نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی

تب‌های اولیه

65 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی




خاطره شماره 1 ؛ خیر کثیر

حالا دیگر سید فضل الله بهشتی همان امام جماعت خوش چهره و مشهور مسجد لومبان - اصفهان - جواب نذر و نیازهایش را
گرفته بود . دوم آبان 1307 بود و فرزند سید هاشم زاهد پدر شده بود .
***
قبل از اینکه دوباره به خواستگاری معصومه بیاید ، در خواب دیده بودم که از خانواده بهشتی صاحب نوه ای می شوم ، با خیر
کثیر . باقیات الصالحات . بار اول رد کردم . اما بعد از خواب تصمیمم عوض شد .

امروز که پسر معصومه را بغل کردم ، قبل از اینکه احساس پدر بزرگی داشته باشم ، احساس حسن عاقبت می کردم .

منبع خاطرات:افسر 110




آقا سید خیلی مواظب بود . می گفت : نماز اول وقت یادت نره . قرائت قرآن هم . دوران حمل خیلی برایم سخت بود .
احساس می کردم مسئولیت سنگینی دارم ، توصیه ها و خواب پدرم از یک طرف و مواظبت و مراقبت آقا سید از طرف دیگر
حساسیتم را بیشتر کرده بود .
سید محمد که سالم به دنیا آمد ، کمی احساس سبکی کردم ؛ اما خیلی زود یادم افتاد که تازه اول مسئولیت است .
تا از شیر بگیرمش ، 9 بار قرآن را ختم کردم .

4 سال بیشتر نداشتم که وارد مکتب خانه شدم . قرائت قرآن را از
مادرم یاد گرفته بودم ، لذا خیلی سریع وارد درس و بحث شدم .
***
7 ساله که شد ، برای ثبت نام مدرسه«ثروت» بردیمش . آزمون
ورودی را که داد ، اولیای مدرسه سطح معلوماتش را کلاس 6
اعلام کردند ، ولی به خاطر سن کم ، اجازه دادند ، با کلاس چهارم
شروع کند . دو سال بعد در امتحان نهایی سال 6 ، رتبه دوم
اصفهان شد .
***
در آن موقع فقط یک خواهر داشتم ولی با عموها و مادربزرگ همه
در یک خانه زندگی می کردیم . شلوغ اما پر از محبت

فاصله دبیرستان «سعدی» که حوالی میدان نقش جهان -امام خمینی(ره) - بود تا منزلمان ، حدود 5 کیلومتری می شد ، و ما
هر روز این مسیر را طی می کردیم . از قضا مدرسه علمیه صدر ، سر راهمان بود و هر روز موقع رفتن و برگشتن بارها با طلبه های
مدرسه برخورد می کردیم . حال و هوای دیگری داشتتند .

به دوم دبیرستان که رسیدم ، یک پایم در مدرسه بود و یک پایم در حوزه . اینجا هم مثل همه جا ، رفیق بد! کار دستم داده بود . یادم
می آید که همکلاسی تیز هوش و خوش ذوقی داشتم که سر کلاس ، یواشکی معالم الاصول می خواند . خلاصه آنقدر با این
رفقای بد ! سر و کله زدم تا بالاخره آن سال که تازه دوازده سالم شده بود ، درس را رها کردم و رفتم حوزه . حالا که نگاه می کنم ، پیش
خود می گویم ، کاش همه رفیقان بد ! اینطوری باشند !
***
یا در حجره اش مشغول مطالعه بود یا مباحثه یا پرسش و پاسخ با اساتید . تیز هوشی و دقت و علاقه شدید او به معارف حوزوی
خاطره جدش را در مدرسه صدر ، زنده کرده بود . خیلی زودتر از معمول ادبیات عرب ، منطق،کلام و سطح فقه و اصول را با
بهترین درجه پشت سر گذاشت .


محرم و صفرها می رفتیم تبلیغ ، روستاهای اطراف . منبر که تمام شد ، دورم حلقه زدند و با تردید نگاهم کردند . انگار
می خواستند چیزی بگویند ، اما رویشان نمی شد . بلاخره یکی از پیر مردها زبان باز کرد و از کدخدای خدانشناس ده شکایت
کرد . با اینکه هنوز 16 سالم تمام نشده بود ، اما انگار پیرمردهای ده همه ی امیدشان به من بود . شاید فکر می کردند من با این
همه حرف قشنگ ، قدرت عمل قشنگ هم دارم .

یا علی گفتیم و دست به کار شدیم تحقیقات نشان می داد که کدخدا پشتش به فرماندار گرم است و در ضمن فکر می کند که
مردم از هیچ کس مثل او حساب نمی برند . قرار شد همزمان هم با فشار از بالا ، ارتباط با فرماندار را قطع کنیم ، هم برای او
جانشینی که مردم قبولش داشته باشند ، پیدا کنیم . تلاش دسته جمعی ما پس از مدتی ثمر داد و کدخدای ظالم ، جایش را به
سید جعفر داد .
[=times new roman]سید جعفر را مردم دوست داشتند .


دبیرستان که بودم ، سال اول و دوم ، زبان خارجی ما فرانسه بود .
برای همین فرانسوی را تقریبا بلد شده بودم . وقتی دوباره برای
ادامه تحصیل - همزمان با تحصیل در حوزه - برگشتم اصفهان ،
یک دوره انگلیسی را هم پیش یکی از اقوام ، شروع کردم .
شهریور 25 که به مدرسه حجتیه قم ، هجرت کردم ، زبان انگلیسی
[=times new roman]برایم شده بود مثل عربی .

حدود شش ماه طول کشید تا بقیه سطح ، مکاسب و کفایه را
تکمیل کردم و از ابتدای 1326 درس خارج را شروع کردم . درس
خارج فقه و اصول مرحوم آیت الله محقق و امام و بعد مرحوم
آیت الله بروجردی ، آیت الله سید محمد تقی خوانساری و مرحوم
آیت الله حجت کوه کمری .
یک سال بعد به فکر افتادم که تحصیلات دانشگاهی را هم ادامه
بدهم . دیپلم ادبی را به صورت متفرقه گرفتم ، و آمدم به دانشگاه
معقول و منقول آن موقع که حالا الهیات و معارف اسلامی نام دارد ،
دوره لیسانس را آنجا گذراندم .


دو سه نفری با هم می رفتیم امر به معروف و نهی از منکر .

راننده اتوبوس ، هر جا که دلش می خواست نگه می داشت و
هر جور که عشقش می کشید با مسافرها حرف می زند . با هم
هماهنگ کردیم و من شروع کردم . وقتی اعتراض من تمام شد ،
هنوز راننده دهانش را نبسته بود که یکی دیگر از بچه ها از گوشه
دیگر اتوبوس شروع کرد و ضمن تایید حرفهای من ، محکم تر
اعتراض کرد .
طوری شد که کم کم صداهای اعتراض دیگران هم بلند شد و
خلاصه راننده تسلیم شد .
کم کم می فهمیدم که «ید الله مع الجماعه» یعنی چه؟!

از نظم و ترتیبی که در حجره اش حاکم بود ، می شد حدس زد که
در عمل به این برنامه روزانه خیلی جدی است . همه جزئیات
شامل ساعت ورود به حجره و حتی صرف صبحانه در آن قید شده
بود . الان هم حتما ساعت گپ زدن با دوستان بود . یک ربعی
می شد که نشسته بودیم و از هر دری حرف زده بودیم .
با همان لحن دوستانه ولی اندکی جدی گفت آقایان من وقتم
تمام شده و باید سراغ کار دیگری بروم . اگر شما دوست دارید
اینجا بمانید ، این کلید را بگیرید و موقع رفتن در را قفل کنید .


سال 1329 و 1330 که تهران بودم ، مقارن بود با اوج مبارزات
سیاسی اجتماعی نهضت ملی شدن صنعت نفت به رهبری
مرحوم آیت الله کاشانی و مرحوم دکتر مصدق . به صورت یک
جوان معمم مشتاق در تظاهرات و اجتماعات . میتینگ ها شرکت
می کردم . در سال 1331 و در جریان 30 تیر ، به اصفهان رفتم و در
اعتصابات 26 تا 30 تیر فعالیت داشتم و شاید اولین یا دومین
سخنرانی اعتصاب را که در ساختمان تلگراف خانه بود به عهده
من گذاشتند .


سال 1330 لیسانس گرفتم و برای ادامه تحصیل به قم برگشتم .
همزمان ، به عنوان دبیر زبان انگلیسی در دبیرستان حکیم نظامی
مشغول شدم . آن موقع ها به طور متوسط روزی سه ساعت
برای تدریس صرف می کردم و بقیه وقت را صرف تحصیل .
از سال 1330 تا 1335 بیشتر به کار فلسفی پرداختم و به درس
اسفار و شفا ی علامه طباطبایی می رفتم ؛ اسفار ملاصدرا و
شفای ابن سینا .
شبهای پنجشنبه و جمعه هم با عده ای از دوستان ، از جمله
استاد مطهری در جلساتی شرکت می کردیم که ماحصل آن
به صورت متن کتاب روش رئالیسم و اصول فقه تنظیم و منتشر شد .




احساس کردم خوب نیست همین جلسه اول اشکالم را مطرح کنم . برای همین درس که تمام شد با استاد رفتم و در راه منزلشان
اشکالی را که از صحبتهایشان در ذهنم ایجاد شده بود ، بیان کردم . علامه با آرامش خیلی زیادی جوابم را دادند. ولی من به جواب
ایشان هم اشکال کردم . این اتفاق باز هم تکرار شد . یعنی ایشان بعد از اینکه با وقار و آرامش بیشتر به مسئله من گوش می دادند ،
همانطور آرام هم جواب می دادند و من دوباره به جوابشان اشکال می کردم .


از آن روز به بعد هر وقت موقع مباحثه می خواستم فریاد بزنم یاد رفتار علامه طباطبایی می افتادم . تا قبل از آن درخت های توت
مدرسه فیضیه هم از دست داد و هوارهای من موقع مباحثه ، آرامش نداشتند!

دیگر برای همه عادت شده بود . وقتی در جلسه نوبت به دکتر می رسید ، همه منتظر شنیدن مسائل و طرحهای اصولی و
البته غیر منتظره بودند . همیشه در مواردی که دیگران روی ظاهر مسائل بحث می کردند ، دکتر از پایه مقدمه چینی می کرد
تا به مسئله اصلی برسد . یک نوع ژرف نگری خاصی نسبت به مسائل داشت . مثلا اگر درباره یک ساعت صحبت می کردیم ،
دکتر از معدنی که فلز اصلی ساعتها از آن درست می شود و اینکه در کجاست و کجا باید باشد می گفت .


***


وقتی فهمید ما می خواهیم پیشنهاد آن فرد ناشناس را قبول کنیم و برای رفع نیاز گروه از او اسلحه بخریم ، با صراحت گفت نه
اصلا این کار را نکنید . این دام ساواک است و می خواهد سر رشته را کشف کند . اتفاقا همین طور هم بود .




خیلی دقیق حرف می زد . ما آن روزها در وین زندگی می کردیم و دکتر هم آمده بود سری بهمان بزند . ناهار را که خوردیم از من

پرسید جواد آقا خانه شما چند متر است ؟ گفتم این خانه کوچک که متراژ ندارد ، سی چهل متری می شود . گفت نه از 30 تا 40 متر
10 متر اختلاف متراژ است . رو به همسرم ادامه داد ملوک خانم پاشو متر خیاطی را بیاور . بعد هم یک طرف آن را گرفت و از من هم
خواست تا سر دیگر را دقیقا گوشه دیوار بگذارم تا محاسبه دقیق در بیاید . بالاخره مساحت آپارتمان را بدست آوردیم ؛37/5 متر بود .
وقتی کارمان تمام شد ؛ دکتر گفت حالا اگر کسی در تهران از من بپرسد داماد و دخترت در چه منزلی زندگی می کنند ؛ می توانم بگویم
در یک آپارتمان 37/5 متری . ولی اگر بگویم سی چهل متری ، شنونده می تواند پیش خود بگوید تا 90 متر هم می توان مساحت آن را
تصور کرد خیلی دقیق حرف می زد .

مدرسه رفاه که بودیم ، هر کس ماشینش خراب می شد ؛ برای
تعمیر به مسئول سرویس مدرسه مراجعه می کرد .
یک بار که دکتر ماشینش را برای تعمیر آورد ، یک یادداشت
بلند بالا به آن ضمیمه کرده بود که مثلا در سرعت 75 کیلومتری
جلوی سمت راست ماشین فلان صدا را داد و یا اینکه قبلا در هر
100 کیلومتر مصرف بنزین ماشین اینقدر بود و حالا تغییر کرده است
و امثال این . یک گزارش کارکرد خیلی دقیق و مو به مو .

زمانی که بنی صدر با نخست وزیری رجایی مخالفت می کرد به دکتر بهشتی گفتم شما چه اصراری روی رجایی دارید ؟ دکتر
دفترچه ای را نشانم داد که مشخصات افراد زیادی در آن نوشته شده بود . می گفت هر شخصیتی از دانشجو گرفته تا معلم
و استاد دانشگاه که پیش من بیاید با او در منزل جلسه می گذارم و بعد از آشنایی با سوابقش سوالاتی را می دهم تا یک هفته
روی آن فکر کند و درباره آنها با هم صحبت کنیم . همه نتایج را در این دفترچه می نویسم . الان هم بر اساس تحقیقاتم 10-15 نفر
دارم که می توانم برای پست نخست وزیری معرفی کنم ، ولی دلیلی نمی بینم از آقای رجائی صرف نظر کنیم ، چون می دانیم
چرا بنی صدر با او مخالفت می کند .
بعدها فهمیدم که در همان دفترچه ، اسامی دانش آموزان 30 سال پیش دین و دانش را هم با مشخصات فکری . کاری نوشته است .

طلبه بود و برای تبلیغ به هامبورگ آمده بود . بی نظم بود و حراف . بیشتر برای خودش تبلیغ می کرد تا مسجد . بعد از چند جلسه دکتر
اصرار کرد تا او را به فروشگاه ببرم و برایش کت و شلوار بخرم . وقتی دلیلش را پرسیدم ؛ گفت این شخص به درد این کار نمی خورد
و بهتر است با لباس غیر روحانی ظاهر شود . به خودش هم گفت هر وقت موقع پوشیدن این لباس شد تو را خبر می کنم . چند سال
بعد به مجاهدین خلق(منافقین)پیوست .

همه افراد جلسه را خودش انتخاب می کرد . بعد از اتمام هر درس هم باید روی درس مطالعه می کردیم و جلسه بعد درس پس می دادیم . برای همین گاهی اوقات بر اساس مطالعاتی که کرده بودیم مطالبی را به اصل درس قبلی اضافه می کردیم . اما گاهی هر حواشی ما خیلی مرتبط با اصل بحث نبود و طولانی می شد .
در این مواقع تیکه کلام دکتر این بود :
الا یا ایها الطلاب الناشی ؛ علیکم بالمتون لا بالحواشی
***
خودم هم می دانستم که به قدر کافی مطالعه ندارم ، ولی با این حال شروع کردم به طرح بحث . توی دلم گفتم کمی آب و تابش می دهم ، انشاءالله که دکتر متوجه نمی شود . چند دقیقه ای که صحبت کردم ، دکتر با لبخند ملیحی گفت : خب آقا شیخ حسن هم ، مثل آقا شیخ محمد ، بی مطالعه و سطحی حرف می زند و عیبی ندارد که بگذاریم حرف ایشان تمام شود . انشاءالله فردا شب بیشتر مطالعه می کند .


وقتی به تبریز رسیدیم ، من و دکتر به مغازه ای رسیدیم تا برای بچه های گروه خرید کنیم . مغازه دار همین طور که اقلام سفارشی را
وزن می کرد ، با لهجه تبریزی پرسید ؟ شما حمله دار (مسئول کاروان حج) هستید ؟
دکتر بلافاصله گفت : نه من حمله کن هستم !
طرف کمی ترسید و گفت : قصد جسارت نداشتم . دکتر خندید و گفت : نه برادر من به شما حمله نمی کنم . به دشمنان اسلام
حمله می کنم ، در ضمن حمله دار هم نیستم .

بیشتر مقالات نشریه «فرصت در غروب» را خودمان نوشتیم ، ولی چون گاهی از بعضی مقالات خانم ها هم استفاده می کردیم ،
نشریه را به اسم جمعی از بانوان اصفهان منتشر می کردیم .
آقای خامنه ای-رهبر انقلاب-هم از ماجرا خبر نداشت یک روز با شوق به دکتر گفته بودند که خانم های اصفهان خیلی فعالند و نشریه
خوبی منتشر می کنند . دکتر هم بعد از یک خنده طولانی جواب داده بود که این خانم ها که تعریف شان را کردید ، اکثرا ریش دار هستند!
باور نمی کنی ؛ این جواد آقای ما-دکتر اژه ای- با بعضی از دوستان این ملاقات را می نویسند و به اسم بانوان اصفهان چاپ می کنند .


همیشه می گفت شما هر چه قدر ساده زندگی کنید ، بیشتر می توانید مبارزه کنید .
اعتقادش هم این بود که آنهایی که نتوانستند ساده زندگی کنند ، نتوانسته اند مبارزه هم بکنند . برای همین همیشه از سالهای اول
ازدواج سالهایی که با حقوق معلمی روزگار می گذراندیم به عنوان بهترین و شیرین ترین دوران زندگیش یاد می کرد .
***
از غذای زندان نمی خورد . از بیرون خبر آورده بودند که شاید مسموم باشد . غذایش فقط نان و آب بود . گفتم آخه شما چطوری نان
و آب می خوری ؟ دیگه داره حالم از اینکه می بینم نون به آب می زنید و می خورید بد می شه . گفت : اگر کسی بیرون زندان نان
و آب خوردن را تمرین کرده و به آن عادت کرده باشد ، اینجا هم برایش کار سختی نیست .

جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود . همین هم شد که دکتر تصمیم گرفت با فرزندش همانجا در فرمانداری دزفول
استراحت کند .
شرایط جنگی بود . با این حال داشتم تلاش می کردم تا دو تا پتو برایشان آماده کنم . اما مانع شد و نپذیرفت . از عمامه به جای
بالش و از عبا به جای پتو استفاده کرد و همانجا تا سحر خوابید . ظاهرا عادت داشت و حرفه ای شده بود .
***
ساعت جلسات 2 تا 4 بعد از ظهر بود . دکتر ده دقیقه زودتر در دفتر سیاسی حزب حاضر می شد تا روی چند صندلی که کنار هم
می چید ، اندکی استراحت کند مقید بود که حتما لباسش را در آورد تا چروک نشود . همین ده دقیقه کل زمان استراحت روزانه
دکتر بود .

وارد خانه که شد ، دید لامپ را عوض کرده ام ، خوشحال شد و کلی تشکر کرد که دیگر دارم مرد می شوم و از این حرفها .
اما وقتی که گفتم آن را از تعاونی دادگستری آورده اند ، از ناراحتی صورتش سرخ شد . بعد هم چراغ را خاموش کرد و لامپ
را باز کرد . گفت ؛ شما فکر می کنید پدرتان بعد از انقلاب با بعد از انقلاب تفاوت کرده است که گفته اید برایتان لامپ بیاورند .

مرسوم کرده بود که بعد از پایان جلسات هفتگی ، همه اعضاء ، اگر انتقادی از خودش یا از یکدیگر دارند
صمیمانه مطرح کنند . هر وقت هم که کسی درباره مطلبی به ایشان تذکر می داد خیلی خوشحال
می شد و تشکر می کرد .
***
هنگام تدوین قانون اساسی بحث رسیده بود به بندی از فصل سوم در ذیل حقوق ملت ، بحث «آزادی
جمعیت های غیر اسلامی در بیان نظریات خود و تشکیل گردهمایی به طور آزادانه » را مطرح کرد ،
آن قدر ادله آورد و آنقدر پاسخ مخالفین که غالبا هم جهت و هم لباس بودند را مستدل داد تا این بند
هم تصویب شد .

بالای وضوخانه نوشته بودیم : «النظافه من الایمان» اما کمتر
فرصت می کردیم داخل آن را نظافت کنیم . دکتر این وضع را
که دید ، فورا تذکر داد که این شعار را بردارید و یا مطابق آن
رفتار کنید و نگذارید اینجا کثیف باشد .

از اعضای سازمان مجاهدین - منافقین - بود و آمده بود که مثلا بحث ایدئولوژیک کند ؛ پرسید : شما چه اشکالی به سازمان
دارید ؟ دکتر با صراحت گفت : دو اشکال اساسی دارم . اول اینکه اینها دروغ زیاد می گویند و دیگر اینکه زیر بنای فکری سازمان ،
اسلامی نیست . در ضمن من این حرف را هفته قبل به آقای مسعود رجوی که اینجا آمده بودند هم گفتم .
هفته بعد همان جوان آمد و دوباره پرسید : من با برادر مسعود صحبت کردم . گفت من اصلا به منزل آقای بهشتی نرفته ام که
ایشان چنین صحبتی با من بکنند . دکتر لیخندی زد و گفت : اشکال اول که دروغگویی است ثابت شد . در مورد دومی هم می شود
بحث کرد .

جلسه سخنرانی دکتر که تمام شد ، پیاده به طرف منزل راه افتادیم . در بین راه سربازی که جلوی
در یکی از خانه های مستشاران آمریکایی ، نگهبانی می داد ؛ جلو آمد و به ایشان سلام کرد و
احترام نظامی گذاشت . دکتر هم با گرمی جواب او را داد . کمی که دور شدیم ، دیدم اشک در
چشمانش حلقه زده بود .
پرسیدم : شما این سرباز را می شناختید ؟ گفت نه ، ولی این سرباز مسلمان چرا باید جلوی
منزل یک مستشار آمریکایی بایستد و به قیمت جان خودش از جان این آمریکایی حفاظت کند .

چادرش را به کمرش بسته بود و با داد و فریاد هر چه خیر و برکت بود نثار آبا و اجداد ما کرد .
وقتی شرح موضوع را از مسئول شعبه پرسیدم ، گفت که پسر این زن در زمان طاغوت در یک
نزاع دسته جمعی شرکت کرده و مباشر قتل شده است . الان هم بعد از چند سال بالاخره
حکم دادگاه جنایی مبنی بر مقصر بودن او صادر و محکوم به اعدام شده است .

هر چه کارمندها از پدرم خواستند اجازه دهد تا او را از محل خارج کنند ، اجازه نداد . می گفت
اگر به خاطر توهین به من است ، این کار صحیح نیست ؛ هر وقت کارش تمام شد یا مزاحم کار
مردم شد ؛ آن وقت با ملایمت او را خارج کنید .

با اینکه در نگاه اول دیدن منزل ساده و کاهگلی شیخ علی آقا تهرانی خیلی برایم عجیب و تکان دهنده بود ، اما خیلی زود نظرم عوض شد . غیر از ما شخص دیگری که معلوم بود قبلا مقداری درس طلبگی خوانده و سپس بازاری شده است ، هم حضور داشت . شیخ علی لحن بسیار سبکی نام سه کتاب را برد و به دکتر گفت : تو این کتاب ها را خوانده ای ؟ دکتر با آرامی گفت نه این کتابها را ندیده ام . شیخ علی باز با لحن زننده ای ادامه داد : برو مطالعه کن! من که از این رفتار شیخ علی و نیشخند آن شخص بازاری خیلی ناراحت شده بودم ، خواستم وارد بحث شوم ولی دکتر با تبسم و نگاه معنی داری به من فهماند که دخالت نکنم .
هنگام خدا حافظی آقای تهرانی تا دم منزل ما را بدرقه کرد .
نزدیک در دکتر دستی به شانه شیخ زد و به آهستگی گفت : آقای حاج شیخ علی آقا من از شما انتظار و توقع این برخوردها را نداشتم . من خیلی کتابها خوانده ام که شما هنوز ندیده اید و نخوانده اید .
مدتی بعد من که هنوز ناراحت بودم ، بحث آن روز را پیش کشیدم .دکتر گفت بعد از آمدن ما شخصی به ایشان مراجعه کرده و پرسیده است :
شما می خواهید برای انقلاب چه کار بکنید ؟
و از او جواب شنیده است برو پیش بهشتی که «مانیفست» انقلاب در دست اوست . دکتر خنده ای کرد و گفت حالا هم که شیخ علی آقا اصطلاحی به کار برده ، اصطلاح مارکسیستی به کار برده و می گوید «مانیفست»انقلاب دست فلانی است .
***
شیخ علی تهرانی بعد از انقلاب به ضد انقلاب پیوست و به رژیم بعث پناهنده شد .

به اتفاق دکتر و محمدرضا - فرزند ارشدش - نزدیک قبرستان قدم می زدیم .
می دانستم که قبر مارکس هم همانجاست . شوخی شوخی گفتم این دو
سگ هم دارند می روند سر قبر مارکس ، فاتحه بخوانند . و به دو تا سگ که
داشتند کمی دورتر می رفتند اشاره کردم . دکتر بلافاصله رو به من کرد و گفت :
اگر ما با فکر مارکس مخالف هستیم نباید به او توهین کنیم . ادب در کلام لازم
است ، چه فرد کافر باشد چه مسلمان .


از سال 52 به بعد دکتر در جلسات مدرسه رفاه روی این بحث شدیدا تکیه داشت که باید بنشینیم و برنامه ریزی کنیم که اگر
حکومت روزی به دست مسلمانان افتاد ، برای اداره آن چه باید بکنیم .
در قم هم عده ای را به منزلشان دعوت می کردند تا روی موضوع حکومت اسلامی بحث کنند . در میان اعضای این جلسه
افرادی مثل -آیت الله-ناصر مکارم شیرازی هم بودند . آنها با بررسی دوره های پیش از اسلام ، در صدر اسلام ، در زمان
امامان معصوم و در عصر غیبت امام زمان(عج) به بحث درباره حکومت از دیدگاه اسلام و مبنای نظری و ساختار آن می پرداختند .
این جلسه ها را با عنوان بحث ولایت برگزار می شد تا توجه و حساسیت ساواک را جلب نکند .

مجلس خبرگان قانون اساسی ، مجموعه ای بود از شصت هفتاد نفر از علما و فضلا ،
و نیز افرادی مدعی فضل و علم ، مانند ابوالحسن بنی صدر که هر کدام از فرهنگ خاص
خود برخوردار بودند و هیچ ارتباط فکری با یکدیگر نداشتند . اما دکتر وقتی همه آن بحث ها
و نظرهای متفاوت و گاه متناقض را با خود به خانه می برد رو بعد که به مجلس می آمد
آن چنان آنها را جمع بندی کرده بود و نقاط مشترک را استخراج و خلاصه نموده بود که همه
متفق الرای آن را پذیرفتند


از دبیران دوره دبیرستانم بود . آن زمان با ما ارتباط نزدیکی داشت ولی قبل از انقلاب مدتی مخفی بود و بعد از پیروزی
انقلاب پیدایش شده بود . حالا که حکم اعدام تقی شهرام صادر شده بود به من زنگ زده بود تا از پدرم بخواهم حکم او را
متوقف کند و پرونده اش را به دادگاه تجدید نظر بفرستد .
ساعت 1/5 شب بود که پدرم به منزل آمد ، موقع صرف شام قضیه را گفتم . به شدت برافروخته شد . به طوری که من تا
آن زمان و پس از آن یاد ندارم که اینگونه عصبانی شده باشد . بعد هم گفت : فردا وقتی این خانم زنگ زد به او بگو زمانی
که مبارزان مسلمانی که همرزم آنها بودند مثل شریف واقفی را بردند و کشتند و حتی جسدشان را هم سوزاندند ، شهرام
یادش نبود که این کارها چنین عاقبتی خواهد داشت . بعد هم اضافه کرد که پرونده ایشان دقیقا مطالعه شده و برای ما کاملا
مسلم است که این حکم صحیح است و وی محکوم . به هیچ وجه هم تغییری در آن داده نخواهد شد .

اسفند 58 بود و خیلی برنامه برای حزب داشتیم . امام رو به من کردند و گفتند : شما باید رئیس دیوان عالی کشور باشید .
گفتم : اگر اجازه بدهید بروم و یک تشکیلات را سازماندهی کنم ، چون هیچ حرکتی در دنیای امروز بدون تشکیلات امکان
پذیر نیست . امام فرمودند : خیر من اجازه نمی دهم . دوباره اصرار کردم که اجازه دهند ، اما امام دوباره فرمودند : خیر
چنین اجازه ای نمی دهم . به شوخی گفتم من تصمیم می گیرم یا شما ؟ امام جواب دادند : من !
گفتم پس من تسلیم شما هستم . قرار شد تا پایان وقت اداری در دیوان عالی کشور باشم و پس از آن بروم دنبال تاسیس
تشکیلات .


این اولین و آخرین باری بود که در یک جلسه تاخیر داشت . بعد از یک ربع تاخیر بالاخره آمد و از همان جلوی در به همه سلام کرد و
گفت معذرت می خواهم . همین اول بگویم که قضیه چی شد که ما با تاخیر خدمت شما رسیدیم . آماده شده بودم که بیایم که گفتند
محمد آقای منتظری آمده و می گوید می خواهم فلانی را ببینم . از یک طرف اگر با ایشان ملاقات می کردم به جلسه دیر می رسیدم
و از طرف دیگر اگر او را نمی دیدم ، فکر می کرد نخواسته ام او را بپذیرم . برای همین تصمیم گرفتم او را بپذیرم و وقتی آمدم از شما ها
عذرخواهی کنم.
محمد منتظری-شهید-تعریف کرده بود که وقتی با دکتر مواجه شدم علیرغم همه ی تبلیغات سوئی که در مورد ایشان کرده بودم ، مرا به
گرمی بغل کرد و بوسید و در گوشم گفت همه آنچه در گذشته در بین ما بوده را فراموش کن . حالا می خواهیم فقط از آینده بگوییم .
و هر چه کردم که از کارهای گذشته ام و علت آنها بگویم و عذرخواهی کنم ، نگذاشت .

با اینکه راهپیمایی 16 شهریور 57 به ابتکار دکتر ، استاد مطهری و دکتر مفتح برگزار می شد
قرار گذاشتند که وقتی جمعیت از قیطریه به سمت میدان آزادی حرکت می کند ، فقط دکتر مفتح
جلوی جمعیت باشد تا اگر ایشان دستگیر شد ، دکتر بهشتی جای او را بگیرد و همین طور تا استاد مطهری ؛
تا ساواک نتواند هر سه را یکجا دستگیر کند . همین طور هم شد و وقتی خبر دستگیری مفتح به
دکتر رسید بلافاصله خود را به صف اول راهپیمایی رساند و تا میدان آزادی جمعیت را اداره کرد و در
آنجا سخنرانی جالبی نمود . مردم هم که به وجد آمده بودند شعار دادند و فردای آن روز هم قضیه
میدان ژاله و 17 شهریور پیش آمد .

معتقد بودم که برای مبارزه به پول بیشتری احتیاج است . برای همین تجار و افراد مومن
متملک را قانع کردم که بجای اینکه خمس پولشان(20 درصد ) را به عنوان تکلیف شرعی
در اختیارم قرار دهند ، 80 درصد آن را به من بدهند تا صرف امور فرهنگی و مبارزه کنیم .
و مابقی(20 درصد ) پول را خودشان بردارند .

در سال 42 به همراه مرتضی مطهری و آقایان مولایی و انواری به فرمان امام عضو شورای
فقاهتی و سیاسی موتلفه اسلامی شدم .
پس از ترور منصور ، شاخه نظامی هیات های موتلفه لو رفت و بالتبع در معرض دستگیری
قرار گرفتیم . به پیشنهاد آیت الله میلانی قرار شد برای مدتی جهت رسیدگی امور مسلمانان
به هامبورگ آلمان بروم .

اول از همه نام مسجد را از مسجد ایرانیان به مرکز اسلامی هامبورگ عوض کرد .
اینطوری همه مسلمانان از شیعه و سنی تا ایرانی و غیر ایرانی می توانستند با
آرامش به آنجا بیایند .
بعد هم چون در آلمان مسلمان ها دسترسی به گوشت ذبح شرعی شده نداشتند ،
دکتر با شهرداری این شهر هماهنگی های لازم را انجام داد تا قصاب مسلمان بتواند
هفته ای چند بار به قصاب خانه هامبورگ برود ، ذبح کند و گوشت مورد نیاز مسلمانان
را تهیه کند .

پدرم در آلمان به هر جلسه ای که دعوت می شد یا به شهری که برای بازدید می رفت ،
مادرم را به همراه خود می برد . حضور یک خانم محجبه در برخی از این جلسات مثلا در
دانشگاههای مشور آلمان در جمع اساتید و دانشجویان برگزار می شد خیلی جلب
توجه می کرد .
این رفتار بعد از بازگشت به کشور هم ادامه داشت . با این کار هم ما همیشه در جریان
اکثر فعالیت های دکتر بودیم و هم دیگران را ترغیب به دخالت دادن خانواده در فعالیت های
اجتماعی سیاسی شان می کرد .


در مرکز اسلامی هامبورگ ، صرف داشتن روسری برای ورود خانم ها کافی بود . به علاوه دکتر برای حفظ وحدت میان شیعه
و سنی و به دلیل اینکه اهل سنت هم به این مرکز می آمدند استفاده از مهر را ممنوع کرده بود و غالبا از دستمال کاغذی
استفاده می کردند . حتی برخی از مستحبات قابل حذف در اذان و اقامه را که برای آنها حساسیت زا بود ، حذف کرده بود .
نتیجه این شد که در اعیاد و گاه مواقع عادی بسیاری از اهل تسنن پشت ایشان نماز می خواندند . مثلا سال آخر در نماز
در نماز عید قربان سه هزار نفر شرکت کردند .
جالب اینجا بود که وقتی به ایران بازگشت ، خیلی ها دکتر را محکوم کردند که وهابی و سنی است و ولایت امیرالمومنین (ع)
را قبول ندارد و نسبت به حجاب بی توجه است .

بچه مسلمان هایی که برای ادامه تحصیل می آمدند ، تحت تاثیر انواع و اقسام تبلیغات قرار داشتند . رها و مظلوم و بی دفاع .
و این اتفاق تنها برای ایرانی ها نمی افتاد . هر دانشجوی مسلمانی که از هر کشوری می آمد در معرض خطر بود . برای همین
با هماهنگی مسلمانان عرب و پاکستانی و آفریقایی ، هسته اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان را تشکیل دادیم و برای این
تشکل برنامه ریزی کردیم . سخنرانی و پرسش و پاسخ ساده ترین برنامه ها بود .
در سال 48 ، اولین سمینار دانشجویی برای گفتگو درباره مسائل مهم دانشجویی دینی ، به مدت دو هفته در هامبورگ برگزار شد .

توده ای ها مکان مناظره را در طبقه دوم یک مشروب فروشی قرار داده بودند . وقتی وارد شدیم ، با میزهایی مواجه شدیم که رویش بساط ورق و آبجو پهن شده بود و هر کس با یک یا چند دختر دور هر یک از آنها نشسته بود . به محض ورود حصیری را که در این سفرها به عنوان جانماز با خود می برد پهن می کرد و گفت من نمازم را نخوانده ام . جو جلسه عوض شد . بعد هم مجری چند سوال را خواند و جلسه را ترک کرد و اداره آن را به پدرم سپرد .
قدرت بیان دکتر همه را مبهوت کرده بود . هر چه جلسه بیشتر پیش می رفت ، نوع سئوالات تغییر می کرد . کار به آنجا رسید که یکی با لحن تمسخر آمیز پرسید : آقای بهشتی می گویند در بهشت رودهایی از عسل روان است . تکلیف من چیست که به عسل علاقه ای ندارم ؟ همه خندیدند اما دکتر با خونسردی گفت اول باید ببینیم باید ببینیم شما را به بهشت راه می دهند ؟ و بعد برای این مشکل فکری بکنیم .
جلسه آنقدر در روحیه بچه های انجمن اسلامی اروپا ، اثر گذاشت که دیگر در هیچ مباحثه ای از توده ای ها کم نمی آوردند .

توده ای ها مکان مناظره را در طبقه دوم یک مشروب فروشی قرار داده بودند . وقتی وارد شدیم ، با میزهایی مواجه شدیم که رویش بساط ورق و آبجو پهن شده بود و هر کس با یک یا چند دختر دور هر یک از آنها نشسته بود . به محض ورود حصیری را که در این سفرها به عنوان جانماز با خود می برد پهن می کرد و گفت من نمازم را نخوانده ام . جو جلسه عوض شد . بعد هم مجری چند سوال را خواند و جلسه را ترک کرد و اداره آن را به پدرم سپرد .
قدرت بیان دکتر همه را مبهوت کرده بود . هر چه جلسه بیشتر پیش می رفت ، نوع سئوالات تغییر می کرد . کار به آنجا رسید که یکی با لحن تمسخر آمیز پرسید : آقای بهشتی می گویند در بهشت رودهایی از عسل روان است . تکلیف من چیست که به عسل علاقه ای ندارم ؟ همه خندیدند اما دکتر با خونسردی گفت اول باید ببینیم باید ببینیم شما را به بهشت راه می دهند ؟ و بعد برای این مشکل فکری بکنیم .
جلسه آنقدر در روحیه بچه های انجمن اسلامی اروپا ، اثر گذاشت که دیگر در هیچ مباحثه ای از توده ای ها کم نمی آوردند .

در هامبورگ پسر ده ، دوازده ساله ای بود که گهگاه به مسجد رفت و آمد می کرد . یک روز پیش دکتر آمد و گفت معلم ما گفته
راجع به اسلام سوالاتی از شما بپرسم ، کی می توانم پیش شما بیایم . دکتر دفتر برنامه هایش را نگاه کرد و گفت : فردا
ساعت 4/5
***
توی مسیر مسجد بودیم که ماشین خراب شد . مدتی گذشت ولی نتوانستم ماشین را تعمیر کنم . دکتر یکی دو بار پرسید ،
چقدر طول می کشد تا ماشین درست شود ؟ گفتم چطور ؟ گفت : من ساعت 4/5 در مسجد قرار دارم . من که از جریان قرارش
با پسرک خبر داشتم گفتم آقا نگران نباشید . بچه ده دوازده ساله ای است می آید ، می بیند شما نیستید ، مشغول بازی
می شود . ساعت 5/5 هم که برسید مسئله ای نیست . دکتر گفت نه من با این بچه ساعت 4/5 قرار گذاشته ام و حتما باید
سر ساعت در مسجد باشم . بعد هم یک تاکسی گرفت تا به موقع خودش را به مسد برساند .

اقامت من در هامبورگ بود . ولی حوزه و فعالیت من کل آلمان ، و حتی اتریش بود و یک مقدار کمی هم سوئیس و انگلستان .
اما ارتباط ما با همه کشورها به صورت کتبی برقرار بود . سوئد ، هلند ، بلژیک ، ایتالیا و فرانسه حتی آمریکا . در همان سالها
کتاب «صدای اسلام در اروپا» را نگاشتم ، اما ساواک از انتشار آن جلوگیری کرد .
***
شدت فعالیت دکتر آنقدر بود که وقتی پس از 5 سال به ایران بازگشت -1349-رژیم او را ممنوع الخروج کرد .

بعد از بازگشت از آلمان به همراه -شهید-محمد جواد باهنر و آقای برقعی ، غفوری ، رضی شیرازی و روزبه ،
در بخش تدوین و برنامه ریزی کتب دینی ، در وزارت فرهنگ - آموزش و پرورش فعلی - مشغول به کار شدیم .

کتاب ها را با تغییرات بسیاری حاضر کردیم . اما چون می دانستیم که با سانسور و حذف مواجه می شوند ،
آنقدر دیر رساندیم که به بررسی و حذف نرسد و مستقیما چاپ بشود . اما همان سال اول ساواک فهمید و
کتابها جمع آوری و اصلاح کلی شد .


دکتر به اقتضای ویژگی هایش ، سه مدل دشمن داشت . چون یک روحانی روشنفکر بود ، پس روحانیون سنتی با او مخالف بودند .
چون یک روشنفکر روحانی بود ، از سوی روشنفکرهای بی دین مورد غضب قرار می گرفت و به دلیل آنکه یک روحانی روشنفکر
سیاستمدار بود ، سیاستمداران منحرف و وابسته هم با وی دشمنی می کردند . دشمنی تا جایی بود که هیچ گاه رابطه دوستانه
و فعالی بین او و سران نهضت آزادی مانند مرحوم مهندس بازرگان در طول دوران انقلاب و پس از آن برقرار نشد

بنی صدر اولین رئیس جمهور انقلاب بود و امام نمی خواستند زیاد درباره ی کارهای او نظر بدهند .
داشت در حضور امام از دکتر شکایت می کرد که انحصار طلب است و نمی گذارد ما کاری بکنیم و
همه کار را به دست خود گرفته است . امام با ناراحتی گفتند : این قدر که شما از آقای بهشتی
شکایت می کنید والله والله والله آقای بهشتی تا این ساعت حتی یک کلمه پشت سر شما با من
صحبت نکرده است .

همین که پایمان به شهر رسید با انبوه دیوار نوشته هایی مواجه شدم که علیه دکتر بود . الاغ سر راهمان سر بریدند
و مرگ بر بهشتی و بهشتی بهشتی طالقانی را تو کشتی گفتند . به همین دلیل در خلال سخنرانی ام به گوشه ای
از جنبه های شخصیتی ایشان اشاره کردم . بعد از جلسه بیشاز 22 نامه به دستم رسید که تماما حرفهای رکیک و فحش
و ناسزا بود . مرا متهم کرده بودند که از یک آمریکایی حمایت کرده ام و با او همدست هستم . نوشته بودند خانه 15 طبقه
دارد ، زن اروپایی دارد و.....

یک روز در مجلس خبرگان به دکتر گفتم شما در مقابل این همه توهین از خودتان دفاع نمی کنید ؟ در جواب آیه ای خواند و
گفت فلانی من نباید از خودم دفاع کنم ، بلکه باید آن قدر ایمان خودم را قوی کنم که خداوند از من دفاع کند و جواب اینها را
بدهد . و چون وعده خدا حق است من به این وعده اعتقاد دارم ، بعد هم افزود دفاع خدا را که نمی توان با دفاع ما
مقایسه کرد .




اولین باری بود که دکتر در جلسه ای رسمی اشاره ای هر چند کوتاه به دشمنی هایی که با او می شد می کرد . گفت : برادران ! مشکل ما
که در عین حال بزرگترین حسن ماست که ما عصمت حزبی و عصمت حزب اللهی داریم که این عصمت دست و پایمان را بسته است و نمی توانیم
خلاف موازین قرآن کریم و گفتار ائمه معصومین رفتار کنیم . نه می توانیم به کسی تهمت بزنیم و نه می توانیم چیزی را که برایمان ثابت نشده
به عنوان یک امر ثابت شده برای مردم بگوییم . ولی دشمن ما الان این عصمت را ندارد و به همین جهت ظاهرا هم موفق تر از ماست . مردم
از ما توقع عصمت دارند ولی از فلانی که در کاخ می نشیند یا با فلان نوع ماشین و فلان نوع اسکورت حرکت می کند ، توقع عصمت ندارند .