کلاس عشق روزی (29 درس)

تب‌های اولیه

30 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کلاس عشق روزی (29 درس)

بسم الله الرحمن الرحیم که هست کلید در گنج حکیم
موضع عشق را در چهار قالب زیبا پی گرفته ایم:
قالب نخست در تاپیک: http://www.askdin.com/thread20639.html
قالب دوم در تاپیک: http://www.askdin.com/thread21290.html
قالب سوم در تاپیک: http://www.askdin.com/thread21485.html
قالب چهارم در همین تاپیک.

کلاس عشق ورزی (29 درس)

درس اول: عشق مثل..
مي­خواستم براي کودکي که از عشق پرسيده بود مثالي بزنم گفتم: «عشق مثل عسل شيرين است» و او يک قاشق عسل را در حلقومش ريخته بود تا هرچه زودتر مزّه عشق را بچشد، اگر مادرش بدادش نرسيده بود، آن مقدار عسل او را خفه کرده بود.
وقتي دوباره او را ديدم به او گفتم: «عشق ظرفيّت لازم دارد» و بعد سريع از او دور شدم تا از من نپرسد: ظرفيّت يعني چه، و من مجبور شوم مثالي ديگر برايش بزنم و او خود را دچار مشکلي ديگر بکند.
به دنبال عشق
استاد فيلسوفي داشتم که ميخواست در کنار فلسفه از عرفان هم­ سر در بياورد.
او معتقد بود که بايد اوّل رسم عاشقي را بداند و از من خواسته بود تا برايش عشقي را مهيا کنم!!
بالاخره من جوان بودم و او فکر مي­کرد شايد چند نفري را زير سر داشته باشم. از قضا من عاشق استادم بودم لذا به ايشان گفتم: «من عاشق شما هستم! بياييد رسم عاشقي را با من تمرين کنيد!»
ايشان آن­چنان فرمود: «تو؟!!» که من هرچه کردم کمي درباره­ي خودم اميدوار بمانم موفّق نشدم و استادم من را بيرون کرد و من هم­چنان دوستش مي­داشتم و او به دنبال کسي ديگر مي­گشت و حتماً آن کس هم به هواي زيدي ديگر دُم مي­جنباند.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس دوم:[=B Nazanin] جورِ جور :Gol:
[=B Nazanin]رفته بودم صحرا و رسيده بودم به جوي آبي که از کنار درختي مي­گذشت و سرچشمه­اش آن دورها بود. آبِ جوي، آفتاب خورده بود و گرم بود، براي نوشيدن خيلي جالب نبود.
[=B Nazanin]ولي من تشنه بودم و از آن آب به مقداري كه تشنگيم رفع شود نوشيدم.
[=B Nazanin]دوست داشتم آب آن قدر سرد و گوارا مي­بود که حسابي از آن مي­خوردم، خب چه مي­شود کرد؟ قرار نيست همه چيز با هم جور شود.
[=B Nazanin]درخت و جوي و صحرا و سکوت و زمزمه آب، همه چيز براي استراحت آماده است، ولي آب کمي گرم است و من تصميم مي­گيرم به خانه برگردم.
[=B Nazanin]قبل از اين که به صحرا بيايم «خيال» مي­کردم چقدر به من خوش بگذرد! ولي وقتي برمي­گشتم بيش­تر باورم شد: «خيال جاي چشم را نمي­گيرد!» و اين نكته نيز در ذهنم مرور شد كه: «عشق يعني کمالِ جور بودن»، چيزي که فقط مي­شود آن را خوب خيال کرد.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس سوم: [=B Nazanin]فصل كوتاه سرودن :Gol:
[=B Nazanin]در باغچه­ي خانه­امان درخت سيبي داشتيم که هر سال چند تا سيب مي­داد؛ ولي چندين برابر آن، شکوفه مي­کرد.
[=B Nazanin]و من از کودکي هميشه در اين فکر بودم، «چرا نبايد اين همه شکوفه به سيب بنشيند؟!»
[=B Nazanin]يادم هست کوچک­تر که بودم، وقتي مي­ديدم چه­گونه باد آن­همه شکوفه را به دور مي­ريزد، بغض مي­کردم. يک بار هم بغضم ترکيد و زدم زير گريه و وقتي با اصرار برادر بزرگ­ترم علّت گريه­ام را برايش توضيح دادم، آن­چنان خنديد که اشک در چشمانش جمع شد، مثل چشمان من!!
[=B Nazanin]حالا هم که بزرگ شده­ام دلم از اين همه شکوفه که قرار است قبل از به بار نشستن بميرند، حسابي مي­گيرد، به خودم مي­گويم: حتماً شکوفه­ها قبل از پرپر شدن بايد حرفي براي گفتن داشته باشند و شايد وصيتي!
[=B Nazanin] يک بار که باد آمده بود تا شکوفه­ها را زمين بزند، سريع آمدم در ميانشان تا شايد حرف آخرشان را به من بزنند.
[=B Nazanin]آن­چه شنيدم را هيچ­گاه از ياد نبردم، آن­ها گفتند:
[=B Nazanin]باد كه آمد به ما گفت: عروسي تمام شده است! درخت كار­هاي مهم­تري نيز دارد! در جدّي زندگي، ديگر جايي براي بازار عروسي و زيبايي، شمع و گل و شعر و سرود و هرچه از اين دست، نيست. تنها بعضي از شكوفه­ها مي­مانند و ثمر مي­دهند، همين قدر عشق براي زندگي بس است! بيش­تر از آن، مزاحمت است!.
[=B Nazanin]شكوفه­ها هنوز حرف مي­زدند و من ديگر ساكت بودم... شكوفه­ها هم ساكت شدند.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس چهارم:[=B Nazanin] براي تنهايي :Gol:
[=B Nazanin]همه جا تاريک بود و من در حوضچه شکم مادرم، سرم رو به بالا بود و مثل ماهي با شش­هايم نفس مي­کشيدم.
[=B Nazanin] گاهي سر و دستي حرکت مي­دادم و احساس مي­کردم جهانِ هستي، يک موجود بيش­تر ندارد آن هم منم!
[=B Nazanin] هرچه بيش­تر زمان مي­گذشت، من بزرگ­تر مي­شدم و حرکت­هايم تنوعي بيش­تر مي­يافت و من بيش­تر نسبت به وضعيّت کنونيم احساس غرور مي­کردم، در سکوت و خلوت و تاريکي، بي هيچ دغدغه­اي و بي احساس نسبت به آمد و رفتِ آبي و غذايي و چرتي و خوابي، روزگار مي­گذراندم که...
[=B Nazanin]كه به ناگاه از صدايي آن­چنان وحشت کردم که سرم پايين افتاد و بعد ديدم، دو دست، صورتم را چسبيده­اند و بيرونم مي­کشند و يک نيرويي که نمي­دانم چه بود از داخل به من فشار مي­آورد که از جهان اختصاصي­ام بيرونم كند و من جز گريه راهي ديگري براي نشان دادن اعتراضم نداشتم، مي­گريستم و فرياد مي­زدم:
[=B Nazanin]من نمي­خواهم بميرم!
[=B Nazanin]دور و بري­هايم به جاي آن که هم­دردي کنند مي­خنديدند و به هم مي­گفتند: «از اين که گريه مي­کند معلوم است بچه سالمي است!».
[=B Nazanin]من تا الآن هم نفهميدم:
[=B Nazanin]آيا براي تنها بودن بايد گريست و اين نشان سلامتي است؟ و يا بايد براي تنها نبودن گريست و اين نشان زندگي است؟!
[=B Nazanin]راستي شما براي چه چيزي مي­گرييد؟!

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس پنجم: [=B Nazanin]قصّه شمع :Gol:
[=B Nazanin]روزي بود و روزگاري. شمعي بود و پروانه­اي.
[=B Nazanin]شمع به تاريکي زندگي خود مي­گريست و پروانه خيال مي­کرد براي او اشک مي­ريزد.
[=B Nazanin]مي­آمد نزديکش و مي­گفت:
[=B Nazanin]دورت بگردم، چقدر تو من را دوست داري!!
[=B Nazanin]و بعد دورش مي­گشت و مي­گشت. صبح که مي­شد شمع تمام گشته بود و پروانه در اشک­هاي شمع، دفن شده بود و قصّه­گو مانده بود بالاخره قضيه از چه قرار بوده است.
[=B Nazanin]قصّه­گو چيز­هايي را از خودش درآورد و قصّه را اين گونه تمام کرد:
[=B Nazanin]شمع كه آتش به جانش انداخته بود تا شب تار ديگران را روشن كند، پروانه را آن­چنان شيفته خود ساخته بود كه طواف کعبه­اش مي­نمود و پروانه در راه عشق آن­چنان خوار شده بود که به پايش افتاده بود و جان داده بود!
[=B Nazanin]عزل­سراها هم براي اين که از قافله عقب نمانند هر کدام دمي به اين آتش دميدند و کم کم قصّه شمع و پروانه، گل و بلبل هم پيدا کرد و شد همه­اش ماتم و­ اندوه.
[=B Nazanin]خب! گواراي عاشق­هاي بي­ يار و ديار.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس ششم: [=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] پاك :Gol:
[=B Nazanin]مي­خواست براي تن يارش مثالي بزند به ياد حور و پري افتاد.
[=B Nazanin]آمد تن حور را در آغوش كشد، عهدي که براي عشق پاک بسته بود مانعش شد؛ ولي هم­چنان هوس زوزه مي­كشيد، گفت:
[=B Nazanin]«چون عشقمان لبالب شده بيا لب بر لبي بگذاريم».
[=B Nazanin]كه باز دختر احتياط کرد و گفت: «نچ».
[=B Nazanin]پسرک دستي روي دست عشقش گذاشت تا با بازي با انگشتان او بگويد: چقدر من در عشق نرم و مهربانم. که اين بار هم دخترک با کمي ناز، و آرام دستش را خلاص کرد و گفت: «مي­خواهم پاک­ترين عشق را داشته باشم».
[=B Nazanin]پسرِ عاشق گفت: «بيا تا به چشمان هم خوبِ خوب نگاه کنيم تا شايد کم­کم اشکمان بيايد و بعد بيش­تر عاشق هم شويم».
[=B Nazanin]آن وقت آن قدر به هم نگاه کردند و پلک نزدند تا چشمانشان به اشک نشست.
[=B Nazanin]تايم گرفته بودند ده دقيقه شده بود.
[=B Nazanin]خوش­حال از يک روز مفيد، قرار بعدي را گذاشتند و رفتند پي کارهاي ديگرشان.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس [=B Nazanin]هفتم: مثل تو فيلما :Gol:
[=B Nazanin]امان از اين دل من که مدام دل مي­زند براي يک عشق شيرين، مثل تو فيلما،
[=B Nazanin]يکي که دستانش رو بگيرم و با هم بريم تو پارکا،
[=B Nazanin]وقتي به چشمانش نگاه مي­کنم با تمام وجودم برم تو رؤيا،
[=B Nazanin]و زماني که اون ميره به خونه­اش بشم رفيق غم­ها،
[=B Nazanin]توي شب­هاي مهتاب با هم بشينيم کنار يک حوض، الهي شب بشه اين روزها،
[=B Nazanin]همه فکر و خيالم، نمازم و دعايم شده اين جور حرف­ها،
[=B Nazanin] کي ميشه؟ يا من عاقل بشم يا قيدِ همه چيز و بزنم برم به صحرا،
[=B Nazanin]مثل فرهاد تيشه بردارم برم به کوه­ها،
[=B Nazanin]تيشه زنم تيشه زنم براي شيرين جاري بکنم رودها،
[=B Nazanin]آه از اين حرفاي تکراري اصلاً چرا آمدم به دنيا؟!
[=B Nazanin]اگر بايد مي­آمدم چرا نشدم مثل اين همه حيوون؟! اين­جا، آن­جا،
[=B Nazanin]چرا بايد فقط آدم مي­شدم بعد مي­موندم توي­ اندوه اين همه عشق­ها،
[=B Nazanin]يکي بياد منو ببره، دوباره بياره به اين­جا،
[=B Nazanin]تا از سر بگيرم زندگي رو، بزنم بوسه بر پاي عقل­ها،
[=B Nazanin]تا هيچ کس را نيارم تو عمق دلم، حرم امن خدا،
[=B Nazanin]با بقيه سلامي بکنم، لب­خندي بزنم، براشون دل­تنگ بشم، ولي يه کم، مثل بيش­تري­ها،
[=B Nazanin]حيفه که من با اين همه فرصت، گرماي دلم بشه همين فکرها،
[=B Nazanin]يا خدا! دلم باز، دل مي­زنه انگاري هيچ نميره تو کل[=B Nazanin]ّ[=B Nazanin]ش­ اندزها،
[=B Nazanin]پس بزار بره به همون راهي که رفتند همه جوون­ها،
[=B Nazanin]نه همه شون، خسته­ها، بي هدفا، مرخّصا، بي­عرضه­ها، مريضا، ديوونه­ها،
[=B Nazanin]ذلّه­ها، بي­چاره­ها، بي­پدرا بي­مادرا، رُونده­ها، وامونده­ها.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس هشتم:[=B Nazanin] خرس و عسل (1) :Gol:
[=B Nazanin]در يک جنگل تاريک و نمور يک خرس زندگي مي­کرد که به عسل خيلي علاقه داشت.
[=B Nazanin]ولي توي اون جنگل، گلي نبود تا زنبوري باشه و عسلي توليد کنه.
[=B Nazanin]آقا خرسه فقط توي خواب چند باري ديده بود داره عسل مي­خوره: به کندوي عسل­ها مي­رسيد و دستش را داخل مي­کرد و تا مي­خواست عسل مي­خورد و زنبورها نه تنها نيشش نمي­زدند که دورش هم مي­چرخيدند و بال مي­زدند تا خنک شود.
[=B Nazanin]خرس که از خواب بيدار مي­شد هرچه دنبال عسل مي­گشت هيچ نمي­يافت.
[=B Nazanin]تصميم گرفت از آن جنگل خارج شود، شنيده بود آن دورها جنگلي است که پر از گل است و يک عالمه زنبور دارد و تا دلش بخواهد مي­تواند عسل بخورد.
[=B Nazanin] کوله بارش را بست و از همه­ي خويشان و دوستانش خداحافظي کرد.
[=B Nazanin]آن­ها برايش نگران بودند و حتي چند نفري هم برايش اشک ريختند.
[=B Nazanin]ولي او در سرش هوايي جز عسل نبود.
[=B Nazanin] از جنگل خارج شد و رفت تا به جنگل موعود برسد. بعد از مدت­ها راه رفتن و سختي کشيدن بالاخره به جايي که مي­خواست رسيد.
[=B Nazanin]بي­ آن که استراحتي کند دنبال کندوي عسل گشت، مثل کندويي که در خواب ديده بود.
[=B Nazanin]بعد از کمي گشتن يک کندو روي يک درخت پيدا کرد. از درخت بالا رفت و با شادمانيي که تا به حال تجربه­اش را نکرده بود دست در کندو برد، دستش پر از عسل شد.
[=B Nazanin]وقتي خواست عسل را داخل دهانش کند، زنبورها از کندو خارج شدند و دور سرش جمع گشتند و او منتظر بود تا آن­ها با بال زدنشان، خنکش کنند.
[=B Nazanin]دستش را داخل دهانش برد، در همين زمان بود که زنبورها با نيش­هايشان هزينه عسل را از او گرفتند، هزينه­اي که خرس اصلاً فکرش را نمي­کرد.
[=B Nazanin]او به همان يک لقمه عسلي که خورده بود، اکتفاء کرد و از آن جا دور شد و تصميم گرفت ديگر سراغ عسل نرود.
[=B Nazanin]کم­کم که درد نيش زنبورها برطرف شد، مزّه عسل، هوس تجربه دوباره را در او تجديد نمود.
[=B Nazanin]به سراغ کندوي ديگري رفت تا مگر زنبورهاي متفاوت و مهرباني داشته باشد، به خيال خودش کندوي مناسب را يافته بود، ولي قصّه همان بود که قبلاً تجربه نموده بود.
[=B Nazanin]زنبورها مهربان­تر از يكديگر نبودند،... (ادامه دارد)

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس نهم: [=B Nazanin]خرس و عسل (2) :Gol:
[=B Nazanin]گفتيم که:
[=B Nazanin]آقا خرسه به دنبال زنبورهاي مهربان مي­گشت، حدس مي­زد بشود زنبور­هايي را يافت که هرچه عسلشان را بخورد حرفي كه نداشته باشند، بادش هم بزنند.
[=B Nazanin]ولي فقط حدس بود و تخمين! و هر بار نيش­ها به او مي­آموختند که:
[=B Nazanin]نوشِ بي نيش خواب و رؤياست و نوشِ با نيش، بيداري است و چيزي است كه هست.
[=B Nazanin]و آقا خرسه هر بار اين را تجربه مي­کرد، تجربه­­هايي بي­خاصيت.
[=B Nazanin]آري زندگي در جنگل موعود هم­چنان مي­گذشت و هم­چنان تجربه­ها تکرار مي­شد و درد نيش­ها از ياد مي­رفت و مزّه نوش­ها به خاطر مي­آمد.
[=B Nazanin]و باز و باز و اين چنين شب از پس روز و روز از پي شب، سپري مي­گشت و خرس بي آن که از اين همه حکمتي که آموخته بود، حکيم شده باشد، در مبارزه نوش و نيش هم­چنان شکست مي­خورد و بيش­تر، آن وقت بود که به فکر خويشان و دوستانش مي­افتاد.
[=B Nazanin] ولي در خود پايي براي برگشتن نمي­ديد. بعضي وقت­ها بي آن که عسلي بخورد مي­گذاشت تا زنبورها فقط نيشش بزنند، ديوانه شده بود!
[=B Nazanin]شايد مي­خواست از خودش انتقام بگيرد! هر وقت احتمالي مي­داد، ـ اين كه شايد نوش بي نيش باشد! ـ لب­خندي تلخ بر لبانش ظاهر مي­شد و با گام­هاي سنگين مي­رفت تا عسل، نوش جان کند و با صورتي باد کرده از نيش زنبور بازگردد...
[=B Nazanin]هزاران سال از آن زمان مي­گذرد ولي هنوز خرسِ قصّه ما، در جنگل موعود، دنبال کند و مي­گردد، با اين تفاوت که انگار صورتش را از چوب تراشيده باشند: هيچ حسي ندارد نه آن وقت که عسل مي­خورد و نه آن وقت که نيشش مي­زنند.
[=B Nazanin]ديگر نه افسرده مي­شود و نه به ياد جنگلي كه از آن آمده بود مي­افتد، تکرار زندگي، از او مرده­ترين زنده را ساخته است.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس دهم: [=B Nazanin]رنگ دروغ :Gol:
[=B Nazanin]گل سرخي به او دادم گل زردي به من داد.
[=B Nazanin]در يک لحظه­ي ناتمام قلبم از حرکت ايستاد، به او گفتم: دوستم نداري؟!
[=B Nazanin] گفت: چرا، آن قدر دوستت دارم که نمي­خواهم در يافتن گل زرد، آن گاه که از من کام گرفتي به زحمت بيافتي.
[=B Nazanin]و من بعد از آن کام، گل سرخي به او دادم! و او لب­خند کوتاهي زد و گفت:
[=B Nazanin]رنگ زرد را بيش­تر از رنگ دروغ دوست داشتم!

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس یازدهم: [=B Nazanin]عقل و عشق (1) :Gol:
[=B Nazanin]در يک شب خيس، در هوايي که بوي بهشت مي­داد، زير نور لطيف ماه، کنار يک برکه، که دو تا ماهي قرمز در گوشه آن خاموش خفته بودند، من و او، غرق در نگاهِ هم بوديم، بي پلک، كم نَفَس.
[=B Nazanin] به خوبي يادم نيست که در آن لحظه­ي شيرين به چه مي­انديشيدم؟ فکرم در پي چه بود؟ کدامين مسئله را حلّ مي­کردم؟ پاسخ به چه پرسشي مي­دادم؟
[=B Nazanin] آن لحظه­ي شيرين، در طول زمان، به چه­ اندازه پيش رفته بود؟ اصلاً من در آن شب و در آن ­جا چه مي­کردم؟ در پي حلّ کدامين فلسفه خلقت بودم؟ فردايم و شب­هاي ديگر به چه خواهد گذشت؟ ديروزم و آن همه روز که بر من گذشته بود چه­گونه بگذشت؟ و سؤال از پي سؤال...
[=B Nazanin]من در آن لحظه شيرين، با مژگانش چنگ مي­زدم و بر صفحه سياه چشمش مي­رقصيدم. گاه از گوشه چشمش اشك مي­شدم، مي­ريختم.
[=B Nazanin]من در آن لحظه شيرين در قطعه­اي بريده از هر جا و هر کس و هر زمان، به هيچ مي­انديشيدم!
[=B Nazanin]نمي دانم! عقل و عشق، کدام حق است و کدام حق نيست! همين را مي­دانم يکي که مي­آيد، ديگري مي­رود.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس دوازدهم: [=B Nazanin]عقل و عشق (2) :Gol:
[=B Nazanin] چشم مي­بيند، دوباره مي­بيند، و باز مي­بيند،
[=B Nazanin]آن وقت دل مي­خواهد، بيش­تر مي­خواهد، و باز مي­خواهد،
[=B Nazanin]عقل مي­گويد، گوش نمي­شنود، عقل باز مي­گويد، گوش نمي­شنود،
[=B Nazanin]هوس اراده مي­کند، مغز ناچار مي­شود، بدن فرمان مي­برد،
[=B Nazanin]شب مي­آيد، روز مي­رود،
[=B Nazanin]کوزه مي­شکند، آب مي­ريزد،
[=B Nazanin] هوس مي­خوابد، قلب پشيمان مي­شود،
[=B Nazanin]چشم مي­گريد، بعد آرام مي­گيرد،
[=B Nazanin] نسيم مي­وزد، اشک مي­خشکد،
[=B Nazanin] چشم خواب مي­رود، صبح مي­آيد،
[=B Nazanin] روزي ديگر مي­رود، روزي ديگر مي­آيد،
[=B Nazanin] باز...
[=B Nazanin]چشم مي­بيند،
[=B Nazanin]کوزه مي­شکند،
[=B Nazanin]اشک خشک مي­شود،
[=B Nazanin]باز...
[=B Nazanin]چشم مي­بيند،
[=B Nazanin]باز...
[=B Nazanin]باز تا آن سوي سياهي.
[=B Nazanin]مي خواهم[=B Nazanin]
[=B Nazanin]مي­خواهم اين بار آن­چنان­ اندوهِ دلِ شکسته­ام را فرياد بزنم تا ديگر اين بار بشنود.
[=B Nazanin]او خواهد شنيد؟!
[=B Nazanin]مي­خواهم سر هر گذر، نشانيش را از هر رهگذر بگيرم، بروم دنبالش، تا ديگر اين بار ببينم.
[=B Nazanin]من خواهم ديد.
[=B Nazanin]مي­خواهم با پرِ پروانه نامه­اي بنويسم، بدهم پيک صبا، ببرد تا سر کويش، تا ديگر اين بار بخواند.
[=B Nazanin]او خواهد خواند؟!
[=B Nazanin]مي­خواهم سر بگذارم بر زانوي غم، تا بيايد دستي، کِشد بر سر و رويم، موهايم چنگ زند.
[=B Nazanin]من ديگر شاد خواهم بود.
[=B Nazanin]مي­خواهم قصّه بگويم، از غصّه­ي اين قصّه­ها بگريم، سينه به سينه نقل کنند، تا به او هم برسد.
[=B Nazanin]به او خواهد رسيد؟!
[=B Nazanin]مي­خواهم ديگر هيچ نگويم، ناگفته­ها را ناگفته گذارم، دست بر سينه نامحرم بزنم.
[=B Nazanin]من محرم اسرار خواهم ماند.
[=B Nazanin]مي­خواهم خورشيد اميد، بر سرماي تنم بتابد، در ميان سبزينه­ي باغ، چرخ زنم، سرمست شوم.
[=B Nazanin]اين بار او مرا خواهد ديد؟!
[=B Nazanin]مي­خواهم خواهش دل را، از پسِ اين همه ناکامي، باز گوش دهم، باز برايش بسرايم.
[=B Nazanin]من خراب خواهم ماند.
[=B Nazanin]مي­خواهم خنجري بردارم تيز، پنجه بر آن زنم محکم، فرونشانم بر دل تاريک، تا خونم بريزد.
[=B Nazanin]او درونم باز خواهد ماند؟!
[=B Nazanin]مي­خواهم در شبي بس تاريک، بي هيچ مهتاب و کلبه­اي، بروم تا عمق وحشت، تا نباشم.
[=B Nazanin]من هوشيار نخواهم شد.
[=B Nazanin]مي­خواهم در زلال يک رود، بشوم يک برگ خزان، او که خواست دستش بشويد.
[=B Nazanin]اين بار او مرا خواهد برد؟!
[=B Nazanin]مي­خواهم ديگر نخواهم، خواهش دل در گور برم، بخوانم تنها دُرّ زمين، ثرياي آسمان.
[=B Nazanin]او مرا دوست خواهد داشت.
[=B Nazanin]او مرا دوست خواهد داشت؟!

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس سیزدهم: [=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] ساده :Gol:
[=B Nazanin]براي تو مي­نويسم، براي کسي که مي­فهمد.
[=B Nazanin]وقتي نگاه مي­كني، انگار کودکي هستي که به نظاره ايستاده است، ساده، حتي ساده­تر.
[=B Nazanin]چشمانت را، چه باز بگذاري و يا ببندي، چه فرق مي­کند؟! پلک­هاي تو آن قدر سخت نيست که بتواند نگاهت را بپوشاند.
[=B Nazanin]خودت هم مي­تواني نگاه کني و ببيني، گوشه­هاي چشمت، هيچ رازي را با خود ندارند، گوشه­­هايي صاف و روشن، بدون حتي يک خط زندگي.­
[=B Nazanin]اندوهي نداري که بخواهد در کنج نگاهت زانوي غم در آغوش بگيرد و بعد اشکي بيايد و صحنه احساس را متلاطم کند... گفتم که: راحتي و ساده.
[=B Nazanin]مژه­­هايي که بر چاله­ي چشمت روييده­اند، نه آن قدر بلندند که برايش شعر بگويند و نه کوتاه که به چشم نيايند. خوب و­ اندازه بي هيچ رؤيايي. هيچ پيچکي را نمي­مانند.
[=B Nazanin]کاشک! ابروهايت دو کمان بود! تا من زخم دلم را به تير مژه­هايت مربوط مي­دانستم که از دو ابروي کجت رميده­اند و قلب بي­خيالم را اين چنين پريشان نموده­اند. کاشک!... ولي در هزار تا آدم، صدها نفرشان ابرو­هايي مثل تو دارند. ساده!
[=B Nazanin]هيچ کس احساسم را به تو هم­­راهي نمي­کند، وقتي تو را مي­بينند، مي­گويند: «هنوز دلش بالغ نشده و نگاهش کودک مانده است!».
[=B Nazanin]بگذار هرچه مي­خواهند بگويند. آن­ها محبّت را براي عشق مي­خواهند و عشق را براي شعر و شعر را براي تفنن. زيادي عمرشان را پاي تفنن­هايي از اين دست هدر مي­دهند.
[=B Nazanin]من نيز از شراب، محبّت مي­خواهم که مست عشق شوم ولي اين مَي را در خانه­هاي ابرو کمان و گيسو كمند، نمي­جويم.
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin]ي که شاعرِ واژه پرست، آن را مي­جويد، بايد در چشمان ساقي­­هايي بيابد که از نگاهشان، شرابِ شهوت مي­چکد و تنشان بوي حور مي­دهد. حور­هايي که آدم را بي­نياز از بهشت مي­سازد! و تو، به مرور، باورت را به آن طرف گردون، از دست خواهي داد و خرگاه ماندگاري را در همين دشت بر زمين مي­زني.
[=B Nazanin]معشوق[=B Nazanin] من ساده است، بي هيچ جلوه­اي!

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس چهاردهم: [=B Nazanin]غير عشق :Gol:
[=B Nazanin]مي­خواهم ديگر اين بار از عشق ننويسم، شايد روزنه­­هايي ديگر هم باشد که از آن نوري بتابد!
[=B Nazanin]مگر غير از عشق، آسماني نيست که از آن باراني ببارد و خاکي را بشويد و سبزه­اي را طراوت دهد؟!
[=B Nazanin]آيا تنها، چشمان عاشق، خيس رؤيايند و رنگينْ کمانِ همه نوع احساس؟! شايد بشود در جايي ديگر هم، رنگي را يافت، جايي كه تير و کمان، مژه و ابرو؛ زخم و دل، نگاه و غمزّه؛ آه و اشک، فراق و حسرت؛ در آن ­جا نباشد. ولي...
[=B Nazanin]ولي چه؟
[=B Nazanin]نمي­دانم! شايد­هايي بي­تصوّر! و انگاره­­هايي بي­اساس! و آرزو­هايي بي­اميد! از قصّه من جز غصّه چه انتظار؟!
[=B Nazanin]اصلاً انگار از روز اوّل، استادِ خيال، جز عينِ عشق و شينِ مهر و قافِ محبّت، چيزي را به من نياموخت.
[=B Nazanin]تا که مي­خواهم بنويسم، آهي از آن دورها، که نمي­دانم کجاست! از راه مي­رسد و سايه­اش را بر سرم مي­اندازد و من را آن­چنان در آغوش خُنُکش مي­گيرد، که ديگر نمي­توانم جز از عشق بنويسم. مي­فهمي؟!
[=B Nazanin]اگر نمي­تواني احساسم را بفهمي، خوشا به آزاديت. هيچ وقت سعي نکن تا تجربه­هاي زندگيت به سويي روند، که من را درک کني!
[=B Nazanin]هيچ وقت، هيچ وقت.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس پانزدهم: [=B Nazanin]ظلمت در روز :Gol:
[=B Nazanin]افسوس که نمرده، مُردم!
[=B Nazanin]افسوس...
[=B Nazanin]... با اين همه فرصت.
[=B Nazanin]بوي کافور، بسختي مأيوسم ساخته است!
[=B Nazanin]چرا فاتحه خوان اين و آنم؟!
[=B Nazanin]خاک گور را زير پايم احساس مي­کنم!
[=B Nazanin]ولي آسمانم آبي است!
[=B Nazanin]از تيرگي پيرامونم مي­خواهم خفه شوم!
[=B Nazanin]با اين­ همه سبزينه که بر تنم نشسته.
[=B Nazanin]سرمايي سخت همه­ي وجودم را مي­لرزاند!
[=B Nazanin]من كه غرق آب­شارِ از همه چيزم.
[=B Nazanin]لبان خشکيده­ام باز تَرَک تازه­اي برداشته است!
[=B Nazanin]اما روزها و شب­هايم پر از خورشيد و مهتاب است.
[=B Nazanin]از اين همه ظلمت بايد خودم را حلق آويز کنم!
[=B Nazanin]ولي ترانه­هاي زندگي، مدام کودکانِ اميد را، زمزمه مي­کنند.
[=B Nazanin]جغد يأس، آوازخوان خرابه­ام گشته است!
[=B Nazanin]پس چرا رنگ از پس رنگ، همه جا پر پروانه است.
[=B Nazanin]قاب چشمم فقط خاکستري است!
[=B Nazanin]بس کن!
[=B Nazanin]يا بايد مرد و نبود و يا بود و بود.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس شانزدهم: [=B Nazanin]با تو بي تو :Gol:
[=B Nazanin]کودک عشقم، سرِ راهي است. نمي­دانم ريشه­اش چيست و ساقه­اش به کجا مي­رود؟! دلم پر از شِکوه­ي از اوست، يک روز که در وصالش بودم به او گفتم چه سود كه:
[=B Nazanin]با تو غمگينم، بي تو رنجورم. با تو مستم، بي تو ماتم. با تو داغم، بي تو سردم. با تو اشکم، بي تو ابرم. با تو پاييز، بي تو زردم. با تو در بند، بي تو زنجيرم. با تو بغضم، بي تو اشکم. با تو بي­جا، بي تو هرجا. با تو هرجا، بي تو کجا؟ با تو خوابم، بي تو رؤيا. با تو دردم، بي تو رنجم. با تو مهتاب، بي تو خورشيد. با تو سيبم، بي تو کاجم. با تو فردا، بي تو امروز. با تو سوزم، بي تو مي­سوزم. با تو شمعم، بي تو شب­تاب. با تو تارم، بي تو تاريک. با تو صبحم، بي تو روزم. با تو باران، بي تو شبنم. با تو مريم، بي تو نرگس. با تو غزل، بي تو شعرم. با تو خيسم، بي تو غرقم. با تو تابان، بي تو روشن. با تو سرود، بي تو ترانه. با تو بسّه، بي تو هرگز. با تو عشقم، بي تو مهرم.
[=B Nazanin]پس...
[=B Nazanin]با تو هرگز، بي تو اصلاً.
[=B Nazanin]به دنبال مَهي هستم، که «هستم» از درياي نگاهش، تنها نَمي دارد. او را خواهم يافت و وقتي که او را يافتم به او خواهم گفت:
[=B Nazanin]با تو هستم، بي تو نيستم. با تو هرروز، بي تو هيچ روز. با تو ستاره، بي تو شبِ تار. با تو خروش، بي تو خموش. با تو چشمم، بي تو ظلمت. با تو گرما، بي تو سرما. با تو سازم، بي تو تارم. با تو سبزم، بي تو زردم. با تو کوهم، بي تو ريگم. با تو ياسم، بي تو يأسم. با تو سفّيد، بي تو سياهم. با تو زيبا، بي تو زشتم. با تو هرروز، بي تو ديروز. با تو اوجم، بي تو هيچم. با تو ديوان، بي تو مصرع.
[=B Nazanin]آهاي اي خدا! خودي­ترين صميمي!
[=B Nazanin]با تو گندُم، بي تو کاهم.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس هفدهم: [=B Nazanin]يك آرزو :Gol:
[=B Nazanin]يکي بود و يکي نبود، من بودم و هزار تا آرزو.
[=B Nazanin]يکي از آرزوهام که همه­ي آن هزارتا بود، داشتن دوستي صميمي و گرم بود، مگر مي­شود سرماي زندگي را بي دوست دل­پذير کرد؟!
[=B Nazanin]وقتي در يخ­بندان احساس، دستان گرمي، نوازشت مي­کنند، با خودت مي­گويي: «همان به­تر که جز همين گرما، هيچ چيز بر تو نمي­تابد. مگر لذّت آدم­ها چيزي جز مهرباني است؟!»
[=B Nazanin]زماني دست داد که دوستي اين چنين پيدا شد و من شاد بودم و ديگر مثل آن وقت­ها که تنها بودم، مدام از راز خلقت نمي­پرسيدم. مگر وقتي همه چيز به کام باشد کسي فکر چيزي را هم مي­کند؟!
[=B Nazanin]دوستي ديگر هم پيدا شد و من قسمتي از قلبم را به او دادم. افسوس که گرماي دوست نخستينم مثل آن وقت­ها دل­پذير نبود! ولي هنوز دوستش داشتم. آيا مي­شد قلب آدم­ها دو نفر را بخوبي در خود جاي دهند؟!
[=B Nazanin]زمان مي­گذشت و من بزرگ­تر مي­شدم، ديگر دوست اوّلم را کم­تر مي­ديدم و دوست دوّمم رقيب سوّمي پيدا کرده بود و من مجبور بودم براي هرکدام احساسي را بروز دهم که همه­ي آن را نداشتم. کسي هست که به من بگويد: «تو ديگر، صاف و ساده نيستي!».
[=B Nazanin]سال از پي سال و دوست از پي دوست و در اين ميان قلب من شده بود جايي براي مسافر. مسافر­هايي که خودشان نمي­دانستند مسافرند! ولي من مي­دانستم. آيا يکي از راه خواهد رسيد که مسافر نباشد؟!
[=B Nazanin]فرزندان من نيز، يکي پس از ديگر به دنيا آمدند و بزرگ شدند و من و هم­سرم برايشان شديم تکراري. آن­ها رفتند تا دوستي گرم و صميمي بيابند، از احساسشان براي ما چيزي نمي­گفتند. فکر مي­کردند ما مال زمان آن­ها نيستيم! اين دنياي گِرد آيا آخري هم دارد؟!
[=B Nazanin]هر کسي زيدي دارد که با او بر شبِ روزگارش پيروز مي­گردد. شبي که معلوم نيست در پي کدام روز آمده است؟! شبي که اگر احساسش نکني گويا بزرگ نشده­اي!!
[=B Nazanin] روز خورشيد دارد و شب مهتاب.
[=B Nazanin]باران، هم در بهار مي­بارد و هم در پاييز.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس هجدهم: [=B Nazanin]هزار سخن از عشق :Gol:
[=B Nazanin]هزار در هزار از عشق سخن­ها ساخته­اند و بر در و ديوار نوشته­اند:
[=B Nazanin]لطفت هميشه، مثل ريزش باران.
[=B Nazanin]گرماي مهرت تابش آفتاب.
[=B Nazanin]صافِ صاف است دلت، آبي­تر از آسمان.
[=B Nazanin]تا ديداري دوباره، سرد­تر از برف زمستانم.
[=B Nazanin]منم آن شب که تويي مهتابش.
[=B Nazanin]تويي آن مهتاب كه مي­رقصي در بِرکه نگاهم.
[=B Nazanin]نسيم صبا باش! نه باد خزان!
[=B Nazanin]صداي خش خِشم را زير پايت بشنو.
[=B Nazanin]آهوي دشتِ سبزِ احساس مني.
[=B Nazanin]بپذيرم! هرچند زالو صفت، خون معنايي­ات مي­مکم.
[=B Nazanin]آبي­تر از آبي! و رودتر از جوي.
[=B Nazanin]تنها بوي خوشم، بارِش نگاه توست بر خاک رخم.
[=B Nazanin]زردتر از برگ خزان، شوم­تر از جغد شبم.
[=B Nazanin]خوب­تر از چشمه­ي باغ، سبزتر از دشت بهشتي.
[=B Nazanin]خاموشم مثل درخت بي­برگ تا وقت بهار.
[=B Nazanin]هم زمزمه­ي رودي، هم­­راه صبايي در هميشه­ي زندگي.
[=B Nazanin]...
[=B Nazanin]نمازِ باران بايد خواند تا مگر اشک آسمان بريزد بر حال زار زمين تا اين قدر اهل زمين زاري نکنند.
[=B Nazanin]الهي که انسان بازگردد به همان­جا که از آن ­جا به زمينش ­انداخته­اند.
[=B Nazanin]کودکي که به آغوش مادر باز گردد، با چشم و لبش خواهد خنديد و در خوابي شيرين، بي هيچ رؤيايي فرو خواهد رفت.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس نونزدهم: [=B Nazanin]دارم زنيد! :Gol:
[=B Nazanin]زمين را بايد از لوث امثال من پاک نمود تا شايد سال ديگر، درخت سيب چند تا بيش­تر شکوفه کند و شکوفه­هاي کم­تري با تازيانه باد سر بر زمين بگذارند.
[=B Nazanin]آسمان را راهي نيست! زيرا هيچ فرشته­اي بوسه­اش را به من هديه نخواهد کرد و دستانشان جز براي اجراي حدود الهي بر من پايين نخواهد آمد.
[=B Nazanin]بهارانِ ديگر را، مي­توانيد بدون من خوش باشيد و کم­کم ياد آن­ همه ناخوشي­هاي پيشين را از ياد ببريد و بياد بياوريد که هر سالي، غير از پاييز و زمستان فصول ديگري هم دارد.
[=B Nazanin]و تو اي مادر که معدن مهر بودي و همه عشق، نوازشت باران بود و نگاهت آفتاب و آغوشت سبزه زاري بود که آهوي احساس آن­چنان در آن چالاک مي­دويد که انگار خداي، جاي ديگري، خوش­تر از دامان مادر برايش نيافريده است...
[=B Nazanin]و امّا من که مادرم را فروختم و سهم­ اندکي از قلب خودم را نيز به او ندادم... سنگ بر من زنيد که سنگي بيش نيستم.
[=B Nazanin]يکي آمد که چشمانش فروغي داشت و نگاهش دلجويم شد و انگارِ من را پر ساخت از خيالي چند رنگ، رنگي­تر از رنگين کمان. حالا من مانده­ام با قلبي بي خون و خوني بي رنگ و رنگي همه مات، مات و مبهوت از اين رقص زمانه که اين چنين زمين­گير شدم.
[=B Nazanin]الآن نه فروغي است و نه دلجويي، با انگاري خالي­تر از هر وقت. و يک مادر که سرِ کوچه­ي بن بست زندگي، چشم به راهم تسبيح مي­گرداند.
[=B Nazanin]آيا من برخواهم گشت؟! در کمينم بنشينيد و اگر باز گشتم، از لوث وجودم سرزمين مهرباني را تطهير کنيد.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیستم: [=B Nazanin]خداحافظ :Gol:
[=B Nazanin]بگذار اين بار ديگر هيچ از آسمان و گُل نگويم، کلماتي مثل پروانه و شمع را بگذاريم براي آن­ها که هنوز در عشق تازه هستند.
[=B Nazanin]من و تو بايد با ادبياتي ديگر با هم حرف بزنيم، چون زمان محاکمه فرا رسيده است، هرچند بارها يکديگر را به نقد کشيده­ايم، ولي کاري از پيش نبرده­ايم. حرف­هاي سرپايي و خشم­هاي مقطعي، و لب­خندهاي بعدي، و قلب­هايي که چرک مانده­اند.
[=B Nazanin]اين­بار بنشينيم و حرف­هاي جدي بزنيم، حرف­هايي از جنس غريبه­ها! اصلاً لازم نيست حرف­ها محکومي داشته باشد، فقط بايد آن­چه مي­خواهد آخرين خاطرات يک عشق باشد درست تنظيم شود. اين سنّت همه­ي عشق­هاي هرزه است!
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin]­هاي هرزه به دوستي تنزّل پيدا مي­کنند و چندي بعد در گور خاطره، نفس­هاي آخرشان را مي­زنند.
[=B Nazanin]حرف تکراري همه­ي عشق­هاي بي­توازن، اين است که:
[=B Nazanin] چرا پاسخ عواطفم را ندادي؟! و چرا هنگامي كه خاطرم از تو رنجيد، دلجوييم نکردي و گذاشتي تا گذشت زمان، باز احساسم را نسبت به تو تازه کند و روز از نو و شب از قديم؟!
[=B Nazanin]شايد تو هم حرف­هايي براي گفتن داشته باشي ولي من چيزي نمي­شنوم! همان طور که تو حرف­هايم را با لب­خندي مسموم مي­شنوي.
[=B Nazanin]خب! موقع خداحافظي است. نوشته­اي که مي­خواني، بارها نوشته شده و پاک شده و شايد اين بار هم پاک شود، آخَر، آخِر همه­ي نوشته­هاي اين سبکي، همين حرف­ها نوشته مي­شود. آدم منتظر است تا شليک نهايي، از طرف مقابل باشد تا بتواند راحت­تر آن­چه را که بايد، فراموش کند و عذاب وجدان نداشته باشد. هيچ چيز به­ اندازه ترحّم، نمي­تواند مانع فراموشي عشق شود.
[=B Nazanin]دوباره، خب موقع خداحافظي است. آيا عشقي ديگر سر راه زندگي من وجود خواهد داشت؟! الهي که نه! نه! ديگر نمي­خواهم مانند عاشق احمقي باشم که هر عشقي را اوّلين و آخرين عشق مي­داند!! حالا که نسيم آزادي دارد به مشامم مي­خورد، بگذار اين بار ديگر اين رؤيا تعبير شود!
[=B Nazanin]خداحافظ! و...
[=B Nazanin]سلام! آسمان آبي!

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و یکم: [=B Nazanin]باز عشقي ديگر :Gol:
[=B Nazanin]براي يک بار هم که شده بايد پايم را به سر آن شاخه بلند برسانم و آن دوردست­ها را خوب ببينم شايد مسافري تنها را بيابم كه عطشِ عشق، لبانش را آن قدر خشکيده نموده که حاضر است آن­ها را بر هر لبي بگذارد، حتي لبان پير من!
[=B Nazanin]دل من آن قدر ضربه به سينه­ام زده است و براي خلاصي خودش تقلّا کرده که ديگر از تاب و توان افتاده است. ولي الآن هم وقتي چشمي را خيره مي­بيند که شايد به دنبال نگاهي مي­گردد، قلب بي­چاره من، باز هواي خلاصي به سرش مي­زند و مدام بر قفس سينه­­ام مي­کوبد. هرچه سرش داد مي­کشم و حتي برايش اشک مي­ريزم فايده­اي ندارد:
[=B Nazanin]آرام بگير! تمام شد! همه­ي زندگيت را بر تخته نرد عشق، باختي و هيچ سربازي از تو وزير نشد! سر بر خاک بگذار که بويش را بايد تا چندي ديگر با همه­ي وجودت بچشي! برف آخرهاي عمرت، موهاي سر و صورتت را سفيد ساخته، امّا هنوز کودکي را مي­ماني که عطشِ عاطفه، دست از دلت برنداشته. تو سيراب نخواهي شد. تو تشنه خواهي مرد! شايد در آن سراي، اگر سرابي نباشد، آبت دهند و آرام بگيري.
[=B Nazanin]در اين سراي که جز اشک حسرت و لب­خند تلخ، چيزي روزيت نبود. دستان سردت هم­چنان سردند و چشمان خيست هيچ سؤالي را برنمي­انگيزند. نوشته­هاي عشقي­ات تکراري­تر از شب و روز شده­اند. هيچ کس تازه­اش نمي­پندارد، مگر بخواهد تظاهري کند که دل­گير نشوي.
[=B Nazanin]اما او نمي­داند که: دلت شب­هاي قطب دارد و چشمانت هواي دريا.
[=B Nazanin]آخ که بايد بروم.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و دوم: [=B Nazanin]انجام عشق :Gol:
[=B Nazanin]هر دو ايستاده بوديم، هوا سرد بود.
[=B Nazanin]به او نگاه مي­کردم و او هم نگاهم مي­کرد.
[=B Nazanin]بي پلک به او مي­نگريستم و او گاهي پلک مي­زند.
[=B Nazanin]بيش­تر که به او نگاه کردم، گاهي نگاهش را به اطراف مي­انداخت.
[=B Nazanin]بيش­تر و بيش­تر نگاهش کردم، نگاهش جاي ديگر بود.
[=B Nazanin]اشک در چشمانم حلقه زد، وقتي متوجّه شد سرش را پايين­ انداخت.
[=B Nazanin]قطره­اي اشک از چشمانم غلطيد، و او سرش پايين بود و برفِ زير پايش را مي­فشرد.
[=B Nazanin]سرش را بالا آورد، از هر دو چشمم اشک مي­غلطيد.
[=B Nazanin]لب­خند تلخي زد، دستي بر شانه­ام گذاشت و گفت:... نفهميدم چه گفت.
[=B Nazanin]شايد گفته بود: «سخت نگير!»، چشمانم بيش­تر باريد و من هنوز ايستاده بودم.
[=B Nazanin]روي نيمکتِ پارک تکيه زد و به اطراف بي هدف مي­نگريست. صورتم خيس شده بود.
[=B Nazanin]سقزي به دهانش­­ انداخت، با حرص مي­جويد و گفت:... نفهميدم چه گفت، حرف­هايش را بارها شنيده بودم.
[=B Nazanin]او مي­گفت: بابا بي­خيال! من دوستت دارم، بيش­تر از همه­ي دوستام، خب منم مشکلات خودم رو دارم،...
[=B Nazanin]و او مي­گفت، جملاتي کوتاه و هم مضمون و خنده­­هايي کوتاه و سرد، مي­خواست تأثير سخنانش را ببيند.
[=B Nazanin]سرم پايين بود، اشک­ها هم­چنان مي­باريد، روي برف­ها مي­چکيد و او ديگر آرام حرف نمي­زند، عصباني بود.
[=B Nazanin]او مي­گفت: من نمي­تونم بفهمم، آخه چته؟! و او باز مي­گفت و من ايستاده بودم ديگر اشک­هايم نمي­غلطيد.
[=B Nazanin]او محکم سقز مي­جويد و صدايش را بالا و پايين مي­کرد و من سرم پايين بود، پاهايم به حرکت در آمدند.
[=B Nazanin]او مي­گفت: «کجا؟ دارام باهات حرف مي­زنم، آخه بگو کجا مي­ري؟ خيلي آدم بي­خودي هستي». و من دور شده بودم.
[=B Nazanin]با خودم بارها­ انديشيده بودم و آن شب بيش­تر به سراغ همان فکرها رفتم...
[=B Nazanin]در عشق­هاي رنگي تنها يک نفر مي­گريد.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و سوم: [=B Nazanin]نبض بيمار :Gol:
[=B Nazanin]طبيبي را بر سر بيمار مي­آورند.
[=B Nazanin]او نبض بيمار را مي­گيرد و از او چند سؤال مي­کند.
[=B Nazanin]پلک­هايش را پايين مي­آورد و داخل چشمانش را خوب مي­نگرد.
[=B Nazanin]دوباره سؤالاتي مي­کند. ولي هم­چنان پاسخي نمي­شنود.
[=B Nazanin]با اطرافيانش حرف­هايي مي­زند و حرف­هايي مي­شنود.
[=B Nazanin]به او مي­گويند: «مدتي است بيمار سخني نمي­گويد».
[=B Nazanin]دست بر پيشاني بيمار مي­گذارد و زبانش را مي­بيند.
[=B Nazanin]فکر مي­کند و باز نبضش را مي­گيرد.
[=B Nazanin]از او مي­خواهد برود ادرار کند و نمونه­اي از آن را بياورد.
[=B Nazanin]رنگِ ادرار و بوي تند آن، او را شگفت زده مي­کند.
[=B Nazanin]و باز فکر مي­کند، ناگاه چيزي به ذهنش مي­رسد.
[=B Nazanin]انگشت بر مچ بيمار مي­گذارد و نام چند محله­ي اطراف را مي­برد.
[=B Nazanin]ناگاه نام محله­اي نبض بيمار را تشديد مي­کند.
[=B Nazanin]از آن محله نام چند کوچه را مي­برد، نام يک کوچه بر نبضش مي­افزايد.
[=B Nazanin]سراغ کسي در آن کوچه مي­فرستد و او ساکنين آن کوي را يک يک نام مي­برد.
[=B Nazanin]نبض بيمار روي يک نام آن­چنان مي­زند که طبيب وحشت مي­کند.
[=B Nazanin]صاحب خانه را مي­آوردند و او نام فرزندانش را يک يک مي­گويد.
[=B Nazanin]آخرين نام را که مي­برد نبض بيمار به يک­باره، ديگر نمي­زند.
[=B Nazanin]طبيب اسباب طبابتش را جمع مي­کند، او بيمار را شفا داده است.
[=B Nazanin]خبر به آن آخرين فرزند که مي­رسد، سري تکان مي­دهد. و دقيقه­اي به گوشه­اي خيره مي­شود نفسي عميق مي­کشد و...
[=B Nazanin]فردا طبيب بر سر بيماري ديگر مي­رود.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و چهارم: [=B Nazanin]طرح جدايي :Gol:
[=B Nazanin]سه روزي بود که طرحم را شروع کرده بودم. طرح جدا شدن.
[=B Nazanin]سه روزي بود که حکم آزاديم آمده بود. آزادي از دل.
[=B Nazanin]سه روزي بود که روحم تلاش مي­کرد. تلاش براي ر­هايي.
[=B Nazanin]سه روزي بود که وارد دنياي غريبي شده بودم. دنياي بي عشق.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]آيا طرح جدايي، انجامي خواهد داشت؟! تا حال چند طرحي شروع شده است.
[=B Nazanin]آيا حکم آزادي جدي است؟! تا حال چند باري اين حکم صادر شده است.
[=B Nazanin]آيا روح من در تلاشي که شروع کرده موفّق خواهد بود؟! بارها تلاش نموده است.
[=B Nazanin]آيا دنياي بدون عشق دنياي آرامي است؟! آري! همانند آرامشي که پيرها مي­پسندند.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز طرحم شکست نخورده است. شايد اين­بار هم موفّق نشوم!
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز درباره­ي حکم آزاديم نگفته­اند «اشتباه شده». شايد بگويند.
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز روحم مي­جنگد. شايد عادتِ با جسم بودن، از سرش نرود.
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز به دنياي بي عشق، عادت نکرده­ام. شايد هيچ وقت عادت نکنم.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]آيا غير از اين طرح چاره­اي براي رسيدن به فلسفه بودن وجود دارد؟ بايد بدانم چرايم.
[=B Nazanin]آيا در اسارت اين و آن بايد چون مرغي خانگي ماند؟ من پرواز خواهم کرد.
[=B Nazanin]آيا مرگِ آسان، به چيزي جز همين مردن­هاست؟ خواهم مرد قبل از مردن.
[=B Nazanin]آيا عشق­هاي آرام مثل عشق به طبيعت، نمي­تواند دنيا را عشقي کند؟ مي­تواند.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]با طرح جدايي، حکم آزادي روح از عادت تن، اجرا خواهد شد و من به عشق بي­بند، عشق به هستي خواهم رسيد.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و پنجم: [=B Nazanin]منطق معشوق :Gol:
[=B Nazanin]وقتي درد دل مي­کنم يا سکوت مي­کند و يا مي­گويد: «توهم است!».
[=B Nazanin]وقتي از ناراحتيم مي­پرسد و من طبق تجارب قبلي، فکر مي­کنم حرف جديدي براي گفتن ندارم، او لب­خندي مسموم مي­زند! آن قدر پر زهر، که مجبور مي­شوم باز زخم دلم را باز کنم و او باز، يا سکوت مي­کند و يا من را کودکي مي­خواند که در اوهام زندگي مي­کند.
[=B Nazanin]تصميم مي­گيرم با او قطع ارتباط کنم، چند روزي هم سرْخوشِ اين قطع ارتباط، مي­باشم، ولي ناگهان قلبم بيش­تر از هر وقت شروع به زدن مي­کند و به شدّت احساسم براي بودن با او به هيجان مي­آيد، آن وقت دوباره تماس مي­گيرم و او که انگار منتظر ارتباط مجدد هست بي آن که سخني از آن­چه به سرم آمده بپرسد، گفتگوي عادي را شروع مي­کند و من هم همين گفتگوها را ادامه مي­دهم.
[=B Nazanin]بعضي وقت­ها حرفي مي­زنم و او بدون توجّه به استدلالي که براي خودم محترم است، حرف را آن قدر نشنيده مي­گيرد که واقعاً انگار نشنيده است و من به شدّت غمگين مي­شوم، ولي از اظهار آن خودداري مي­کنم. دوست ندارم باز تحقير شوم، ولي اين وقت­ها عجيب به آزادي مي­انديشم...
[=B Nazanin]... اي آزادي تو چقدر آرام بخشي.
[=B Nazanin]تصميم مي­گيرم با او قطع ارتباط نکنم، ولي معاشرتم را با او مثل يک دوست معمولي تنظيم کنم، دوستي با توقّعاتي در حدّاقل. آيا من آزاد خواهم شد؟!
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] را محبّتي منفور مي­دانم. مثل يک درد آن را مي­بينم. چه کسي از درد خوشش مي­آيد؟! او مي­خواهد من ارتباطي بالاتر از حدّ معمول با او داشته باشم، نه آن قدر بالاتر که با چشمانمان با يكديگر سخن بگوييم، نه اصلاً.
[=B Nazanin]دستانم را با ترحّم مي­فشرد و با­ اندک بهانه­اي آن­ها را رها مي­کند. اصلاً ضرورتي براي اين نوع احساسات نمي­بيند. مي­گفت: «که چي؟!» مي­گفت: «از عشق متنفّر است». مثل من مي­انديشد، تنها با اين فرق که او از آن­چه متنفّر است رها است و من بوي خواري را با خودم هميشه هم­­راه دارم.
[=B Nazanin]بعضي وقت­ها فکر مي­کنم من را براي چه مي­خواهد؟ براي اين كه خرجش کنم؟! براي اين که پشتيبان آينده­اش باشم؟! براي اين که تنها کسي هستم که اين­ قدر به او اهميّت مي­دهم؟! براي اين که...
[=B Nazanin]ولي دليل او هرچه باشد هم­­راه با يک منطق است. ولي من چرا اين چنين بسته اويم؟ او براي من چه خاصيتي دارد؟! با بودن با او کدام کاستي را پر مي­کنم؟!
[=B Nazanin]واقعاً که عشق منطق ندارد. شايد عشق، تنها يک عادت باشد؛ عادتي كه ترک آن موجب مرض است و من از اين مرض استقبال مي­كنم. ولي آيا مي­شود راهي را پيدا کرد که عشق به محبّت تقليل يابد؟ و يا نه، عشق راهي جز تبديل به نفرت و جدايي ندارد؟!

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و ششم: [=B Nazanin]نفرين بر هرچه با عشق :Gol:
[=B Nazanin]نفرين بر آسمان ابري،
[=B Nazanin]نفرين بر گل­هاي زرد،
[=B Nazanin]نفرين بر شمع­هاي روشن،
[=B Nazanin]نفرين بر هديه­هاي لوکس،
[=B Nazanin]نفرين بر ساحل دريا،
[=B Nazanin]نفرين بر اشک­هاي عشقي،
[=B Nazanin]نفرين بر نامه­هاي پست نشده،
[=B Nazanin]نفرين بر نگاه­هاي متفاوت،
[=B Nazanin]نفرين بر چشمان انتظار،
[=B Nazanin]نفرين بر دستان گرم،
[=B Nazanin]نفرين بر قلب­هاي پر طپش،
[=B Nazanin]نفرين بر محبّت­هاي زيادي،
[=B Nazanin]نفرين بر انسان­هاي رؤيايي،
[=B Nazanin]نفرين بر سکوت­هاي ممتد،
[=B Nazanin]نفرين بر شکوفه­هاي بهاري،
[=B Nazanin]نفرين بر فصل پاييز،
[=B Nazanin]نفرين بر هرچه از عشق،
[=B Nazanin]تفرين بر هرچه با عشق،
[=B Nazanin]نفرين بر من!

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و هفتم: [=B Nazanin]معشوق[=B Nazanin]، آرام :Gol:
[=B Nazanin]احمق­تر از انسان عاشق، انسان عاشق است و بس.
[=B Nazanin]موهوم­تر از عشق، عشق است و بس.
[=B Nazanin]معشوق[=B Nazanin]، راحت زندگي­اش را مي­كند، تنها بعضي وقت­ها دلش براي عاشق مي­سوزد و يا دچار يك هيجان زودگذر مي­شود، آن وقت پيامي براي عاشق مي­فرستد و عاشق ديوانه، باز باورش مي­شود كه اتّفاق خوبي در حال افتادن است. اتّفاقي كه:
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] معشوق را هم­سطح عشق عاشق مي­سازد.
[=B Nazanin]اتّفاقي كه خواب را آن شب از چشم عاشق مي­ربايد و او شبي را با رقصي در درون، به صبح مي­رساند و وقتي صبح مي­شود، شادمان سراغ معشوق را مي­گيرد تا اين اتّفاق خوب را پي بگيرد؛ ولي به ناگاه عرقي سرد بر تن رنجورش مي­نشيند:
[=B Nazanin]او تازه متوجّه مي­شود كه هيچ چيز تغيير نكرده است و تنها اوست كه هم­چنان فريب خورده است و كسي جز خود او نبوده كه فريبش داده است.
[=B Nazanin]اين نه تنها قصّه هزاربارْ تكرارِ عشق است. كه قصّه هزاران­بارْ تكرارِ اين دنياي پرفريبي است كه ما نامش را «جايي براي زندگي» گذاشته­ايم. قصّه­ي مليون­ها عاشق ديوانه و رؤيا پرستي است كه جايْ جايِ اين كره­ي پر از خاك زندگي مي­كنند. زندگي كه نه، چيزي به نام زندگي.
[=B Nazanin]آتشي كه عاشق، زندگي­اش را با آن روشن مي­كند و گرما مي­بخشد، چند تكّه ذغال گداخته­اي بيش نيست كه معشوق از سر تفنن گاهي به آن مي­دمد و زبانه­­هاي شعله­اش، چنگي به جانِ نيم جانِ عاشق، مي­اندازد و آن وقت عاشق، لحظاتي، زندگي­اش را پرنور مي­بيند، گرما را روي تن سردش به خوبي احساس مي­كند، خوني پرنشاط همه جاي وجودش را گرفته است.
[=B Nazanin]چندي نمي­گذرد كه باز عاشق، سر بر زانو مي­گذارد و با سوزشي از عشق، كه نه گرما دارد و نه نور، گوشه­اي چمباته مي­زند. تكه­­هاي ذغال، زير خاكستر­ اندوه.
[=B Nazanin]آ­هاي رهگذر! بگذار بگذرم از اين گذر هيچ.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و هشتم: [=B Nazanin]معتاد عشق :Gol:
[=B Nazanin]آن وقت­ها با خودم مي­گفتم:
[=B Nazanin]سردم و بي­فروغ، بايد گرم شوم و روشن...
[=B Nazanin]اين گونه شد كه به دنبال دستاني مي­گشتم و چشماني كه گرمم كند...
[=B Nazanin]خونِ روز را در رگ­هاي تاريكم جاري سازد.
[=B Nazanin]دستاني را پيدا كردم و چشماني را يافتم.
[=B Nazanin]تا دست­ها را مي­فشردم و چشم­ها را مي­نگريستم، نه گرم، كه داغ مي­شدم و آن­چنان روز به همه­ي زاويه­­هاي خاموشم مي­تابيد كه خود را، نه روي زمين، كه در ميان ابرها مي­ديدم.
[=B Nazanin]دست­ها كه مي­رفتند ـ خب نمي­شد كه هميشه باشند ـ و پلك­ها كه مي­آمدند، تا چشم­ها را آسايشي دهند؛ من دوباره سرد مي­شدم و شب، چادرش را برسرم مي­كشيد و من همان مي­شدم كه بودم:
[=B Nazanin]در ابتداي خط و قبل از رسيدن به هر آرزو.
[=B Nazanin]باز روزي ديگر مي­آمد و خورشيدي ديگر مي­تابيد و شبي ديگر رخت برمي­بست و من دوباره لب­خندي از اطمينان مي­زدم...
[=B Nazanin]مطمئن از ماندگاري روز و از شب، كه سفري بي بازگشت آغاز نموده است.
[=B Nazanin]ولي شب برمي­گشت، كه بايد برمي­گشت و خورشيد مي­رفت، كه نمي­توانست بماند.
[=B Nazanin]دوباره­ها دوباره­ها و باز و باز...
[=B Nazanin]و اين چنين بود كه آمد و شد روز و شب، شد همه­ي زندگي؛ ولي حالا...
[=B Nazanin]حالا نه در روز، روشنم و نه در شب، آن قدرها هم تاريك.
[=B Nazanin]مو­هايم سفيد شدند و بختم هم­چنان تار ماند.
[=B Nazanin]نه مي­گريم، نه از خنده مستانه خبري است.
[=B Nazanin]نگاه مي­كنم، خيره، نه در حدّ جنون، نه به دنبال يك­ انديشه.
[=B Nazanin]رنگ از زندگيم پريده است، بهار را كم­تر به ياد مي­آورم و درختان باغچه­ي ما، بي­شكوفه، ميوه­ي كال مي­دهند.
[=B Nazanin]ديگر پيش­نهادي ندارم، دستي اگر بيايد، كه نمي­آيد، گرمم كه نمي­كند بيش­تر وحشت­زده­ام مي­سازد.
[=B Nazanin]اما تو...
[=B Nazanin]تو درون رؤيا­هايت دنيايي از پيش­نهاد داري، براي ماندگاري روز.
[=B Nazanin]...
[=B Nazanin]هم­چنان گردونه مي­گردد.

[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)

[=B Nazanin]درس بیست و نهم: [=B Nazanin]مصرف شادي :Gol:
[=B Nazanin]آن زمان كه شادماني را نصيب انسان­ها مي­كردند، زودتر از همه، سهم من را دادند، نمي­دانم چرا؟
[=B Nazanin]شايد زودتر از همه، آمده بودم و محتاج­تر از همه بودم و وقتي شادماني­ام را گرفتم قشنگ­تر از همه لب­خند زدم.
[=B Nazanin]من كه شادي­ام را گرفتم در فضاي آن، نفس­هاي عميقي كشيدم. آن قدر عميق كه در يك لحظه هراس به وجودم رخنه كرد كه ­اي واي!
[=B Nazanin]نكند شادي­ام را تمام كنم، آن وقت چه كسي به من شادي­اش را قرض خواهد داد؟!
[=B Nazanin]از آن به بعد نفس­هايم آرام شدند، آرام و آرام­تر. همه­ي تلاشم اين بود تا از آن­چه من را به نفس­هاي عميق نياز­مند مي­كند دور باشم چيزهايي مثل... مثل...
[=B Nazanin]راستي چه چيز­هايي نفس­هايم را آرام مي­كند؟
[=B Nazanin]اين سؤال را بارها از خود پرسيده بودم و زماني نيز به پاسخش پي بردم؛ ولي تا آن زمان، قسمت كمي از شادي­ام مانده بود، و افسوس­بارتر آ­ن­كه وقتي دانستم، ديگر نتوانستم آن­چه را كه مي­دانم به كار بندم و ته مانده شادي­ام را درست مصرف كنم و به آرامي در فضاي آن نفس بكشم. زيرا گذشته، سايه شومش را هم­چنان بر فردا­هاي آخر من حفظ كرده بود.
[=B Nazanin]من پي برده بودم كه قلبم به جاي ديگري نبايد نفس بكشد، و من بيش­تر عمرم را به جاي ديگري، رگ­هاي حياتم را پر از نفس­هاي شادي كرده بودم.
[=B Nazanin]من عاشق بودم و هستم و در اوج عشق­هاي نفس گير، آخرين نفس­ها را در فضاي شادي خواهم كشيد و به كنجي در دنياي گردِ بي كنج، خواهم پوسيد؛ زيرا چه سود از نفس در هواي دم كرده­ي بغض و­ اندوه؟!
[=B Nazanin]در اين دنيا، چه چيز مثل عشق تا اين اندازه انسان را شاد مي­كند و رزق شادي را پيش خور؟!

[=B Nazanin]در این تاپیک از شما استفاده خواهیم کرد:

[=Calibri][=B Nazanin]تجربه [=B Nazanin]تهذیب
موضوع قفل شده است