داستان اصحاب رقيم

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
داستان اصحاب رقيم

[="Tahoma"]

در آيه 9 کهف چنين آمده است: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکهْفِ وَ الرَّقِيمِ کانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً؛ آيا گمان کردي داستان اصحاب کهف و رقيم از نشانه‌هاي بزرگ ما است.»
در اين که اصحاب رقيم کيانند، بين مفسّران و محدّثان اختلاف نظر است، بعضي گفته‌اند: رقيم کوهي است که غار اصحاب کهف در آنجا است، بعضي گفته‌اند: رقيم نام قريه‌اي بوده که اصحاب کهف از آن خارج شدند، به عقيده بعضي رقيم نام لوح سنگي است که قصّه اصحاب کهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب کهف نصب کرده‌اند و يا در موزه شاهان نهاده‌اند، و به عقيده بعضي رقيم نام کتاب است، و به عقيده بعضي ديگر، منظور ماجراي سه نفر پناهنده به غار است(1) که داستانش چنين مي‌باشد.
در کتاب «محاسن برقي» از رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - چنين نقل شده: سه نفر از عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در کوه و دشت پرداختند، تا به غاري که در بالاي کوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا...) سنگ بسيار بزرگي از بالاي آن غار، از کوه جدا شد غلتيد و به درگاه غار افتاد به طوري که درِ غار را به طور کامل پوشانيد، آن سه نفر در درون غار تاريک ماندند، آن سنگ به قدري درِ غار را پوشانيد که حتي روزنه‌اي از غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آنها بر اثر تاريکي، همديگر را نمي‌ديدند.
آنها وقتي که خود را در چنان بن بست هولناکي ديدند براي نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام يکي از آنها گفت: «هيچ راه نجاتي نيست جز اين که اگرعمل خالصي داريم آن را در پيشگاه خداوند شَفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه در اين جا محبوس شده‌ايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم». اين پيشنهاد مورد قبول همه واقع شد.
اولي گفت: «خدايا! مي‌داني که من روزي فريفته زن زيبايي شدم، او را دنبال کردم وقتي که بر او مسلّط شدم و خواستم با او عمل منافي عفّت انجام دهم به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن کار دست برداشتم، خدايا به خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار.» وقتي که دعاي او تمام شد ناگاه آن سنگ تکاني خورد، و اندکي عقب رفت به طوري که روزنه‌اي به داخل غار پيدا شد.
دومي گفت: «خدايا! تو مي‌داني که گروهي کارگر را براي امور کشاورزي اجير کردم، تا هر روز نيم درهم به هر کدام از آنها بدهم، پس از پايان کار، مزد آنها را دادم، يکي از آنها گفت: من به اندازه دو نفر کار کرده‌ام، سوگند به خدا کمتر از يک درهم نمي‌گيرم، نيم درهم را قبول نکرد و رفت. من با نيم درهم او کشاورزي نمودم، سود فراواني نصيبم شد، تا روزي آن کارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود را نمود، حساب کردم ديدم نيم درهم او براي من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضي کردم اين کار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين کار را از من مي‌داني به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار.» در اين هنگام ناگاه آن سنگ تکان شديدي خورد به قدري عقب رفت که درون غار روشن شد، به طوري که آنها همديگر را مي‌ديدند ولي نمي‌توانستند از غار خارج شوند.
سومي گفت: «خدايا! تو مي‌داني که روزي پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفي پر از شير براي آنها بردم، ترسيدم اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم و بروم، حشره‌اي داخل آن بيفتد، از طرفي دوست نداشتم آنها را از خواب شيرين بيدار کنم و موجب ناراحتي آنها شوم، از اين رو همان جا صبر کردم تا آنها بيدار شدند و از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مي‌داني که اين کار من براي جلب خشنودي تو بوده است، اين سنگ را از اين جا بردار.»
وقتي که دعاي او به اين جا رسيد، آن سنگ تکان شديدي خورد و به قدري عقب رفت که آنها به راحتي از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند.
سپس پيامبر - صلّي الله عليه و آله - فرمود: «مَنْ صَدَقَ اللهَ نَجا؛ کسي که به راستي و از روي خلوص با خدا رابطه برقرار کند و بر همين اساس، رفتار نمايد، رهايي و نجات مي‌يابد.»(2)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 6، ص 452.
2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 249 و 250.
[/]