بازکاوی حکمرانی جناب عمر

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
بازکاوی حکمرانی جناب عمر

وضع حکومت در زمان عمر

حکومت عمر، سياست حکومت عربي بود و در مدينه، که پايتخت اسلام بود، منع کرده بود که غير عرب ساکن شود. تنها به دو نفر غير عرب اجازه ماندن در مدينه را داده بود: يکي هُرمُزان پادشاهِ سابق شوش و شوشتر [تُستَر] که مسلمان شده بود و براي عمر نقشه هاي جنگي در فتح شهرهاي ايران مي کشيد، [1] و ديگري اَبُولُؤلُؤَه که غلامِ مُغِيره بن شُعبَه بود. او کارگري ماهر بود و نقّاشي و آهنگري و نجّاري رابه خوبي انجام مي داد. مغيره از عمر خواست که اجازه بدهد ابولؤلؤه در مدينه ساکن شود و عمر هم اجازه داد. [2] باري، تعصّب عربي تا اين حد بوده است. در پايتختِ اسلام کسي از غير عرب اجازه ماندن نداشت. [3] همچنين، عمر منع کرده بود که غير عرب از عرب دختر بگيرد، يا عربِ غيرِ فريش از قريش دختر بگيرد. بدين گونه، عمر جامعه اسلامي را جامعه اي طبقاتي کرد[4] .

در مُؤَطَّأ مالک آمده است که عمر حکم کرده بود - و حکم عمر، از نظر مردم، حکمِ شرع بود - اگر مرد عرب از عجم [= غير عرب] زن گرفت و بچه اي از اين ازدواج به دنيا آمد، چنانچه آن بچه در بلاد عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث مي برد و اگر در سرزمين غير عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث نمي برد![5]

حکومتِ عمر، با اهداف و فرهنگ حکومتِ عربيِ قريشي بود؛ هيچ والي و امير لشکري از غير قريش تعيين نمي کرد. البته يک استثنا داشت و آن اين بود که در ميان فاميل هاي قريش، به بني هاشم ولايت نمي داد. در اين باره سه ماجرا از تاريخ طبري نقل مي کنيم که بين عمر و ابن عبّاس گذشته است[6] .

گفتگوي ابن عباس با عمر

1) روزي عمر به ابن عبّاس گفت: چه شد که قريش نگذاشتند شما - بني هاشم - به حکومت برسيد؟ ابن عبّاس گفت: نمي دانم. عمر گفت: من مي دانم؛ قريش از حکومت شما بر خود کراهت داشتند. ابن عبّاس گفت: چرا؟ ما براي آنها خير بوديم - اين سخن را از آن رو گفت که پيامبر(ص) از بني هاشم بود. عمر گفت: کراهت داشتند که پيامبري و خلافت در شما جمع شود و بر قريش گردن فرازي کنيد. شايد بگوييد کار ابوبکر بود؛ نه، به خدا قسم، ابوبکر خردمندانه ترين کاري که به نظرش رسيد کرد[7].

2) در روايت ديگر، عمر به ابن عبّاس مي گويد: آيا مي داني قوم شما (يعني قريش) چرا بعد از محمّد(ص)، حکومت را از شما دريغ و منع کردند؟ ابن عبّاس مي گويد: من خوش نداشتم به عمر جواب دهم؛ گفتم: اگر ندانم تو ما را آگاه مي کني؟ گفت: قريش کراهت داشت از اين که نبوّت و خلافت در شما جمع بشود...

قبلاً بيان کرديم که سياست آنها اين بود که مي گفتند: حکومت را در قبايل قريش بگردانيد تا همه را فراگيرد. راست گفتند. آنگاه که خلافت را از خاندان پيامبر(ص) بيرون کردند قبيله تَيم را، قبيله عَدّي را، بني اميه را فرا گرفت.

عمر گفت: قريش براي خود چنين کاري را پسنديد و کارش درست و موفّق بود. ابن عبّاس مي گويد گفتم: يا اميرالمؤمنين، اگر اجازه مي دهي و غضب نمي کني، سخن مي گويم وگرنه ساکت مي مانم. عمر گفت: سخن بگو. گفتم: يا اميرالمؤمنين، اين که گفتي قريش خليفه را برگزيد و موفّق بود، اگر قريش آن کس را اختيار مي کرد که خدا اختيار کرده بود [يعني علي(ع) را] موفّق بود. امّا اين که گفتي قريش کراهت داشت که خلافت و نبوّت در ما جمع بشود، همانا خداوند عزّوجلّ در قرآن قومي را که کراهت داشتند وصف کرد، آنجا که فرمود: ذَلِک بِاَنَّهُم کرِهُوا ما اَنْزَلَ اللّهُ فَاَحْبَطَ اَعمالَهُم [محمّد : 9]: آنها از آنچه خدا در قرآن نازل کرده است کراهت داشتند [که تعيين وصّي بعد از پيامبر باشد]؛ خداوند هم اعمالشان را تباه کرد.

عمر گفت: سخناني از تو به من مي رسيد و نمي خواستم قبول کنم که از تو سر زده است، مبادا که منزلتِ تو نزد من زائل شود. ابن عبّاس گفت: اگر حرفِ حقّ زده باشم، قاعده اش اين نيست که مقام من نزد تو از بين برود، و چنانچه آن سخن را نگفته باشم و دروغ به تو رسيده باشد، من کسي هستم که مي تواند از آنچه که به دروغ به او نسبت داده باشند دفاع کند. عمر گفت: به من خبر رسيده است که گفته اي خلافت رااز ما، از راهِ ظلم و حسد، دور کردند. ابن عبّاس گفت: ظلم کردن بر ما را که هر دانا و ناداني دريافته است [8] امّا اين که مي گويي که من گفته ام حسادت کردند؛ ابليس هم بر آدم حسد برد و ما هم فرزندان آدم هستيم. عمر گفت: دور است دل هاي شما بني هاشم؛ چيزي در آن نيست مگر حسدي که از قلب شما بيرون نمي رود و کينه و غشي که زائل نمي شود و هميشه خواهد ماند. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، آرام باش. گفتي بني هاشم اين چنين اند. پيامبر از بني هاشم است و خدا فرموده است: [اِنَّما يريدُ اللّهُ لِيذْهِبَ عَنکمُ الرِّجْسَ اَهْلَ البَيتِ وَ يطَهِّرَکمْ تَطهيرا] [احزاب: 33].

عمر گفت: دور شو از من ابن عبّاس. ابن عبّاس گفت: باشد از تو دور مي شوم؛ و برخاست تا برود. عمر شرم کرد و گفت: ابن عبّاس سرِ جايت بنشين. [9] به خدا قسم، من حق تو را مراعات مي کنم و آنچه تو را مسرور مي کند من هم آن را مي خواهم و دوست مي دارم. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، من بر تو و هر مسلماني حق دارم؛ هر که حق مرا حفظ کند به خوش بختي خود رسيده است و هرکه آن را گم کند بدبخت شده است. عمر ديگر نتوانست تحمل کند، بلند شد و رفت. [10]

3) روايت ديگر چنين است که عمر در پي ابن عبّاس فرستاد و چون آمد به او گفت: واليِ حِمْص شخص خوبي بود و از دنيا رفت. برآنم که تو را به آنجا بفرستم، ولي بيم دارم. ابن عبّاس گفت: چرا؟ گفت: مي ترسم که مرگم برسد و تو در آنجا باشي[11] [که مرکز سپاه است] و مردم رابعد از من به سوي خودتان [= بني هاشم]بخوانيد. مردم نبايد به سوي شما بيايند؛ از اين [نگراني] مي خواهم راحت بشوم. ابن عبّاس گفت: بهتراست کسي را والي کني که خيالت از او راحت باشد[12].

آري، سياست کلّي حکومت در زمان عمر اين بود که حکومت، عربي و قرشي باشد و بني هاشم هم از حکومت دور باشند[13] .

برگرفته از کتاب «سقیفه »از استاد بزرگ تاریخ ، مورخ فقید «علامه عسکری »

..................................................................

[1] - برای آشنایی با نمونه ای از این مشورتها بنگرید به : تاریخ الخلفاء سیوطی ، ص 144- 143




[2] -مروج الذهب ،مسعودی، ج 2 ص 322




[3] - تاریخ الخلفاء ، سیوطی ، ص 133 . البته سلمان و بلال هم بودند که زمان پیامبر در مدینه ساکن شدند و جزو اصحاب پیامبر به شمار می رفتند .




[4] - معالم المدرستین ، علامه عسکری ، ج 2 ص 346،به نقل از وافی ، چاپ اول 1412 قمری




[5] - موطاء ، ج 2 ، ص 60 ، چاپ مصر ، 1343 قمری . ابی عمر بن الخطاب ان یورث احدا من الاعاجم الا احدا ولد فی الارض العرب




[6] - عرب به دو دسته از قبایل تقسیم می شدند : عدنانی و قحطانی . قحطانی ها در اصل اهل یمن بودند و انصار از آنها بودند ؛ عدنانی ها ، که قریش از ایشان بودند ، اهل مکه و نجد بودند . سیاست عمر این بود که ابن عباس را به خود نزدیک می کرد و دنبال خودش می برد تا او را در مقابل حضرت علی بزرگ کند . ابن عباس در میان قریش و بنی هاشم ، بعد از حضرت امیر در سخنوری و محاجه قوی بود .نک : طبقات الکبری ابن سعد ، ج 2 ص 120 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید .




[7] - تاریخ طبری ج 5 ص 2768،چاپ اروپا




[8] - با کارهایی که حضرت زهرا تا هنگام دفنش کرد ، حقیقت بر هیچ یک از اهل آن ع صر که اخبار به آنان می رسید مخفی نماند .




[9] - برای عمر بد بود اگر بنی هاشم از این ماجرا با خبر می شدند . بنی هاشم قبیله بزرگی بودند و سیاست حکومت این نبود که با بنی هشام بد شود .




[10] - تاریخ طبری ، ج 5 ص 2770-2771 چاپ اروپا




[11] - حمص مانند کوفه و بصره و اسکندریه و دمشق ، دارای پادگان نظامی بود . بدین جهت ، والی این شهرها که امیر لشکر هم بوده ، می توانسته سپاه آن ناحیه را برای رسیدن به حکومت بعد از خلیفه بسیج کند . چنان که معاویه پس از عثمان در برابر حکومت حضرت امیر ، این کار را کرد .




[12] - مروج الذهب ، ج 2 ص 322-321




[13] - در ا ین باره ، حضرت امیر نیز در قضیه شورای شش نفره ، برای تعیین خلیفه ، پس از کشته شدن عمر ،چنین فرمود : مردم به قریش می نگرند و در انتظار کار آنها هستند و قبیله قریش د رکار خود می اندیشند ومی گویند : اگر بنی هاشم به خلافت برسند ، هیچ گاه خلافت از آنها بیرون نخواهد رفت و چنانچه خلافت به غیر بنی هاشم از خاندانهای قریش برسد ، بین همه آن خاندان ها می گردد و به همه آنها می رسد . تاریخ طبری ج 5 ص 2787 چاپ اروپا