيار دور قلعه اي طبيعي و مستحکم اتّخاذ کرده ، تحصّن نموده اند . اگر در اين رويارويي توفيق پيدا نکنيد و شکست بخوريد ، ناگزير مي شويد که از مکّه سپاهي گرد آوريد و چنين کاري در عمل ممکن نخواهد بود .
اگر رأي والاي شما بر اين تعلّق يافته که وهّابيان بايد سخت تأديب و تربيت شوند ، اين کار نياز مبرم به يک نيروي مقتدر و متشکّل دارد و چنين نيرويي همواره بايد در مرکز خلافت اسلامي متمرکز باشد نه در نقاط دور دست .
ما حدّاکثر در مکّه معظّمه مي توانيم از چنين نيرويي برخوردار باشيم و در صورت هجوم مخالف به نبردي سخت بپردازيم .
ما اگر به طرف يک چنين دشمن مسلّح و مقتدري حمله بريم و نيروهاي خود را در اين راه فدا کنيم ، سرزمين مقدّس حجاز را نيز از دست خواهيم داد . »
شريف غالب به نصايح برادرش گوش نداد و سپاه بسيار مقتدري را تدارک ديد و مکّه معظّمه را به قصد در هم کوبيدن قلعه درعيّه ترک گفت .
علّت اينکه شريف غالب به نصايح برادرش شريف فهيد گوش نداد اين بود که خاطرش نسبت به او مکدّر بود ؛ زيرا شريف غالب فرماندهي سپاهي را که پيشتر به سوي چپاولگران قافله مصري گسيل داشت ، به وي پيشنهاد کرد و شريف فهيد که از نوابغ روزگار بود ، از پذيرش آن امتناع ورزيد و اين قضيّه موجب رنجش خاطر او شد و سرانجام فرماندهي اين سپاه را خود به عهده گرفت و پندهاي حکيمانه شريف فهيد را بر ترس و بزدلي حمل کرد و به آن گوش نداد .

ادامه دارد....

رضا جان برادر بزرگوار و گرامي
واقعاً بدون تعارف ميگم موضوعاتي كه شما در اونا مشاركت ميكنيد و همچنين
تاپيكهائي كه مي نوسيد واقعاً مفيدند و مؤثر
بي صبرانه منتظر ادامه مطلب قشنگتون هستم.

با سلام
از شما سپاس گذارم دوست عزیز
عذر مرا پذیرا باشد از کوتاهی در ادامه این تاپیک
و اما ادامه
از بررسی پیامدهای این تصمیم گیری شتابزده، استفاده می‏شود که بی‏توجّهی به پندهای حکیمانه شریف فهید، اشتباه بزرگی بوده است.
هنگامی که شریف غالب به وادیِ «شَعرا» رسید و در برابر قلعه آن قرار گرفت، همّت خود را مصروف ضبط و تسخیر آن نمود. در آن هنگام وهّابیان از قلعه شعرا با توپ و تفنگ به مقابله و دفاع از خود پرداختند.
شریف غالب اعلام کرد:
«من به هر تقدیر باید این قلعه را ضبط و تسخیر کنم. تا این قلعه را ویران نکنم و با خاک یکسان نسازم، قدمی عقب نشینی نخواهم کرد.»
برای این منظور در وادی شعرا چادر زد و قرارگاهی ترتیب داد. آنگاه به ایجاد تضییقات بر علیه قلعه وهّابیان پرداخت.
این قلعه عبارت از یک خاکریز بسیار کوچکی بود که فقط از نظر استراتژی حایز اهمّیت بود و لذا به صورت دژ فعّال و سنگر مستحکمی در آمده بود که 70 تن وهّابی از آن محافظت می‏کردند.
شریف غالب اردوی خود را در پیرامون این قلعه مستقر ساخت و با پرتاب توپ، تفنگ و خمپاره به مدّت 20 روز بر آنها فشار آورد. امّا این تضییقات و اعمال فشارها هیچ تأثیری در وضع افراد محاصره شده بر جای نگذاشت و کوچکترین اثری از ضعف و سستی در آنها مشاهده نشد.
شریف غالب اگر این قلعه را ترک می‏کرد و بدون نتیجه از کنار آن می‏گذشت، به نظم و انضباط نظامی و غرور فرماندهی او برمی‏خورد.
و لذا برای تصرّف آنجا، نردبان آهنی از مکّه معظّمه با خود آورد و تلفات فراوانی را در این راه متحمّل شد.
از مراکز نظامی در خواست ارسال نیرو کرد و نتیجه‏ای نگرفت و همواره از نرسیدن قوا نالید و ابراز تأسّف کرد.
چندین ماه به این منوال گذشت و شریف غالب تلاشهای بی‏ثمر خود را همچنان ادامه داد و هیچ نتیجه‏ای نگرفت.
سرانجام پس از تحمّل تلفات فراوان، در حالی که جمله «برای رفتن به بزم و لیاقت حضور در آن، شانس و سعادت لازم است» را با خود زمزمه می‏کرد به مکّه معظّمه بازگشت
شریف غالب به مجّرد رسیدن به مکّه معظّمه، لشکر دیگری آراست و آن را به سوی «قرمله یمانی قحطانی» پرچمدار ظلم و شقاوت در «بریّه» گسیل داشت. این لشکر تازه‏نفس، همانند سپاه غضب بر سپاه قرمله هجوم برد و آنها را از پا در آورد و بسیاری از آنها را از دم شمشیر گذرانید.
شریف غالب به خاطر اینکه اعراب بادیه نشین به او کمک نکردند و در مقابل وهّابی‏های قلعه شعراء تنهایش‏گذاشتند، بر آنها خشمگین شد. از این رو خانه و کاشانه اعرابی را که در مسیر او قرار داشت ویران نمود.
قراء و قصبات آنها را با خاک یکسان کرد و به لانه زاع و زغن و ویرانکده بوم و کلاغ تبدیل ساخت.
او با این رفتار قساوتبار، ترس و وحشت بر دل اعراب انداخت به‏طوری که کسی را یارای مخالفت نبود.)1208 ه).

ادامه دارد........

شریف فهید از اینکه برادرش در منطقه قدرت و نفوذ یافته بود، خوشحال به نظر می‏رسید، لیکن از دریافت گزارشهای مربوط به تعرّض سپاهیان به اعراب بادیه نشین، که طبعاً تنفّر و انزجار آنان را از شریف غالب در پی داشت، دلش خون بود.
شریف فهید برای اینکه برادرش شریف غالب را به مکّه معظّمه باز گرداند، نامه‏ای به این مضمون خطاب به او نوشت:
«برادر جان! دیگر دوران صحرانوردی سپری شده است. لشکریانی که در رکاب شرافت انتساب جناب‏عالی هستند، به دنبال پیروزیهای پیاپی که نصیبشان شده، سرمست گشته‏اند و به انجام کارهای ناشایستی پرداختنه‏اند که موجب تنفّر شدید در میان اعراب شده‏اند.
این کارها پیامدهای وخیمی دارد که موجب پشیمانی و شرمساری خواهد بود.
اینک که از صولت دلیرانه وهیبت شجاعانه شما، ترس و وحشت در دل همگان افتاده، به مکّه معظّمه باز گردید و مدّتی در مرکز امارت خود بیاسایید.»
شریف غالب این نامه حکیمانه را نیز حمل بر بزدلی و زبونی شریف فهید نمود و استراحت در طائف را بر اقامت در مکّه معظّمه ترجیح داد.
این سرسختی شریف غالب و سرپیچی او از نصایح حکیمانه برادر، دوّمین اشتباه بزرگ و مهمترین عامل شکست در مقابل وهّابیان به شمار می‏آید.
سپاهیان شریف غالب که از باده پیروزی سرمست بودند، از نخستین روزی که چادرهای ستاد فرماندهی را در طائف برزمین کوبیدند، آزادانه به روستاهای اطراف روی آوردند و به عنوان طلایه‏دار فتح و پیروزی، گستاخی و فرومایگی را به جایی رساندند که شریف فهید در نامه خود گوشزد کرده بود.
یکی از افراد سپاه با دختر عفیفه‏ای در خلوت مواجه شده، حریم عفّتش را رعایت نکرد و بر دامن عصمتش تعدّی نمود.
دختر بی‏نوا که فردی پاکدامن از خاندانی اصیل و آبرومند بود، پیراهن به خون آغشته‏اش را بر دوش نهاد و نزد مردان قبیله‏اش رفت و سرگذشت خود را برای آنها بازگو کرد. برخی از مردان قبیله با شنیدن این فاجعه هولناک، از شدّت تأثّر از هوش رفتند.
دختر بی‏چاره برای تحریک غیرت مردان قبیله، تابلویی تهیّه کرد و بر افراد قبیله عرضه نمود:
«رسوایی، رسوایی، ای همسایگان!
رسوایی، رسوایی، ای جوانمردان!
رسوایی، رسوایی، ای ناموس‏داران!
رسوایی، رسوایی، بر حریم پرده نشینان!
رسوایی، رسوایی، ای مردان قبیله! ای عصمت مداران! ای آبرومندان!»
وی این تابلو دادخواهی را بر وجدانهای بیدار عرضه می‏کرد و می‏گفت:
«فدای جان از مشاهده این رسوایی شایسته‏تر است.»
با این شیوه دادخواهی، لشکر انبوهی به تعداد ریگهای بیابان گرد آورده، به سوی طائف هجوم بردند.
طبیعی است گردآوری چنین لشکری نمی‏توانست در محدوده صحرا محصور، و از اهالی مکّه و طائف مستور بماند، ولی نظر به اینکه همه اهالی از جور و ستم شریف غالب به تنگ آمده بودند، آراستن لشکری به این عظمت، آنقدر شتابزده و مخفیانه انجام گرفت که تا ورود آنان به سرزمین طائف هیچ گزارشی از تدارک چنین لشکری به گوش سپاهیان شریف غالب نرسیده بود.
البتّه پیشتر گزارش آن فاجعه هولناک بر سر زبانها افتاده و به گوش شریف غالب رسیده بود، جز اینکه شریف غالب آنرا دروغ و بی‏اساس می‏پنداشت و با سکوت در مقابل چنین حادثه وحشتناکی، سوّمین اشتباه بزرگ خود را رقم زد.
مدّت بسیار کوتاهی پس از وقوع آن فاجعه هولناک، انبوه متشکّل و مسلّح اعراب بدوی در اطراف حصار طائف نمایان شدند و با تهاجم شدید خود شریف غالب را ناگزیر از فرار کردند. آنگاه همانند گرگ گرسنه‏ای که به گلّه گوسفند حمله کند، به لشکر مغرور و سرمست او تاختند و همه را از پای در آوردند.
45 تن از شرفا و 200 تن از سر کرده‏های سپاه را به دار آویختند و با تاراج اشیای قیمتی و مهمّات نظامی، به انتقامجویی پرداختند.
شریف غالب به دنبال این شکست و پریشانی فوق‏العاده، فرماندهی سپاه و امارت طائف را به بدویها واگذاشت و به سوی مکّه معظّمه بازگشت.

ادامه دارد........

در مکّه نیز از ولایت و امارت چشم پوشید و راه عزلت گزیده، به گوشه انزوا خزید. او در خانه محقّری همانند یکی از افراد معمولی مأوا گزید.
ولی هنگامی که سعود با لشکر انبوهی از ملحدان به قصد تجاوز به حریم مکّه مکرّمه خارج شد، شریف غالب لشکر انبوهی آراسته به سوی آنها عزیمت نمود و در قریه‏ای به نام «طریّه» راه را بر آنها بسته، به نبردی سخت پرداخت و آنها را وادار به عقب نشینی کرد.
سعودبن عبدالعزیز که در خود یارای مقاومت در برابر سطوت و شوکت شریف غالب را نمی‏دید، سپاهیان خود را برداشت و به کوهها پناه برد.
ولی از آنجا که شریف غالب آنها را دنبال نکرد، سعودبن عبد العزیز سپاهیان پراکنده در کوه و صحرا را یکبار دیگر گرد آورد و قبایل بادیه نشین حجاز را با اعمال فشار از طرفی و تحریک روحیه ملّی‏گرایی از طرف دیگر، تحت اطاعت و انقیاد خود در آورد، همانند شیطان پلید در رگهای اعراب نادان وارد شد و همه را از راه راست منحرف کرده، به کیش ساختگی خود وارد کرد.
بدینگونه تعداد پیروان خود را به مقدار زیادی افزایش داد و شریف غالب را به امضای قرار داد صلح ناگزیر ساخت.
یکی از موادّ صلحنامه این بود که سعود و دیگر وهّابیان هر وقت بخواهند می‏توانند به حج و زیارت خانه خدا بروند و حق اقامت و سیاحت در طائف و نواحی آن را دارند و هر دو طرف می‏توانند با یکدیگر داد و ستد و دیگر روابط متقابل را داشته باشند.
از دیگر موادّ صلحنامه عفو عمومی نسبت به اعرابی بود که در جنگ طائف با شریف غالب به نبرد برخاسته و شکست خورده بودند.
بر اساس دیگر مادّه صلحنامه، قسمتی از نواحی حجاز تحت فرمان شریف غالب باقی ماند و قسمتی دیگر تحت تابعیّت سعودبن عبدالعزیز در آمد. (1212 ه).
این فاجعه غم‏انگیز نیز از چهارمین اشتباه بزرگ شریف غالب پدید آمد؛ زیرا اگر شریف غالب به هنگام پراکنده نمودن سپاه سعود در روستای «طریّه» آنها را دنبال می‏کرد و از نواحی حجاز بیرون می‏راند و به کلّی تار و مار می‏ساخت، او دیگر نمی‏توانست بدویهای حجاز را منحرف کند و به جنگ با شریف غالب وادارد و او را به امضای قرار داد صلحی ننگین ناگزیر سازد.
این قرار داد ننگین در اواسط سال 1212 ه. به امضا رسید و سعودبن عبدالعزیز به همراه سپاه انبوهی در مراسم حجّ 1213 ه. و 1214 ه. شرکت کرد و در مکّه و عرفات به افشاندن تخم نفاق در دل قبایل عرب پرداخت.
در طول این دو سال تعداد کسانی که مذهب محمّدبن عبدالوهّاب را پذیرفته و با سعودبن عبدالعزیز بیعت کردند، در حدّ شگفت انگیزی افزایش یافت و همگی با تمام قدرت با شعایر اسلامی به نبرد برخاستند.
شریف غالب از نمودار میزان بیعت کنندگان و گسترش روز افزون وهّابیها دریافت که فتنه وهّابیت هر لحظه وسیعتر می‏شود و طولی نمی‏کشد که سرزمین حجاز در دامن وهّابیت سقوط می‏کند و زمام کشور به دست سعودبن عبدالعزیز می‏افتد، از این رهگذر نامه‏های تهدید آمیزی به سعود نوشته، متذکّر شد که بر اساس موادّ صلحنامه باید اعرابی را که به سوی او می‏روند به روستاهایشان برگرداند.

ادامه دارد........

او نیز با کمال گستاخی نوشت:
«آنانکه به آیین حق می‏گروند، شرعاً بازگردانیدنشان روانیست!»
شریف غالب ناگزیر شد که برای به اجرا گذاشتن موادّ صلحنامه به زور متوسّل شود ولی سعودبن عبدالعزیز همه بادیه نشینها را به جنگ فراخواند و قطعنامه‏ای به تعبیر زیر صادر کرد:
«هر کس بخواهد شرط اطاعت را به جای آورد، باید در زیر سایه شمشیرهای سعود قرار گیرد.»
با این فراخوانی، اعراب منطقه را در نقطه‏ای گرد آورد و با نطقهای آتشین خود، آنها را به اطاعت بی‏قید و شرط خود فرا خواند و امکان رهایی از آفات دنیوی و عقوبات اخروی را تنها در پرتو اطاعت خویش اعلام کرد و تلاش فراوان نمود که آنها را به این معنا متقاعد کند.
آنگاه بر اساس فتوای بی‏اساس علمای وهّابی، در مورد مهدور الدّم بودن مسلمانان، هسته‏هایی را با عنوان «گروه ضربت» تشکیل داد و به تعلیم و تجهیز آنان پرداخت.
شریف غالب پس از دریافت این گزارش، برای اینکه مکّه معظّمه به دست اشقیا نیفتد، در صدد تجدید صلحنامه در آمد و برای این منظور دو تن به نامهای «عثمان‏بن عبدالرّحمان المضایقی» و «محسن الخادمی» را به «درعیّه» فرستاد و نامه محبّت آمیزی نوشت و از سعود خواست که به موادّ صلحنامه سابق، ذیلی به این تعبیر افزوده شود:
«هرگز نباید به حقوق احدی از طرفین تعدّی شود.»
شریف غالب همواره از اینکه پندهای حکیمانه برادرش شریف فهید را گوش نداده بود، اظهار ندامت می‏کرد و می‏گفت: «در پذیرش صلح با سعود نیز مرتکب خطا شدم.» ولی دیگر کار از کار گذشته بود و شریف فهید نیز دریافته بود که دیگر نواحی حجاز از دست رفته است و اقامت در این سامان روا نیست و لذا بدون اینکه برادرش شریف غالب را در جریان امر قرار دهد، شبی به صورت مخفیانه از مکّه معظّمه به مدینه منوّره هجرت کرد و پس از آن از مدینه به شام و از شام به عکّا رفت و تا رسیدن اجل موعود در آنجا رحل اقامت انداخت.
استیلای دشمن خائف بر قلعه طائف


از آنجا که عثمان مضایقی یکی از طرفداران شقاوت پیشه وهّابیّت بود و در باطن با شریف غالب دشمنی می‏ورزید، همسفرش محسن خادمی را نیز با خود هماهنگ ساخت و به مجرّد وصول به «درعیّه» به سعودبن عبدالعزیز قول همکاری دادند و برای انجام منویّات او اعلام آمادگی کردند.
عثمان مضایقی از سوی سعود به فرماندهی یکی از سپاهیان وهّابی منصوب شد و به همراه سپاه تحت فرمانش به دهکده‏ای در نزدیکی طائف به نام: «عبیله» بازگشت و از آنجا نامه ویژه‏ای به شریف غالب نوشت.
وی در این نامه از طرف خود و سعود اعلام نقض عهد کرد و یاد آور شد که برای ضبط و تسخیر مکّه معظّمه، به همه اعراب حجاز دستور اکید صادر شده است و از آنان خواست که همگی به فرمان سعود گردن نهاده، تسلیم شوند.
آثار سوء این فرمانها به سرعت ظاهر شد و شریف غالب و اهالی حرمین شریفین را به شدت دچار ترس و وحشت ساخت و راه جور و ستم را هموار نمود، و به قول شاعر:
«گاهی دیده می‏شود که افرادی ناپاک نام «طاهر» را بر خود نهاده‏اند، اما بعدها روشن می‏شود که وی مرداری بیش نبوده است.»
شریف غالب نامه‏های ناصحانه‏ای به عثمان مضایقی نوشت و او را به ترک شقاوت دعوت کرد. مشفقانه او را پند و اندرز داد ولی آن شقاوت پیشه با این نامه‏ها برخورد بی‏ادبانه کرد و همه آن پند نامه‏ها را ابلهانه پاره کرد و دور ریخت و بدین وسیله بیش از پیش خوی دد منشانه‏اش را ظاهر ساخت.

ادامه دارد........

عثمان مضایقی با غلبه بر نیروهایی که از مرکز فرماندهی به سویش گسیل می‏شد، شریف غالب را به عقب نشینی تا قلعه طائف ناگزیر ساخت و دریافت که شریف غالب دیگر نمی‏تواند در مقابل وهّابیان مقاومت کند.
از این رو در اواخر شوّال 1217 ه.
در قریه‏ای به نام «مَلیس» در نزدیکی طائف اردو زد وتصمیم به محاصره قلعه طائف گرفت. بر اساس اخبار واصله، با «سالم بن شکبان» امیر جنگل متّحد شد و در برابر شریف غالب به رجزخوانی پرداخت.
پسر شکبان 20 نفر از شیوخ جنگل را برگزید و با هر یک از آنها تعداد 500 نفر و خود به سرکردگی یکهزار تن آماده نبرد شدند.
شریف غالب اهالی طائف را بسیج کرد و با پشتیبانی آنها به اردوگاه ملیس حمله برد و تعداد 1500 تن از سربازان ابن شکبان را بر خاک مذلّت انداخته، دیگر خائنان وهّابی را شکست داد و از منطقه دور ساخت.
ولی مع الأسف پسر شکبان توانست یکبار دیگر اردویی فراهم کند و به روستای مزبور شبیخون بزند و هستی آنها را به تاراج ببرد.
شریف غالب از بازگشت ابن شکبان دچار وحشت و اضطراب شد و شبی مخفیانه از طائف گریخت و اهالی طائف را به ترس و هراس انداخت.
اینجا بود که اهالی طائف پس از مذاکرات فراوان به دو گروه تقسیم شدند؛ گروهی دست زن و بچّه خود را گرفته، شبانه از طائف گریختند و گروهی تسلیم قضا شده، در طائف ماندند. گروهی که در طائف ماندند، در قلعه طائف به سنگر نشسته، به سوی وهّابیان آتش گشودند و چندین بار اردوی آنان را تار و مار کردند.
لیکن از آنجا که تعداد دشمن فراوان بود، هر قدر از آنها را بر خاک مذلّت می‏انداختند، دو سه برابر آنها، نیروی تازه نفس فراهم می‏شد و نبرد بی‏امان ادامه می‏یافت.
طائفیان سرانجام در صدد تسلیم برآمدند و پرچم تسلیم را بالا بردند و برای طلب عفو و امان، نماینده‏ای را به اردوگاه دشمن فرستادند.
در این میان صفهای وهّابیان در هم شکست، ترس و وحشت بر اندام آنان افتاد و فرار را بر قرار ترجیح دادند و به تخلیه اردوگاه پرداختند.
نماینده سنگر نشینان که خود شاهد ماجرا بود و می‏دید که صفهای وهّابیان در هم شکسته، به طرز فجیعی از میدان کار زار می‏گریزند و آنقدر ترس و وحشت بر اندامشان افتاده که در حال فرار حتّی تاب یک نگاه به سوی طائف را ندارند، ولی از روی حماقت دستار از سر برداشت و با صدای بلند آواز داد:
«ای سپاه همیشه پیروز! شریف غالب از صولت حمله شما طاقت نیاورد و فرار کرد، اینک اهالی طائف در نهایت زبونی از شما طلب عفو و امان کرده، قلعه را دو دستی تقدیم می‏کنند و مرا برای این تقاضا به سوی شما فرستاده‏اند.
من از روزگار باستان خیرخواه شما بودم. من به خوبی می‏دانم که دیگر اهالی تاب مقاومت ندارند. زود برگردید که طالع پیروزی به نام شما رقم خورده است. پس از اینهمه تلاش و تلفات، ترک این دیار پیش از تصرّف طائف شایسته نیست.
من آرزوی شما را برآورده می‏کنم و به خدا سوگند می‏خورم که اهل طائف بدون هیچ مقاومتی تسلیم شده، خواسته‏های شما را بدون قید و شرط خواهند پذیرفت.»
ادامه دارد........

تراژدی غم‏انگیز تسلیم طائف به دست اشقیا، پی آمد پنجمین اشتباه شریف غالب و فرار ناصواب او از میدان نبرد بود، ولی از سرنوشت نتوان گریخت که شاعر گوید:
شعر
" 13 ".
وهّابیان به حکم «الخائن خائف»، در صحّت سخنان نماینده اهل طائف تردید کردند. آنان پس از مشاهده پرچم تسلیم، در یک طرف حصار گرد آمده، برای تحقیق بیشتر و جلب نظر آنان نماینده‏ای برگزیدند. نماینده اشقیا به وسیله طنابی که از بالای دیوار آویزان بود، بر بالای دیوار قلعه صعود کرد و در جمع طائفیان گفت:
«ای اهالی! اگر واقعاً تسلیم شده‏اید و همانند گفتار نماینده خود طالب عفو و امان هستید، برای رهانیدن جان خود، هر چه مال و منال دارید در اینجا گرد آورید.»
مردم طائف آنچه مال و ثروت داشتند، به تشویق مرد ساده لوحی به نام «ابراهیم بن محمّد امین» گرد آوردند و در طبق اخلاص نهادند.
نماینده وهّابیان آن را کم انگاشته، با درشتی گفت:
«نه، نه، هرگز با این اموال کم برای شما برات عفو و امان نوشته نمی‏شود. شما باید آنچه از مال و منال دارید همه را به اینجا بیاورید و دفتری مهیّا کرده، نام کسانی را که اموالشان را مخفی کرده‏اند ثبت کنید و افرادی را از میان خود برگزینید که به نوبت از این اموال محافظت و نگهبانی کنند. و در هر صورت اگر با رفتن مردان شما به جاهای مورد نظر موافقت شود، زنان و کودکان همگی اسیر خواهند بود و به زنجیز کشیده خواهند شد.»
فرستاده وهّابیان این سخنان ناهنجار را با شدّت و غلظت تمام بر زبان آورد، هر چه از او خواسته شد که با نرمش و ملاطفت رفتار کند، بر شدّت و خشونت خود افزود.
اینجا بود که دیگر صبر و حوصله «ابراهیم بن محمّد امین» تمام شد و سنگی بر سینه او نواخت و به هلاکتش رسانید.
«لذّت زندگی برای روزگار شادی و انبساط خاطر است، برای کسی که در طوفان بلا غوطه‏ور است به عمر دراز حضرت نوح‏علیه السلام چه حاجت!»
به مجرّد اینکه فرستاده وهّابیان به سزای عملش رسید و روح پلیدش به سوی دوزخ گریخت، درهای قلعه را بستند و به مقدار زیادی حالت ترس و وحشت از دلشان زدوده شد.
ولی به دنبال افتادن پیکر بی‏جان فرستاده وهّابیان از بالای دیوار قلعه، گروهی از اشقیا تلاش کردند که خود را به داخل قلعه برسانند.
تعدادی از آنها که از رگبار تیر و گلوله جان سالم بردند، با استفاده از دیلم و دیگر وسایل آهنی، درهای قلعه را شکستند و به داخل آن راه یافتند و با هر کسی که مصادف شدند به قتلش رساندند.
زمین قلعه با خون مردان، زنان و کودکان رنگین شد. وهابیان حتّی به کودکانی که در گهواره آرمیده بودند، رحم نکردند و همه را به خاک و خون کشیدند. پیکر چاک چاک آن بینوایان را طعمه جانوران نموده، آنچه مال و ثروت یافتند به یغما بردند.
شعر
«کسی که به مردم مکر و حیلت روا دارد، هرگز عاقبت به خیر نمی‏شود. اگر خودش به سزای عملش نرسد، فرزندانش روزی دچار آن خواهند شد.»
وهّابیان از طرف شرق قلعه وارد شدند و به افرادی که در داخل بناهای محکم و استوار سنگر گرفته بودند حمله بردند ولی موفّق نشدند که آنها را دستگیر کنند، از این رهگذر تا غروب آفتاب آنها را به رگبار بستند و گروه زیادی را به شهادت رسانیدند. پس از غروب آفتاب عقب‏نشینی کرده، درهای قلعه را بستند.
ادامه دارد........

افراد بی‏نوایی که در داخل ساختمانها گرفتار بودند زبان حالشان این بود:
شعر
«دنیا همه‏اش حسرت و درد و بلاست. جهان کانون غم و محنت و ماتم سراست.»
آنها با یک دنیا حسرت و حیرت، منتظر فرستاده ملعنت پیشه خود بودند که برای تأمین عفو و امان به سوی اشقیا فرستاده بودند.
اما هنگامی که مطّلع شدند که همه درب‏های خروجی قلعه به وسیله اشقیا بسته شده و همه راههای عبور و مرور روستاهای مکّه و طائف به دست دشمن افتاده، بر اضطراب و تشویش آنها افزوده شد.
هنگامی که به یاد سرنوشت بینوایانی می‏افتادند که زنان و کودکان خود را در نواحی طائف رها کرده، به سوی مکّه شتافته بودند و احیاناً گرفتار لبه تیز شمشیر نشده‏اند، در دریای غم و اندوه غوطه‏ور می‏شدند.
چون با خبر شدند که عثمان مضایقی شکست خورده و یک بار دیگر لشکری آراسته، به قرارگاه «عُبَیله» باز گشته است، متوجّه شدند که اوضاع کاملاً مشوّش و بد شده است.
مگر نماینده بدکردار مردم برای فراخوانی عثمان مضایقی تا محلّ فرار او رفته بود؟!
به دنبال نصب چادرهای قرارگاه عثمان مضایقی در «عبیله»، فرستاده پلید مردم که برای تحصیل عفو و امان رفته بود، از روی کفر و الحاد، در کوچه و بازار می‏گشت و با صدای بلند می‏گفت:
«هان ای اهالی طائف! من موفّق شدم که از ابن شکبان برای همه شما نامه امان و عفو عمومی بگیرم. من به همه شما تبریک می‏گویم.
این تلاش و خدمت بزرگ مرا در محکمه وجدان ارزیابی کنید، دست زن و بچّه خود را بگیرید، از حصار بیرون رفته، به هر نقطه‏ای که مورد نظرتان باشد بروید.»
به دنبال انتشار این سخنان فریبکارانه، بسیاری از سلحشوران که در جاهای امنی مخفی بودند و از شمشیر اشقیا جان سالم برده بودند، به خیال اینکه این گفتار راست است و رسماً برای آنها عفو و امان داده شده از مخفیگاه خود بیرون آمدند و خانه و کاشانه خود را ترک کردند و دست زن و بچّه خود را گرفته، در کمال یأس و نومیدی، به دنبال سرنوشت نامعلوم به سوی درهای قلعه رهسپار شدند.
نگهبانان این افراد را بازرسی بدنی کرده، از همراه نداشتن مال و ثروت مطمئن شدند و آنگاه همه آنها را بر فراز تپّه‏ای رها کرده، اطراف تپّه را با افراد مسلّح محاصره نمودند.
تعداد افراد بیچاره‏ای که بر فراز این تپّه رها شدند ثبت نشده، ولی آنچه مسلّم است این است که اکثریّت آنها را زنان و کودکان تشکیل می‏دادند.
این گروه بینوا را که عمدتاً از پرده نشینان پاکدامن بودند، به مدّت 12 روز بدون آب و نان و بدون دارو و درمان، بر فراز آن تپّه در محاصره نگهداشتند، گاهی با چوب و چماق آنها را می‏زدند و هنگامی سنگ جفا به سوی آنها پرتاب می‏کردند.
این همه اهانت و گستاخی، آتش درونشان را تسکین نمی‏داد. به بهانه پرس و جو از جای دفینه‏ها و گنجینه‏ها، آنها را تک تک می‏بردند و مورد ضرب و شتم قرار می‏دادند.
آن بیچاره‏ها با ناله و فریاد از ابن شکبان، سعود نامسعود و عثمان مضایقی تقاضا می‏کردند که از قتل عام آنها صرف نظر کنند، ولی آنچه به جایی نمی‏رسید فریاد بود.
ادامه دارد........

شعر
«کسی با پشتوانه اراده و تدبیر قادر به تغییر دادن سرنوشت نیست، که برای دستبرد به لابه‏لای سطرهای تقدیر، خامه‏ای ساخته نشده است.»
ابن شکبان بدسیرت، پس از دوازده روز محاصره و در تنگنا قرار دادن، بر شیرمردان به سنگر نشسته در ساختمانهای محکم قسمت شرقی قلعه دست نیافت و با جنگ و نبرد نتوانست بر آنها چیره شود، از این رهگذر به غدر و حیله متوسّل شد و اعلام کرد:
«هر کس بدون اسلحه مخفیگاه خود را ترک کند در عفو و امان است.»
سلحشوران دلاوری که تا آخرین نفس سنگر خود را ترک نکرده بودند، و دیگر اندوخته غذایی و رزمی نداشتند، به وعده‏های مزوّرانه ابن شکبان بی‏ایمان و سوگندهای فریبکارانه او اعتماد کردند و با دست خالی از سنگرهای خود بیرون آمدند و در دامهای شیطانی ابن شکبان گرفتار آمدند.
این بیچاره‏ها هنگامی بر فراز تپّه قرار گرفتند که قتل عام گروه قبلی، در مقابل دیدگان زنها و بچّه‏هایشان، آغاز شده بود.
گروه بعدی که 367 نفر مرد جنگی بودند، با دستهای بسته بر فراز تپّه قرار گرفتند و در برابر زنها و کودکان از دم شمشیر گذشتند.
به هنگام ورود این سلحشوران، تعدادی از کشته شدگان قبلی هنوز نیمه‏جان بودند و در میان خاک و خون دست و پا می‏زدند. پیکرهای پاک مدافعان سنگر ایمان، پس از مدّت مدیدی که توسّط درندگان وهّابی جویده شد، به مدّت 16 روز برای ضیافت پرندگان و درندگان بر فراز تپّه روی هم انباشته ماند.
وهّابیان سنگدل اجساد پاک این مرزبانان ایمان را برهنه و عریان، روی شنهای سوزان ترک کردند و در خانه و کاشانه آنان به تکاپوی اموال و اشیای قیمتی پرداختند.
در این جستجوی خانه به خانه، آنچه از مال و منال یافتند، مقابل درب قلعه بر روی هم انباشتند و از آن تپّه‏ای ساختند.
آنگاه یک پنجم آن را به سعودبن عبدالعزیز داده، بقیّه را در میان اشقیای وهّابی تقسیم نمودند.
بر اساس گزارش مستند و مورد اعتماد، آنچه از اموال موجود در قلعه، از غارت و سرقت چپاولگران وهّابی بر جای ماند و در جلو درب قلعه به روی هم انباشته شد عبارت بود از چهل هزار ریال پول نقد و دیگر اشیای قیمتی که از حدّ شمار و تخمین بیرون بود.
سرکرده‏های وهّابی ده هزار ریال از این پولهای نقد را در میان زنان و دختران خود تقسیم کردند و اشیای قیمتی مغصوبه را در میان خود توزیع نمودند و اشیای دیگری را که مورد رغبت خودشان نبود، در کوچه و بازار به ثمن بخس فروختند.
ظرفهای مسی و کالاهای دیگر که مشتری پسند نبود و به ازایش پول نمی‏دادند، به خیال خود به رسم فتوّت و جوانمردی به گدایان و فقیران بخشش نمودند!
امّا کتابهای خطّی نفیسی که در کتابخانه‏ها، مساجد، تکایا و منازل شخصی وجود داشت؛ از قبیل کتب تفسیر، حدیث و دیگر علوم قرآنی و اسلامی، هیچگاه مورد رغبت ملّت بی‏فرهنگ و شقاوت پیشه قرار نگرفت، بلکه همه‏اش در زیر پای چکمه پوشان وهّابی لگدمال شد!
جلدهای چرمی گران قیمت، که توسّط هنرمندان اسلامی برای مصاحف شریفه تهیّه شده بود و در طول قرون و اعصار همانند مردمک دیدگانشان از آنها محافظت می‏کردند تبدیل به کفش و چاروق گردید.
در مواردی، آیات مبارک و اسماء جلاله، که روزی زینت بخش جلدهای قرآن کریم بود، روی چاروقهای وهّابیان بی‏فرهنگ به چشم می‏خورد.
مصاحف شریف و کتب نفیسی که به دست وهّابیانِ دور از ادب و فرهنگ، پاره پاره گشت و بر روی زمین انباشته شد، به قدری زیاد بود که در کوچه و بازار خونرنگ طائف، جای پایی یافت نمی‏شد که رهگذران بدون لگدکوب کردن اوراق متبرکّه، گام نهاده عبور کنند.
گر چه از طرف ابن شکبان اعلامیّه‏ای - مصلحتی - انتشار یافت و در آن گوشزد شد که به هنگام نابود کردن کتابهای خطّی، مصاحف را جدا نموده و آنها را پاره نکنند، ولی اعراب بادیه نشین، بویژه حشرات وهّابی، قدرت تشخیص قرآن از دیگر کتب اسلامی را نداشتند و لذا هر قرآنی به دستشان رسید بی‏محابا پاره کردند و گستاخانه بر روی زمین ریختند.
این‏تجاوز بزرگ برحریم‏قرآن‏واسلام، آنقدر گسترده بود که در شهر بزرگ طائف - که طبعاً در هر خانه چندین نسخه مصحف بود - تنها سه نسخه قرآن و یک نسخه صحیح بخاری از دست اشقیای وهّابی جان سالم به در برد.

ادامه دارد........

معجزه‏ای بزرگ


خیره‏سران وهّابی، در یک اقدام جسورانه و ملحدانه، همه کتابهای ارزشمند موجود در منطقه را - که تعداد بی‏شماری قرآن، تفسیر و کتاب حدیث در میان آنها بود - پاره پاره کردند و به زیر پا انداختند، ولی با قدرت خداوند منّان همه اوراق قرآن به هوا رفت! حتّی یک برگ قرآن هم به روی زمین نیفتاد، در حالی که در آن لحظات از وزش باد خبری نبود و این یکی از معجزات باهرات قرآن کریم بود.
اجساد کشته شدگان به مدّت 16 روز بر فراز تپّه یاد شده رها شد و آفتاب سوزان حجاز بدنهای به خون آغشته را دگرگون ساخت.
بوی تعفّنِ شدید منطقه را فرا گرفت. و لذا ناگزیر شدند با التماس فراوان از ابن شکبانِ بی‏ایمان رخصت طلبیده، به دفن اجساد اقدام نمایند. آنان دو کانال بزرگ حفر کردند و بازمانده اجساد را - که از برخی نصف، و از برخی دیگر یک چهارم آن باقی مانده بود - در این دو کانال گذاشتندو بر روی آنها خاک ریختند. آنگاه ناگزیر شدند دیگر قطعات را که توسّط پرندگان و درندگان به نقاط دور دستی برده شده بود، برای آسایش خویش، گرد آورده، در دو کانال دیگر دفن کنند.
وهّابیان خباثت پیشه پیکرهای شهیدان را روی ریگهای بیابان رها کرده بودند که تا انفصال کامل اجزایشان، بر روی زمین بمانند و جسارت و حقارت کاملی در حقّ آنها انجام یابد. در حالی که این جسارتها و تحقیرها هرگز از مقام اخروی آنان نمی‏کاهد، بلکه موجب رفعت شأن و علوّ درجات آنها می‏گردد، که شاعر گفته:
«اگر افتاده‏ای غم مخور که افتادگی موجب رفعتت گردد،
مگر نه این است که هر بنایی تا ویران نشود، آباد نمی‏گردد.»
وهّابیان چون از قتل عام مردم طائف و تقسیم غنایم جنگی فارغ شدند، بر اساس عقاید پوچ و باطلشان، به سراغ قبور متبرّکه و مراقد مطّهره طائف رفتند و هر جا گنبد و بارگاهی یافتند، آن را ویران کردند و با خاک یکسان نمودند.
آنگاه تعداد انگشت شماری از اهالی طائف را که از تیغ خون آشام وهّابیان جان سالم به در برده بودند، به بیرون قلعه برده، رهایشان ساختند.

وهّابیان بی‏فرهنگ، در اثنای هدم قبور، وقتی به قبر مطّهر مفسّر بزرگ قرآن، جناب «عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب» رسیدند، در صدد برآمدند که قبر شریفش را نبش کرده، جسد مقدّسش را در آورند و طعمه حریق سازند.
چون ضریح از روی قبر شریفش برداشتند، عطر روح افزایی در اطراف پیچید. وهّابیان از مشاهده این کرامت بر قساوتشان افزودند و گفتند:
«اینجا باید شیطان بزرگی آرمیده باشد، دیگر نباید بانبش قبر وقت گذرانی کرد، مناسبتر اینکه قبر را با همه محتویاتش طعمه حریق سازیم!»
این سخنان پوچ و هذیان گونه را بر زبان جاری ساخته، برگشتند، پس از مدّتی باروت زیادی فراهم کرده، به قصد منفجر کردن قبر شریف بازگشتند. امّا باروت کار نکرد و عاملان خسران مآل، پس از مشاهده این کرامت از تصمیم خود منصرف شدند.
پس از این واقعه سالها قبر شریف این صحابی بزرگ بدون ضریح ماند، سرانجام شادروان سیّد یاسین افندی تبرّکاً ضریحی بر فراز قبر آن صحابی بزرگ بنا نهاد.
وهّابیان قبر شریف سیّد عبدالهادی و دیگر مشاهیر بزرگ اسلام را نبش کردند ولی از کرامت اولیای الهی نتوانستند ضرری بر آنها برسانند. سرانجام از نبش قبور منصرف شدند.
عثمان مضایقی و ابن شکبان فرمان مشترکی صادر کردند و گفتند: «پیش از هدم گنبدها و بارگاهها، باید همه مساجد و مدارس دینی تخریب گردد.»

مرحوم یاسین افندی یکی از علمای بزرگ آن روز فرمود:
«هدف شما از تخریب مساجدی که برای اقامه نماز تأسیس شده چیست؟!
اگر هدفتان قبر شریف عبداللَّه بن عبّاس است، آن قبر در گوشه راست مسجد اعظم و زیر گنبد خاصّی قرار دارد، و لازمه هدم قبر ایشان، تخریب کلّ مسجد نیست.»
در مقابل این گفتار منطقی، عثمان مضایقی و ابن شکبان سخنی برای گفتن نداشتند. ولی زندیقی به نام «درویش مُطوَّع» اینگونه سخن آغاز کرد:
«دَعْ ما یُریبُکَ اِلی ما لا یُریبُکَ»:
«آنچه را که تو را به شک و تردید وادارد فرو گذار و به آنچه شک و تردیدی در آن نباشد چنگ بزن.»
مرحوم سیّد یاسین در مقابل این سفسطه جویی فرمود:
«مگر ممکن است در مسجد شک و تردیدی باشد؟!»
درویش مطّوع به مصداق (فَبُهِتَ الَّذی کَفَرَ " 14 ") دیگر نتوانست به سفسطه بازی خود ادامه دهد، به ناچار به منطق زورگویان متوسّل شده، زبان به فحش و هرزه گویی گشود.
عثمان مضایقی برای فیصله دادن به این گفتگو گفت:
«ما تابع نظر شما نیستیم، مسجد را فرو گذارید و گنبد موجود بر فراز قبر ابن عبّاس را تخریب کنید.»

ادامه دارد........

استیلای وهابیان بر بلده طیبه پروردگار


عثمان مضایقی پس از تحکیم قلعه طائف و گماردن نگهبانان و محافظان، در صدد تسخیر مکّه معظّمه برآمد و سپاهیان خود را گرد آورده، به قرارگاه «سیل» رفت تا با سپاهیان سعودبن عبدالعزیز متّحد شوند.
در این گیر و دار مطّلع شدند که شریف پاشا، والی جدّه، همزمان با ورود قافله‏های مصر و شام، به مکّه معظّمه مشرف شده است.
از این رو به انجام اراده شوم خود جسارت نکردند، فقط به تهدید و تخویف شریف غالب بسنده نمودند.(1217 ه.).
شریف غالب از تهدید وهّابیان به قدر کافی به وحشت افتاده، والی جدّه، امیرالحاج مصر و امیرالحاج شام را دعوت نمود و به هنگام گفتگو، از اراده زشت وهّابیان در مورد تسخیر خانه خدا خبر داد و به آنها گفت:
«اگر شما به میزان بسیار ناچیزی از من پشتیبانی کنید، دستگیر کردن سرکرده خوارج (سعودبن عبدالعزیز) کار مشکلی نیست.»
این را گفت و زمانی طولانی منتظر پاسخ ماند، امّا پس از گذشت زمانی، از هر سه پاسخ منفی شنید.
شریف غالب به ناچار برادرش «شریف عبدالمعین» را به قائم مقامی خود برگزید و مهمانسرای خویش - واقع در دامنه کوه جیاد - را منهدم ساخت و دست زن و بچّه‏اش را گرفته، رهسپار جدّه شد.

شریف عبدالمعین جمعی از علمای مکّه، چون شیخ محمّد طاهر، سیّد محمّد ابوبکر، میرغنی، سیّد محمّد عطاسی و عبدالحفیظ عجمی را نزد سعودبن عبدالعزیز فرستاد و از او تقاضای عفو و امان کرد.(1218 ه.).
سعود تقاضای شریف عبدالمعین را پذیرفت و به همراه علمایی که از مکّه به نزدش آمده بودند سپاه گرد آمده در «سیل» را برداشت و به سوی مکّه معظّمه حرکت نمود.
سعود، قائم مقامی عبدالمعین را پذیرفت و با صادر کردن فرمان هدم قبور و تخریب گنبدها و بارگاهها، از میزان قساوت و شقاوت خود پرده برداشت. وهّابی‏ها می‏گفتند:
«اهالی حرمین شریفین به جای خداوند یکتا، گنبدها و بارگاهها را می‏پرستند، اگر گنبدها تخریب گردد و دیوارهای مشاهد مشرّفه برداشته شود، تازه اهالی حرمین از دایره شرک و کفر بیرون آمده، در مسیر پرستش خداوند یکتا قرار خواهند گرفت!»
به خیال پوچ محمّدبن عبدالوهّاب، پیشوای وهّابیان، آنانکه بعد از سال 500 ه. وفات کرده‏اند، به حال کفر و شرک از دنیا رفته‏اند.!
از آنجا که گویی احکام دین مبین اسلام از سوی خداوند عالمیان به این خائن بی‏ایمان وحی شده است!
بر اساس آیین ساختگی وهّابیت، جنازه افرادی که پس از پیدایش وهّابیّت از دنیا می‏روند، نباید در کنار مسلمانان در گذشته از سال 500 هجری به بعد دفن شوند! ولی دفن آنها در کنار قبور مشرکان مانعی ندارد!

سعودبن عبدالعزیز پس از آنکه امّ القری (مکّه معظّمه) را تحت سیطره خود در آورد، به بهانه دستگیری شریف غالب در صدد دست یافتن بر حصار جدّه برآمد. وی برای این منظور با حیله و دسیسه فراوان لشکر مجهّزی آراست و به سوی بندر جدّه گسیل داشت.
در برابر این دسیسه سعود، شریف غالب ناگزیر بود که از طریق دریا بگریزد، امّا با تشویق خویشاوندان خیرخواهش از فرار منصرف شد و با والی جدّه (شریف پاشا) متّحد شده، وهّابیان را شکست داد و آنان را تار و مار ساخت.
سعود پس از تحمّل شکست ذلّت بار، با سپاهیان بازمانده از تیغ شرر بار شریف غالب، به سوی مکّه معظّمه بازگشت و حصیر پاره غرور و نخوت را در دارالاماره محتشم مکّه گسترد و به حکمرانی پرداخت.
شریف عبدالمعین برای محفوظ ماندن ساکنان مکّه معظّمه از جنایات طاقت فرسای وهّابیان، تلاش فراوان نمود که با رؤسای اشقیا مدارا نموده، حسن سلوک نشان دهد، ولی هر لحظه آنها بر لجاجت، قساوت و شقاوت خود افزودند.
هنگامی که شریف عبدالمعین از سازش و حسن همجواری با اشقیا مأیوس شد، به برادرش شریف غالب پیغام داد که ستاد فرماندهی وهّابیان در منطقه «معلاّ» در میان خیمه‏هایی محصور است و سعود با سپاهیانش در قلعه «جیاد» می‏باشد، اگر بتوانید مقداری سپاه فراهم کرده، به این سامان عزیمت کنید، به راحتی می‏توان سعود را دستگیر کرد.

شریف غالب با دریافت این پیام، بدون اینکه احدی را از قصد خود آگاه سازد، سپاهی مجهّز فراهم آورد و به همراه شریف پاشا والی جدّه شبانه حمله‏ور شد و قرارگاه وهّابیان را به منظور دستگیری سعود از چهار طرف محاصره کرد امّا «سعودبن عبدالعزیز» با دسایس شیطانی از آنجا گریخت و سایر وهّابیان تقاضای عفو نمودند که با تقاضای آنان موافقت شد و پس از خلع سلاح، به آنها رخصت داده شد که به روستاهای خود باز گردند و بدین‏سان مکّه معظّمه از وجود پلید وهّابیان پاک گردید.
مدّت کوتاهی پس از آن، حصار طائف نیز تسخیر شد و عثمان مضایقی با سرکرده‏های تجاوزگرش ناگزیر از فرار گردید.
حصار طائف نه با قدرت و شوکت و نیروی قهریّه شریف غالب، که با روح انقیاد و حسن فرمانبرداری اعراب بنی ثقیف تسخیر گردید؛ زیرا وهّابیانی که در مکّه معظّمه از عفو و عطوفت اسلامی برخوردار گردیدند و به سوی روستاهای خود رها شدند، با صلاحدید سعود به خانه و کاشانه خود باز نگشتند، بلکه دربین مکّه و طائف به راهزنی وچپاولگری پرداختند.
شریف غالب به بادیه نشینهای نواحی طائف و رجال بنی ثقیف پیام فرستاد و از آنها خواست که با تهاجم شدید خود به طائف، عثمان مضایقی را از حصار طائف بیرون رانده، مال و منال آنها را در میان خود تقسیم کنند.

اعراب بنی ثقیف که تشنه چنین درگیری و شیفته غنایم جنگی بودند، با دیگر بادیه نشینها دست به یکی شده، به دهکده‏های «سلامه» و «مثنّی» در نزدیکی طائف شبیخون زدند و همه اموال و اشیای قیمتی آنان را به غارت بردند و سپاهیان عثمان مضایقی را که برای دفع آنها دست به تهاجم زده بودند، وادار به عقب نشینی نموده، حصار طائف را ضبط کردند و پیروزی خود را به شریف غالب گزارش دادند.
عثمان مضایقی در اثر این شکست و پریشانی، از نواحی طائف گریزان شد و در کوههای یمن مخفی گردید.
یکی از فرماندهان سپاه سعود به نام «عبدالوهّاب ابونقط» و دو گروه دیگر به نامهای «حسینیّه» و «سعیدیّه» با چند گروه دیگر از نواحی مختلف، به سوی مکّه معظّمه حمله‏ور شده، شهر مکّه را به محاصره خود در آوردند. در این محاصره، که سه ماه به طول انجامید، اهالی مکّه فشارهای طاقت فرسایی را متحمّل شدند.
در طول این مدّت، دهها بار شریف غالب برای شکستن حلقه محاصره حمله کرد و با وهّابیان درگیر شد ولی هر دفعه با شکست و پریشانی مجبور به عقب نشینی گردید.
آثار محاصره از نظر تمام شدن اندوخته‏ها به قدری شدید بود که نزدیک بود مردم به گوشت یکدیگر دست طمع دراز کنند. قحطی و گرانی ناشی از محاصره موجب شد که هر گرده نان در مکّه معظمه به 5 ریال و 140 درهم روغن زرد به دو ریال بالغ گردد. " 15 ".

جالب‏تر اینکه توفیق دیدن جمالِ فروشنده، خود شانس بزرگی می‏خواست و به آسانی میسّر نمی‏شد.
در اوایل محاصره، گوشت پرندگانی چون کبوتر، در اواسط گوشت حیواناتی چون گربه و سگ و در اواخر گیاهان و برگ درختان به عنوان سدّ جوع مورد استفاده قرار می‏گرفت. پس از تمام شدن آنها، ناچار به امضای مصالحه شدند.
بر اساس این قرار داد، سعود به شرط عدم تجاوز و ستم، حقّ ورود به مکّه معظّمه را پیدا کرد.
شریف غالب را برای امضای این قرار داد نمی‏توان مورد نکوهش قرار داد، ولی می‏توان مسامحه و سهل انگاری او در جلب و جذب اردوی کافی برای حفظ حدود و ثغور مکّه، پیش از این محاصره را، هفتمین اشتباه بزرگ او به شمار آورد.
جالبتر اینکه اهالی مکّه در آغاز محاصره، توسطّ سیّد میرغنی و شیخ محمّد عطاس به شریف غالب پیغام فرستادند که:
«در صورت امکان از مردان قبایل اطراف که پذیرای اوامر آن جناب هستند، دعوت به عمل آورید که محاصره را شکسته، ما را رها سازند، و اگر این مقدار ممکن نباشد، حدّاقل آن مقدار بدوی جلب کنید که بتوانیم تا فرا رسیدن ایّام حجّ در مقابل وهّابیان مقاومت کنیم، که با فرا رسیدن موسم حج و آمدن قافله‏های مصر و شام طبعاً از تنگنا رهایی خواهیم یافت.»
شریف غالب در پاسخ گفت:
«اگر پیش از محاصره می‏توانستم بدویان را جذب نمایم این محاصره اتّفاق نمی‏افتاد، ولی اکنون راه جذب نیرو از بیرون میسّر نیست، و اگر بخواهم به امضای صلحنامه رغبتی نشان دهم، بی‏گمان، تنفّر عموم را به خود جلب خواهم کرد.»
این بیان، خود نشانگر آن است که شریف غالب به اشتباه خود در پیش بینی نکردن نیروی لازم معترف است.

آنگاه فرستاده‏های مردم به او گفتند:
«اگر شما به تأسّی از جدّ بزرگوار خود حضرت رسول اکرم‏صلی الله علیه وآله به عقد پیمان اقدام کنید، از سنّت سنیّه نبویّه پیروی کرده‏اید؛ زیرا رسول گرامی اسلام برای امضای پیمان صلح، عثمان بن عفّان را از «حُدَیبِیّه» به مکّه معظّمه فرستاد.»
شریف غالب این پیشنهاد را از فرستادگان یاد شده شنید و با سکوت برگزار نمود و با تأخیر انداختن پذیرش صلح، نفرت مردمان را بیش از پیش بر علیه خود برانگیخت.
اهالی مکّه در طول این محاصره به شدّت سختی دیدند، بویژه از طرف کارگزاران شریف غالب، که از سوی آنها نیز ناهنجاریهای فراوانی را متحمّل شدند. کار به جایی رسید که برخی از مردم در صدد پناهنده شدن به عثمان مضایقی درآمدند و یکی دو نفر نیز به سوی او گریختند.
آنگاه پیمان صلح با اجبار و الزام «عبدالرّحمان بن التیامی» از علمای وهّابی صورت تحریر یافت.
هدف شریف غالب از ردّ پیشنهاد علمای مکّه و پذیرش پیشنهاد عبدالرّحمان بن تیامی این بود که تا حدّ امکان، زیر فشار سعود له نشود و در حدّ ممکن نظر اهالی مکّه را از نیروهای نظامی گرفته تا نیروهای مردمی، به سوی خود جلب نماید.
در حقیقت نیز تحت فشار و حمایت آن زندیق از خشم سعود در امان ماند و با گرفتن عفو و امان بر اعتبار مردمی خود افزود.
و از طرف دیگر با ابراز این معنا که: «این قرار داد تحت فشار و بدون رضایت انجام گرفت، و گرنه من هرگز تا فرا رسیدن ایّام حجّ تن به صلح نمی‏دادم»، از نکوهش نیروهای نظامی و مردمی در امان ماند.
به مقتضای این پیمان زیانبار، سعودبن عبدالعزیز به مکّه معظمه گام نهاد و پرده‏ای از یک پارچه معمولی بر کعبه معظّمه آویخت و با اعراب بدوی به انس و الفت پرداخت. آنگاه با دسیسه‏های فراوان، شریف غالب را از قدرت و شوکت انداخت و خود بازیگر میدان شد و صفحه جدیدی از تجاوز و تعدّی به حقوق مردم را آغاز کرد.
شریف غالب از دولت مرکزی (دستگاه خلافت) به شدّت ناراحت بود که چرا در این مدّت به کمک مردم حجاز نشتافته و نیرویی برای یاری آنان نفرستاده‏اند و لذا در میان مردم شایع کرد:
«علّت اصلی سقوط حجاز در دامن وهّابیت و افتادن حرمین شریفین به دست اشقیا، سهل انگاری و اهمال کاری وکلای دولت می‏باشد.»
آنگاه برای تحریک غیرت دولت عثمانی، به سعود پیشنهاد کرد که راه حج را به روی قافله‏های مصر و شام ببندد، ولی سعود احتیاج به تشویق و تلقین نداشت و در جور و ستم، گوی سبقت را از هر ستمگری ربوده بود.
سعود بدفرجام بسیاری از دانشمندان اهل سنّت را بی‏دلیل به شهادت رسانید و بسیاری از اعیان و اشراف را بدون هیچ اتّهامی به دار آویخت و هر که را که در اعتقادات مذهبی ثبات قدم نشان داد، به انواع شکنجه‏ها تهدید کرد.

آنگاه با کمال گستاخی منادیانی فرستاد که در کوچه و بازار بانگ زدند:
«ادخلوا فی دین سعود و تظلّوا بظلّه الممدود»:
«هان ای مردمان! به دین سعود داخل شوید و در زیر سایه گسترده‏اش مأوا گزینید!»
با این ندا مردم را رسماً به پذیرش آیین محمّدبن عبدالوهّاب فرا خواند.
شریف غالب با یک ارزیابی دقیق متوجّه شد تعداد افرادی که بتوانند در دین مقدّس اسلام پابرجا بمانند، نه فقط در روستاها، بلکه حتّی در خود شهر مکّه هر لحظه رو به کاهش می‏باشد و در آینده‏ای نه چندان دور، دین مقدّس اسلام از سرزمین حجاز رخت برخواهد بست، از این رهگذر به سعودبن عبدالعزیز گفت:
«اگر شما پس از مراسم حجّ در مکّه معظّمه بمانید، بی‏گمان در مقابل لشکر انبوهی که مقرّر شده از پایتخت امپراتوری اسلامی وارد این سرزمین شود، قدرت مقاومت نخواهید داشت و حتماً جان خود را از دست خواهید داد، من معتقدم که شما خود را در این مخاطره قرار ندهید و پس از ایّام حجّ این سرزمین را ترک کنید.»
این تهدیدهای پندگونه شریف غالب نه تنها موجب تخفیف در جنایات سعود نشد، بلکه بر میزان غرور و نخوت او افزود.
ادامه دارد........

داستانی شگفت


سعودبن عبدالعزیز در آن ایّام یکی از افراد صاحب کرامت را فرا خواند و به او گفت:
«آیا حضرت محمّد صلی الله علیه وآله در قبر زنده است و یا - همانند عقیده ما - چون دیگران مرده است؟!»
آن مرد با فضیلت با کمال شجاعت در پاسخ گفت:
«هو حیٌ فی قبرِهِ»؛
«پیامبر اکرم در قبر خود زنده است.»
هدف سعود از این پرسش این بود که برای کشتن آن مرد بافضیلت راهی پیدا کند و افکار مردم را برای کشتن و شکنجه نمودن او آماده سازد.
از این رهگذر خطاب به او گفت:
«اگر برای اثبات زنده بودن آن حضرت، دلیل قانع کننده‏ای ارائه ندهی که موجب پذیرش همگان باشد و برای عدم پذیرش آیین حق عذر موجّهی به شمار آید، تو را به قتل می‏رسانم.»
آن بزرگوار با کمال شهامت در پاسخ گفت:
«من نمی‏خواهم با آوردن دلایل لفظی شما را قانع کنم، بفرمایید با هم به روضه مطّهر رسول اکرم‏صلی الله علیه وآله مشرّف شویم، در مقابل ضریح مقدّس آن حضرت بایستیم، من از پیش روی مبارک تقدیم سلام کنم، اگر جواب سلام را با گوش خود شنیدید و ناگزیر از پذیرش آن شدید، زنده بودن حضرت رسول پناه ثابت می‏شود و اگر جواب سلام داده نشد، آن موقع بنده را به جرم دروغگو بودن به هر صورتی که صلاح دانستید به قتل رسانید.»
آتش خشم سعود، از این پاسخ حیرت انگیز زبانه کشید و به جهت نداشتن قدرت علمی، در آن مجلس سکوت اختیار کرد ولی چند روز بعد یکی از وهّابیان را برای کشتن او مأمور کرد و گفت:
«به هر حال باید این شخص کشته شود، در ساعتی که به انجام این مأموریّت آمادگی داشتی به من اطّلاع ده.»
آن شخص بر اساس حکمت باری‏تعالی حاضر به این جنایت نشد و این خبر در میان مردم شایع گردید.
آن عالم ربّانی از این واقعه مطّلع شد و دانست که دیگر اقامتش در شهر مکّه صلاح نیست، از این رو از مکّه معظّمه کوچ کرد.
سعود از هجرت او آگاه شده و یک جلاّد بدوی را برای قتلش مأمور ساخت.
آن مأمور نادان به خیال اینکه با کشتن آن شخص به خیر دنیا و آخرت خواهد رسید، با شتابی فراوان خود را به آن عالم ربّانی رسانید، امّا در لحظه وصول به محضر او، آن عالم سعادتمند، با فرا رسیدن اجل موعود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
آن بادیه ‏نشین، شتر مرد با فضیلت را به درختی بست و برای تهّیه آب جهت غسل میّت، به درّه مجاور رفت. پس از دقایقی بازگشت و جز شتر چیزی در آن صحرا نیافت و به شدّت دچار شگفت شد.

پس از مراجعت به هنگام گزارش مشاهدات خود به سعود چنین گفت:
«آری، آری، من در عالم رؤیا عروج ملکوتی آن بزرگوار را با تسبیح و تقدیس دیدم. من یک عدّه فرشته نورانی را مشاهده کردم که تسبیح گویان پیکر پاک آن عالم را به سوی آسمان می‏بردند و می‏گفتند: این پیکر پاک فلان ذات است که به جهت اعتقاد صحیح و پیروی نیکو از رسول اکرم‏صلی الله علیه وآله به عنوان یک پاداش شایسته، جنازه‏اش به سوی آسمانها عروج می‏کند.»
سپس افزود:
«بسیار جای شگفت است که مرا به قتل چنین شخصیّت جلیل القدری می‏فرستی! آیا پس از مشاهده الطاف بیکران حق تعالی در مورد آن مرد بزرگوار، هنوز هم در صدد اصلاح اعتقاد خود بر نمی‏آیی؟.»
سعود از سخنان بی‏آلایش آن مرد بدوی پند نگرفت، بلکه عثمان مضایقی را به امارت مکّه معظّمه منصوب نمود و خود به طرف «درعیّه» حرکت کرد.
سعود به هنگام بازگشت به درعیّه، از سوی علمای زندیق آن سامان به جهت تسخیر مکّه معظّمه، مورد تقدیر و تجلیل قرار گرفت و نامه‏های تبریک و تهنیت فراوان دریافت کرد.
این تحسینها و تمجیدها، او را به شدّت تحت تأثیر قرار داد و بر نخوت و تکبّر او افزود.
سعود در جور و ستم افراط کرد آنگاه برای گسترش دامنه قساوت و شقاوتش هسته‏های مقاومت تشکیل داد و دست آنها را در ظلم و تعدّی بر اهالی حجاز و یمن باز گذاشت.
ظفرنامه‏ها، مدیحه سراییها و مکتوبات فراوانی که به این مناسبت دریافت می‏کرد، موجب می‏شد که سینه ستبر کرده، باد به غبغب انداخته، در ظلم و تعدّی دست از پا نشناسد.
«محمّد بن احمد حفظی» سرآمد زنادقه زمان، قصیده‏ای در ستایش سعود و نکوهش علمای اسلام سروده بود که از نظر هنر شعری بر دیگر قصیده‏ها برتری داشت.
از این رهگذر این قصیده از طرف علمای اسلام مورد انتقاد شدید قرار گرفت و نظیره‏ها و استقبالیّه‏های فراوانی بر وزن و قافیه آن سروده شد.
در این نظیره‏ها آیین محمّدبن عبدالوهّاب به شدّت مورد هجو و مسخره قرار گرفت.

یکی از این نظیره‏ها به دست سعود رسید و موجب خشم شدید و غضب فوق العاده او گردید و لذا افراد شقاوت پیشه‏ای را برگزید و به آنها فرمان داد که هر کجا مسلمان متعهّدی دیدند بی‏محابا به قتلش رسانند و هر جا عالم موحّدی سراغ داشتند به شدیدترین وجه برای قتل و اعدامش اقدام نمایند. او از آن پس، این جانیان را به بالاترین مناصب دولتی منصوب کرد.
پس از آنکه بادیه نشینهای نواحی مکّه را کاملاً تحت سیطره خود در آورد، فرمان داد که بدویهای نواحی مدینه را منقاد بلکه فدایی او سازند.
آنگاه دو گردان وهّابی تحت فرماندهی: «بدای‏بن بدوی» و «نادی‏بن بدوی» به قصد تصرّف مدینه منوّره به سوی دارالهجره رسول اکرم‏صلی الله علیه وآله گسیل داشت.

پاورقی 1- کشف الارتیاب، ص 491، به نقل از روزنامه: «الرأی العام» شماره 4061، چاپ دمشق، 19ذی‏قعده 1345ه. ق
2- نسخه‏ای از این کتاب در کتابخانه مرحوم آیت‏اللَّه مرعشی در قم موجود است، علاقمندان می‏توانند به متن تقریظها مراجعه کنند
3- مهدی منتظر از دیدگاه قرامطه: با توجّه به این که قرامطه شعبه‏ای از اسماعیلیّه هستند و آنها مهدی منتظر را پسر اسماعیل و نوه امام جعفر صادق‏علیه السلام می‏دانند، آنچه در بخش آغازین کتاب از قول «یحی بن ذکرویه» نقل شده که خود را فرستاده امام مهدی معرّفی کرده و نامه‏های مجعولی به وی نسبت داده، به حضرت بقیّة اللَّه ارواحنا فداه مربوط نمی‏شود، بلکه منظور «محمّدبن اسماعیل ابن امام جعفر صادق‏علیه السلام» می‏باشد.
اسماعیلیّه اصولاً هفت امامی هستند و معتقدند که خداوند منّان برای ارشاد و هدایت عالمیان هفت پیشوا در هفت دوران به شرح زیر فرستاده است:
الف: دوران نخستین، حضرت آدم ابوالبشرعلیه السلام
ب: دوران دوّم، حضرت نوح‏علیه السلام
ج: دوران سوّم، حضرت ابراهیم‏علیه السلام
د: دوران چهارم، حضرت موسی‏علیه السلام
ه: دوران پنجم، حضرت عیسی‏علیه السلام
ح: دوران ششم، حضرت محمّدبن عبداللَّه‏صلی الله علیه وآله
ط: دوران هفتم، مهدی منتظر، محمّدبن اسماعیل‏بن امام جعفر صادق‏علیه السلام («دکتر مصطفی غالب» این مطلب را با صراحت تمام در کتاب: «الامامة و قائم القیامه» ص311 تا ص314 بیان کرده و همه احادیث مربوط به «مهدی آخرالزّمان» را با «محمّدبن اسماعیل» نوه امام صادق‏علیه السلام تطبیق کرده است.)در منابع قدیمی هفت امام را به ترتیب از امیرمؤمنان‏علیه السلام تا امام جعفر صادق‏علیه السلام، سپس اسماعیل را ذکر کرده‏اند و آن هفت تن را هفت پیامبر اولوالعزم می‏نامند و محمّدبن اسماعیل را خاتم و ناسخ ادیان قبلی می‏دانند و معتقدند که او زنده است و در بلاد روم زندگی می‏کند و روزی ظاهر شده، دین پیامبر اکرم‏صلی الله علیه وآله را نسخ می‏کند و شریعت تازه‏ای جایگزین می‏گرداند. (فرق الشّیعه نوبختی، ص73 و المقالات و الفرق اشعری، ص84) «مترجم
4- یک ششم درهم را «دانق» گویند و «آقچه» به کوچکترین پول نقره‏ای گفته می‏شد
5- در مواردی که خفقان و اختناق از سوی حکومتها زیاد می‏شد و مردم نمی‏توانستند به راحتی به محضر امامان برسند، راه برای زراندوزان، دغلبازان و دین سازان هموار و باز می‏گشت. نمونه بارز آن، عهد هارون الرّشید بود که به اختراع آیین «واقفیّه» انجامید. «مترجم»
6- منظور از حضرت مهدی در آیین قرامطه، به طوری که در متن کتاب آمده «محمّد» فرزند اسماعیل، فرزند امام جعفر صادق‏علیه السلام است
7- «محمّد حنفیّه» فرزند بزرگوار امیرمؤمنان‏علیه السلام بود که «کیسانیّه» به امامت او معتقد بودند، ولی او خود به امامت حضرت سجّادعلیه السلام اعتقاد راسخ داشت
8- مراد زمان ایوب صبری پاشا است
9- «جنبیّه» به قمه و یا خنجر کجی که از بغل حمایل می‏شود، می‏گویند
10- کتاب «دلایل الخیرات» تألیف: ابوعبداللَّه محمّدبن سلیمان جزولی، (متوفّای 870 ه.) درباره ذکر صلوات بر رسول گرامی اسلام، مورد توجّه خاصّ و عام بود و نسخه‏هایی از آن در مساجد و منازل وجود داشت و همه روزه مسلمانان با قرائت آن، به محضر رسول گرامی اسلام عرض ارادت می‏کردند
11- این سرسختی در برابر علمای دین منحصر به زمامداران وهّابیت نیست، همه بدعتگذاران، علمای دین را بزرگترین مانع راه خود می‏دانند و همواره تلاش می‏کنند که این سدّ فولادین را از سر راه خود بردارند.
دانشمندان که وارثان پیامبرانند، شب و روز تلاش می‏کنند تا از رخنه کردن افکار انحرافی به مرز ایمان جلوگیری کنند.
علمای دین چون کوهی استوار در برابر دزدان عقیده ایستاده‏اند تا مسلمانان مستضعف، در دام شیطانی آنها گرفتار نشوند.
آنها سکّاندار کشتی امّت هستند، در برابر امواج سهمگین دریا ایستاده‏اند تا کشتی ایمان را در عهد غیبت ناخدا، در حدّ توان از فرو رفتن در گرداب طوفانها محافظت کنند.
امام هادی‏علیه السلام پس از تشبیه عالمان به سکّاندار کشتی، می‏فرماید:
«اگر نبود دانشمندانی که در عهد غیبت قائم ما - عجّل اللَّه فرجه - با دلائل استوار مردم را به سوی حق فرا می‏خوانند و از حریم ایمان حمایت می‏کنند و مستضعفان شیعه را از دامهای شیاطین و جوجه شیطانهای ناصبی نجات می‏دهند، احدی باقی نمی‏ماند جز این که از دین خدا مرتد می‏شد.» (احتجاج طبرسی، ج1، ص18)
امام جوادعلیه السلام در مورد عالمانی که در عصر غیبت از ایتام آل محمّدعلیهم السلام کفالت می‏کنند و آنها را از حیرت و سردرگمی رهایی می‏دهند، می‏فرماید: «این عالمان در نزد پروردگار عالمیان بر دیگر بندگان برتری دارند، بیش از برتری آسمان بر زمین.» (عوالم، ج2، ص294)
امام صادق‏علیه السلام عالمان را مرزبانان کشور ایمان می‏نامد و می‏فرماید:
«دانشمندان شیعیان ما در مرز ایمان با سپاهیان شیطان می‏جنگند و از تهاجم آنها به شیعیان و از سیطره آنان بر مستضعفان شیعه جلوگیری می‏کنند. این مرزبانان هزار هزار بار از مرزدارانی که با سپاه دشمن می‏جنگند برترند؛ زیرا اینها از دین شیعیان ما دفاع می‏کنند و آنها از جانشان.» (احتجاج طبرسی، ج1، ص17)
و لذا رژیمهای فاسد وجود علمای عامل را بزرگترین خطر در راه اجرای اندیشه‏های باطل خود می‏شناسند و با تمام قدرت در برابر آنها می‏ایستند. حوادثی که در سالهای اخیر در عراق، ترکیه و الجزایر به وقوع پیوست، دقیقاً از همینجا سرچشمه می‏گرفت.این رژیمها به دلیل خوشنام و خوش سابقه بودن رجال دین، انواع تهمتها را به آنها می‏زنند و آنها را ترور شخصیّت می‏کنند، تا بتوانند این سدّ فولادین را از پیش پای خود بردارن
12- جسم بودن خداوند!: محمّدبن عبدالوهّاب به صراحت تمام به جسمیّت خداوند متعال معتقد است. وی در کتاب معروف خود «توحید» بخش 67 را که آخرین بخش کتاب است به اثبات جسمیّت خداوند متعال اختصاص داده است. (کتاب التّوحید، ص216 تا ص220 و ترجمه فارسی آن ص296 تا ص303)
حفیدش عبدالرّحمان‏بن حسن‏بن محمّدبن عبدالوهّاب نیز رساله‏ای را به این موضوع اختصاص داده است و آن دوّمین رساله از رسائل پنجگانه اوست. (الجامع الفرید - چاپ ریاض، ص342)وی در شرح کتاب توحید نیز با شدّت تمام از این موضوع دفاع کرده است. (فتح المجید فی شرح کتاب التّوحید، ص526 تا 536
13- جبر و اختیار: اهل سنّت در مورد افعال انسان، دو طرز تفکر دارد:
1 - افعال انسان متعلّق اراده تخلّف ناپذیر پروردگار است و انسان در افعال خود مجبور است و اراده و اختیاری از خود ندارد.
2 - انسان در کارهای خود کاملاً مستقلّ است و اراده خداوند در آن مؤثّر نیست.
مؤلّف محترم همانند اکثریّت اهل تسنّن معتقد به جبر است و بیشتر اشعاری که در این کتاب آورده از این باور و عقیده سرچشمه می‏گیرد. و امّا در نظر قرآن کریم و روایات اهلبیت عصمت و طهارت، انسان در کارهای خود «مختار» است ولی «مستقل» نیست.
این عقیده بر اساس حدیثی از امام صادق‏علیه السلام: «أمر بین الأمرین» نامیده شده است.
شرح این مطلب در این صفحات نمی‏گنجد، فقط خواستیم اشاره‏ای کوتاه به انگیزه آوردن این اشعار در این کتاب کرده باشیم.برای رفع کمبودها و جبران کاستیهای کتاب، «کتابنامه وهابیّت» را در پایان می‏آوریم، تا خوانندگان گرامی به ویژه پژوهشگران ارجمند، کتابهای مورد نظر خود را بر اساس نیازهای خود برگزینن
14- بقره: 258
15- 400 درهم عبارت از یک «اوقا» بود و یک اوقا معادل یک کیلو می‏باشد

[=Courier New]احسنت دستت درد نكنه رضا جان گل
[=Courier New] واقعاً داري براي اين موضوع زحمت مي كشي
[=Courier New]انشاء الله اجر و پاداشت با حضرت رسول و اهل بيت پاكش

موضوع قفل شده است