حاضر دائمی جبهه

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
حاضر دائمی جبهه

[h=1][/h]


[/HR]
فرمانده گردان حضرت عباس باب‌الحوائج (ع) لشکر مکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 18 بهمن سال 1361 در عملیات فجر مقدماتی به شهادت رسید.


[/HR]

شهید نادر نریمانی اروق در خانواده‌ای کشاورز و نسبتاً فقیر در سال 1334 ه ش در روستای اروق شهرستان ملکان در آذربایجان شرقی به دنیا آمد.
وی فردی مذهبی بود و نسبت به مسائل دینی حساسیت داشت. در دوره دبیرستان که کلاس‌ها مختلط بود و دختر و پسر در یک کلاس بودند، سعی می‌کرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نیز در این راه تشویق می‌کرد؛ و نسبت به وضع موجود معترض بود.
یکی از دوستانش نقل می‌کند: غروب آفتاب باهم بودیم که نادر گفت: «بیابرویم.» فکر کردم منظورش پارک یا سینما است ولی وقتی مقداری راه رفتیم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانیم.
به شرکت در مراسم عزاداری امام حسین (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصی داشت و همیشه در آن شرکت می‌کرد و از مجالس لهو و لعب به‌شدت پرهیز داشت به‌طوری‌که هیچ‌وقت در مجالس عروسی آن زمان شرکت نمی‌کرد.
پس از پایان تحصیلات در اواخر رژیم پهلوی به سربازی اعزام شد. در پادگان فعالیت مذهبی گسترده‌ای داشت و سربازان را در آسایشگاه جمع می‌کرد و جلسات بحث دینی تشکیل می‌داد. در همین دوره به علت اینکه یک جلد نهج‌البلاغه به پادگان برده بود تحت پیگرد قرار گرفت.
همزمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی در راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت می‌کرد. او به استاد مطهری علاقه فراوانی داشت و یکی از آرزوهایش، رفتن به قم و تحصیل علوم حوزوی بود تا بتواند در سلک روحانیت درآید.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به دعوت دوستانش به عضویت سپاه پاسداران درآمد. از آن زمان به بعد شب و روز نمی‌شناخت. بسیار کم به منزل می‌رفت، دررفت و آمدن‌هایش از ماشین سپاه استفاده نمی‌کرد. از دوچرخه‌هایی که خریده بود، استفاده می‌کرد.
در سپاه شهرستان بناب مسئولیت‌های فرماندهی عملیات، فرماندهی بسیج و واحد آموزش را عهده‌دار بود. قبل از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، فرماندهی عملیات در کردستان را به عهده داشت.
پس از شروع جنگ تحمیلی باوجود مسئولیت‌های مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت. نقل می‌کنند: وقتی آقای اصغر زاده فرمانده سپاه بناب، نام نریمانی را در فهرست افراد اعزامی قرار نداد، نادر به‌شدت اعتراض کرد. به او گفته شد چون مسئول آموزش هستی به وجودت در اینجا نیاز است، ولی در جواب گفت: «اگر مرا اعزام نکنید به سپاه تبریز می‌روم و ازآنجا اعزام می‌شوم.» ناچار او را هم اعزام کردند.
با پایان مأموریت و بازگشت به بناب، سه روز بعد در اعزام دیگری ثبت‌نام کرد و با اصرار فراوان اعزام شد.
از رمل‌ها گذشتیم و در منطقه‌ای به نام دشت خلف شنبل که درخت سدری در آنجا وجود داشت که نقطه رهایی نیروها بود پیاده شدیم

یاهو تا شهادت
حضور او در جبهه تقریباً دائمی بود و زمانی که به مرخصی می‌رفت، هنوز مرخصی تمام نشده با اعلام اینکه نیاز است، به‌سرعت به جبهه بازمی‌گشت و در برگشت کمک‌های مردمی را جمع‌آوری می‌کرد و با خود به جبهه می‌برد. بارها به مادرش گفته بود: «تا جنگ هست من هم هستم و باید برای نابودی دشمنان از جان‌مایه گذاشت و من تا به آرزویم نرسم به جبهه می‌روم.» در جواب نامه خانواده‌اش که از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگرانی می‌کردند، نوشت: «از چه نگران هستید. انسان یک روز می‌آید و یک روز هم می‌رود.» نقل است که می‌گفت: «بزرگ‌ترین آرزویم شهادت است و در هر نماز از خدا می‌خواهم زندگی‌ام را به شهادت ختم کند.» هر وقت از جهاد و شهادت سخنی به میان می‌آمد، دست‌ها را به هم می‌زد و سر را به آسمان بلند می‌کرد و با صدای بلند می‌گفت: «یاهو»
چند روز قبل از عملیات والفجر مقدماتی برای آخرین بار از جبهه به خانواده‌اش تلفن کرد و چنان سخن گفت که گویا خبر شهادتش را به او داده‌اند؛ مادرش را دلداری داد که پس از شهادتش ناراحت نباشد. یکی از هم‌رزمانش نقل می‌کند:
در شب عملیات نریمانی غسل شهادت کرد و لباس‌های نو پوشید و در موقع خداحافظی از همه حلالیت طلبید و گفت: «احتمال این‌که از این عملیات برنگردیم خیلی زیاد است.» نریمانی گردان را به‌سوی خط مقدم هدایت کرد که در میان راه مشکلی پیش آمد و افراد گردان به دو گروه تقسیم شدند و همدیگر را گم کردند ولی چون هدف عملیات از قبل مشخص بود به راهشان ادامه دادند. در بین راه خمپاره‌ای در کنار نادر نریمانی منفجر شد و او در اثر ترکش به شهادت رسید.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاریخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عملیات والفجر مقدماتی در جبهه فکه اعلام کرده است. یکی از هم‌رزمانش درباره شهادت وی می‌گوید:
قبل از شهادت با همکاری دیگر رزمندگان با جعبه‌های خالی مهمات مسجدی در منطقه احداث کرد و قرار شد هر کس زودتر به شهادت رسید مسجد به نام او باشد. نریمانی اولین شهید بود و مسجد به نام او نام‌گذاری شد.
یکی دیگر از هم‌رزمانش آخرین لحظات زندگی و چگونگی شهادت نادر نریمانی را این‌گونه توضیح می‌دهد.
عملیات والفجر مقدماتی شروع شد و با نریمانی و نیروهای گردان باب‌الحوائج به منطقه رفتیم. از رمل‌ها گذشتیم و در منطقه‌ای به نام دشت خلف شنبل که درخت سدری در آنجا وجود داشت که نقطه رهایی نیروها بود پیاده شدیم. چون منطقه را عراق بمباران می‌کرد قرار شد هر گروهان مسیر جداگانه‌ای را در پیش گیرد. من فرمانده گروهان و نریمانی فرمانده گردان در جلوی گروهان ما را هدایت کرد. چون به‌صف حرکت می‌کردیم هر گروهان به مسیری رفت. نریمانی، اسلام نجاری را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به‌عنوان نیروی شناسایی ما را به هدف برساند. نریمانی جلو افتاد و من به‌اتفاق نجاری در پشت حرکت می‌کردیم. محمدرضا بازگشا نیز با نریمانی در جلو بود. منطقه رمل پر از تپه، دره و ناشناخته بود که تازه آزادشده بود. نریمانی به من گفت: «شما از پشت سر بیایید تا از نیروهایتان کسی جا نماند. او همیشه در جلو حرکت می‌کرد. پس از مسافتی مشکلی پیش آمد و آن اینکه گروهان نصف شده بود، نصفی با نریمانی و نصفی با ما مانده بود. موقعیتی پیش آمد و ما همدیگر را گم کردیم ولی چون می‌دانستیم مقصد کجاست به راه خود ادامه دادیم. مهدی باکری نیز در جلو بود و مکرر در پشت بی‌سیم می‌گفت: «اسلام - اسلام، من در جلو هستم بیا جلو.» اذان صبح شده بود و نماز را خواندیم ولی نریمانی را پیدا نکردیم. از نیروهای باقیمانده جویای وی شدم، گفتند نادر سعی می‌کرد نیروها را جمع کرده و سریع به باکری برساند چون آقا مهدی پشت بی‌سیم می‌گفت زود بیاید که مزدورها فرار می‌کنند. در همان موقع توپ یا خمپاره‌ای به زمین خورد و در همان‌جا به شهادت رسید.

برچسب: