بخونین و عبرت بگیرین! (حالا چيكار كنم؟)

تب‌های اولیه

23 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
بخونین و عبرت بگیرین! (حالا چيكار كنم؟)

با سلام خدمت همه دوستان
وقتی برای اولین بار بعضی پست ها رو میخوندم بخدا بدجور حسرت به دل موندم،یاد این جمله افتادم :
هر داشته ای را به هر نداشته ای نفروش ...
گاه اگر نداشته هایت را بدست آوردی،حسرت داشته هایی را می خوری که ارزان فروختی !!

و اما قصه من:

من یه پسرم متولد 63 ،با تحصیلات کارشناسی زبان و ادبیات فارسی،و مدارک معادل ارشد امنیت اطلاعات و هوش مصنوعی از کمپانی مایکروسافت ومعادل ارشد طراحی صفحات وب ... "MCSE &Master Ciw.. " یه دستی هم تو علوم استراتژیک دارم با اطلاعات عمومی و تخصصی بسیار بالا از ادیان و مهدویت و فراماسونری،شیطان پرستی ،سیاست خارجی و مسائل بنیادین ،.... بگیر تا فیزیک و کوانتوم و علوم هسته ای،2 بار از بخش توسعه مایکروسافت دعوت نامه رسمی دریافت کردم و یه بار هم دعوت نامه رسمی از شرکت اپل،بچه شهری هم نیستم تو یه شهر "بخش"کوچولو از توابع کرمانشاه میشینیم،

من 12 سال پیش عاشق دختر عمه ام شدم،دختر خوبی بود،اون موقع من دانش آموز سوم متوسطه بودم و اونم سوم متوسطه هردو هم ادبی،اما بعد مدتی قافیه چرخید دختر عمه حال و هواش عوض شد،سر سری شد،هوائی شد،خیلی هم دیگه رو دوس داشتیم،به تمام معنا عاشق هم بودیم،همه هم خبر داشتن از بچه 1 ساله تو خانواده بگیر تا پیر ترین افراد،اما هیچکی به فکر ازدواج ما نبود،خلاصه اش میکنم،دختر عمه هوائی شد مشکوک شد روز به روز تغییر میکرد اما من خواهان این تغییر نبودم اون شاید خیلی سعی میکرد حرفشو غیر مستقیم بزنه اما من خودمو به نفهمی میزدم نمیتونستم به رابطه ای این چنینی تن بدم،هر روز برام بدتر از روز قبل بود،هر روز ازم دورتر میشد،و من مثل شمع آب میشدم،اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم،گذشت تا 82 رفت دانشگاه ترم دوم دیگه رسماً ازم جدا شد امام من نشدم،84 عموم ازدواج کرد و یه مشکل باعث شد بین خانوادها تا بیش از 2 سال بهم بخوره خانواده رو که میگم کل خاندان،ترم بهمن همون سال منم با زحمت بعد سه سال کنکوری شدن قبول شدم اونم چی ادبیات دانشگاه آزاد سنندج،البته 3 سال قبلش هم قبول شده بودم امام نرفتم "کمیسر دریائی خارک،فلسفه تهران شمال،زبان و ادبیات عرب رشت، اما سال سوم گند زدم رتبه ملیم شد 147000 هزار و آزاد هم اولویت هفتمی،

خلاصه رفتیم سنندج حالا محیط سنندج کو،اخلاق من کجا،اینجا بود که تصمیم به ازدواج گرفتم،با کی یه دختر که از آشناهای قدیمی بود و اونم تو سنندج اما دانشگاه ملی،رفتم حرف زدم به هر در ی زدم براش جور نشد،غرورش خیلی زیاد بود،تو این هیری بیری فهمیدیم دختر عمه با یه پسر هم رشته ای خودشه،بدجور آتیش گرفتم نابود شدم یعنی اون همه حرفی که زده دروغ بود....
تصمیم به بیخیالی گرفتم و واقعا خواستم ازدواج کنم "تصمیمی اشتباه" خودمو عاشق همون خانم آشنا کردم اونم میدونست و اما من بیخبر از دنیا که ایشان هم با پسر عموی خودشون هستن،خلاصه روزگار گذشت و من زدم به حاشیه،دانشجوی ادبیات بودم اما کامپیوتر میخوندم به استادای IT گیر میدادم "یه بار لپ تاپ مدیر گروه آی تی ،که تو دانشگاه ملی سنندج به صورت پروازی درس شبیه سازی رو تدریس میکرد برای تمرینای بچه ها هک کردم که هفته بعدش از بنیاد ملی نخبگان اومدن و اعلام کردن هرکی این کارو کرده کرده خودشو معرفی کنه،کمترینش اینه که استخدام وزارت دفاع میشه،اما کو گوش شنوا من در خیال عشق و عاشقی،اما لو رفتم یعنی نامردا لوم دادن هرکاری کردن من راضی نشدم یعنی خریت کردم اما رفتم جز بنیاد ملی نخبگان فقط با ارائه روش هک این لپ تاپ.

اما سرانجام من چی شد هر ترم حذف ترم،حذف درس ،تا اینکه این خانوم فارغ التحصیل شد و از سنندج رفت،اما دختر عمه:اونم به عشقش نرسید و پدرش یه پست سیاسی گرفت و رفتن شهرهای اطراف،یه شب با دختر عمه کوچیکم که خواهر همون معشوق قدیمی باشه حرف میزدم که حرفهای ناجوری زد،که آره من عاشق تو شدم و بهت وابسته شدم و خلاصه بعد آشتی خانوادگیمون هر وقت هم دیگه رو میدییم هی تیکه مینداخت،تا یه شب که گفت مزاحم دارم که منم غیرتی شدم،گفت ول کن نیست منم تنهام بخدا اگه جوابمو ندی میرم بهش جواب میدم،من آدمم اینجا حس ترحمم گل کرد و گفتم باشه من عشق تو،اینم دقیقاً شد خواهرش همینکه پاشرسید دانشگاه هوائی شد،اما بخدا هیچ وقت اینجا عشقی تو دلم جمع نشد عادت کردم اما عاشقش نبودم،بهم زدیم و تمام شد.

اما چرا حسرت!!!
یه شب از شبای زمستان 88 از همون دختر آشنامون که سنندج بود خواستگاری کردم"خودم" و ازش 2 سال فرصت خواستم تا درس و سربازمو تمام کنم قبول کرد و اما چون از تمام گذشته من خبر داشت ازم قول گرفت که دیگه سمت خونواده عمه ام نرم و من قسم خوردم ،این عشق بود نه هوس بود و نه رابطه به مادرم گفتم به خانواده م هم گفتم خانواده اونم فهمیده بودن و منتظر شرایط من،گذشت تا روز یکه من مجبور شدم به شوهر عمه ام تو یه کاری کمک کنم و ایشان هم فهمیدن،..... ....قبول نکرد دیگه با من باشه من سرخود پاشدم فرستادم خواستگاریش رسمی،جواب "نه" چرا چون من کار ندارم،سربازی نرفتم،ماشین ندارم،نمیدونم چی شد چیکار کردم تو این 12 سال.



اما بچه ها من از عرش به فرش افتادم.

امروز که مینویسم نه انگیزه زندگی دارم نه ادامه تحصیل نه کار هیچی،هیچی یعنی خیلی هیچی،چشام آنچنان گود رفته که خودمم از خودم میترسم،شدم 60 کیلو .
پشیمانم از لحظه لحظه گذشته ام،عاشق بودم اما نماز خوندم،دعا کردم،قرآن خوندم .....واجباتمو انجام دادم اما ترک محرمات نکردم به فکر آینده نبودم خدا رو فراموش کردم ،حالا میدونم رفاقت قبل ازدواج چه معایبی داره چه آسیب های میزنه،چه گناهیه،اما نمیدونم چکار کنم.

شما رو به خدا قسم عبرت بگیریناین داستان نیست بخدای که حتی شیطان هم به عزت و جلالش قسم خورده کلمه به کلمه اش واقعیته،دوستان من خیلی چیزا دارم،علم دارم،سواد دارم،مدرک دارم ،الان معرفت دارم اما .... اما گذشته ندارم حیا نداشتم پاکی ندارم بخدا حسرت میخورم حسرت میخورم به ایمانتان به پاکی دلهاتان به آرامش درونتان بخدا که حسرت میخورم،پسر و دختر نداره پاکی دلهاتونو ایمانتو ارزان نفروشین کاش گریه امان میداد بیشتر بگم ....کاش کاش

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
ره زه که پرسی که چه کنی چون باشی

:geryeh::geryeh:
بابا ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس
پاشید یه یا علی بگین و زندگیتون رو از نو بسازین، ملاک هاتون رو خدایی کنین و این همه استعداد رو با نا امیدی هدر ندین.
حیفه به خدا.
می دونی هرکدوم از داشته های شما آرزوی خیلی هاست ولی شما همشو با هم دارین.
با این همه استعداد، می تونین بهترین آینده رو برا خودتون بسازین.
ناامیدی از بزرگترین مکاید نفسه که باید ازش به خدا پناه برد، به جای اینکه حسرت دل های پاک بچه های اینجا رو بخورین، دست به زانوتون بگیرین و بلند بشین، ایمانتان رو تقویت کنین و دنبال پرورش استعدادهاتون برین.
حیف این همه استعداد که به خاطر یه مشت عشق و عاشقی به نابودی کشیده بشه...
توکل کنید و سعی کنید سرپا بشین. هدر دادن این استعدادها باور کنین که گناه بزرگیه...

با سلام
به خودتون ببالین که بیدار شدین خدا چقدر دوستون داره که تو اوج جوانی به اشتباهتون پی بردین و توبه کردین و راه رو یافتین
گذشته ها گذشته حسرت و افسوس و گوشه عزلت گزیدن هیچ چیزی رو درست نمیکنه کمر راست کنین و همت کنین ان شالله موفق باشین

سلام
من مثل دیگران حوصله نصیحت ندارم
بعضی آدما خیلی بی جنبن،حالاچه دختر،چه پسر
امیدوارم موفق باشی
بای

سلام دوست عزیز
داستان زندگیتون بسیار جالب بود
دوست بزرگوار جای شکر هست که الان متوجه اشتباهتون شدید و بفکر جبران هستید واقعا باید خدا رو شکر کنید این آگاهی که الان شما پیدا کردید نصیب هر کسی نمیشه تو یکی از آیه های قرآن داریم که خدا برای قومی پیامبرانی رو میفرسته تا هدایتشون کنن اما بعضی افراد به پیامبران ایمان نمیارن خداوند در مسیر زندگیشون سختی هایی رو قرار میده تا شاید خدا رو یاد کنن و بهش پناه بیارن اما انها همچنان مشغول زندگی خودشون هستند و شیطان اعمالشون رو در نظرشون زیبا جلوه میده پس خداوند اونها رو غرق در نعمت میکنه تا خوشحال باشن ولی یه دفعه همه ی نعمتهاش رو ازشون میگیره و انها بکلی مایوس و نا امید میشن ....
منظورم از آوردن این آیات در اینجا این هست که بزرگوار گاهی وقتا مشکلات و سختی هایی که تو زندگیمون پیش میاد بخاطر این هست که بریم سمت خدا صداش بزنیم الان شما متوجه اشتباهت شدی از خدا بخواه به خاطر تمام لحظاتی که حضورش رو نادیده گرفتی شما رو ببخشه و به شما توفیق بندگی عطا کنه ایمان داشته باشید که خدایی که ارحم الراحمین هست حتما شما رو میبخشه مگه خدا خودش نمیگه من سیئات رو به حسنات تبدیل میکنم حالا شروع کنید یه توبه ی نصوح کنید و شروع کنید و پاک بودن و خوب بودن رو تجربه کنید مومن هیچ وقت از رحمت الهی مایوس نمیشه اگه الان تو دلتون بهانه میارید که نه من نمیتونم پاک باشم و خوب بودن رو تجربه کنم مطمئن باشید اینا همش از وسوسه های شیطان هست دلش نمیخواد شما برگردید به سمت خدا برید وضو بگیرید و دو رکعت نماز بخونید و از خدا بخواید که همیشه حواسش بهتون باشه نذاره پاتون بلغزه بهش بگید که خدایا دستهام رو محکم بگیر تو دستای پرمهرت نذار من دستاتو بگیرم خودت دستمو بگیر چون اگه من دستاتو بگیرم ممکنه رهاشون کنم ولی وقتی دستامو خودت بگیری محاله رهاش کنی سجده کنید و اینقدر یا الله یا الله بگید که اشکتون درآد هر چی دلتون میخواد بهش بگید افسردگی رو بذارید کنار یه برنامه ی جامع برای زندگیتون تنظیم کنید مشخصه که فرد با استعدادی هستید پس استعدادهاتون رو هدر ندید از استعدادهاتون استفاده کنید برای رضای خدا توی همون شهری که هستید به چند نفر که از نظر مالی وضعیتشون خوب نیست بطور رایگان تدریس کنید سعی کنید خیلی کار خیر انجام بدید تا گذشتتون جبران شه ختم قرآن شروع کنید و ثوابش رو تقدیم کنید به کسانی که اون دنیا چشم انتظارن خلاصه حسابی بیفتید تو کارای خیر انجام دادن یه روایتی بود میگفت یه جوانی بود که هر وقت گناه میکرد یه دفتری داشت تو اون دفتر خالصانه مینوشت الهی العفو و واقعا توبه میکرد از گناهش یه روز دفترشو باز میکنه میبینه جلوی همه ی اون الهی العفو ها نوشته شده(ایه اش دقیقا خاطرم نیست معنی اش رو مینویسم ) و ما گناهان شما را به حسنات تبدیل میکنیم
شمام یه دفتر بردارید و شروع کنید هر گناهی که در طول روز انجام میدید رو یادداشت کنید و جلوش یه الهی العفو بنویسید و سعی کنید که دیگه اون گناه رو تکرار نکنید استغفار هم زیاد بگید و آیه ی آخر سوره ی بقره رو هم زیاد بخونید اگه امکانش هست نماز شب رو هم شروع کنید برای رفع افسردگی خیلی مفیده
عذر میخوام طولانی شد
موفق باشید

خدا هر کجا هست خیر است
پس ببین خدا کجانیست تا شر باشد؟
چون خدا همه جا هست پس شرنیست بلند شو و حیا را بساز و معرفت خودت را احیا کن
دوست من برو وزارت اطلاعاتی دفاعی جایی. توانایی تاتو نشون بده
نه بیا همینجا تو انجمن نرم افزار نرم افزار بساز
یا کمک کن حفره های امنیتی رو شناسایی کنند
و کار های دیگر که می تونه کمک کننده به دین باشه
آن شاء الله مشکلت حل می شه
یه یا علی بگو و بلند شو


با سلام

{وَلَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ }القيامة2

شکر خدای را که فرصتی دوباره در اختیارتان گذاشته وجانتان را در آن زمان ودرآن حال نگرفت !

پیش بسوی غفران الهی در ماه ریزش رحمت ....

استغفر الله و اساله التوبه

منم یک ماجرایی مثل همین داستان برام پیش اومد.
که کلا داشتم از عرش به فرش میومدم. از همه چی افتاده بودم. اما وقتی که فهمیدم دارم چه خریتی می کنم. و به لطف و رحمت خدا هم از ته دل ایمان آوردم. زندگیم و جمع و جور کردم به علاوه توبه. و زندگی جدیدم رو در سایه خداوند شروع به ساختن کردم.
با اینکه هنوز که هنوزه مثل گذشته ها پر شوغ نیستم و انگیزه ندارم. اما از نابودیه کامل نجات پیدا کردم.
و چیز های جدیدی هم فهمیدم ، که مهم ترین اون ها این بود که به هر انسان بدونه امتحان نباید اطمینان کرد. متاسفانه تو جامع امروزی که دیگر اصلا نمیشه عشق و هوس را تشخیص داد. اما خداوند هیچ خیانت و دل شکستنی را بدونه پاسخ نمی زارد. تو همین دنیا جواب این آدم های نامرد رو به زبون خودشون می ده.
ولی بازم کسی که دچار این مشکلات شه. مثل سابقش نمی تونه بشه. مثلا من خودم و مثال می زنم. من الان از همه جنس مخالفه خودم فراری شدم. و دیگه اصلا هم به فکر تشکیل خانواده نیستم. چون همش فکر می کنم جنس مخالفم همشون خیانت کار و نامرد هستند.
و خود همین موضوع تنهایی می آره ، استرس می آره ، افسردگی می آره و.... به طور کلی این رابطه ها هیچ سودی که نداره هیچ ، همش هم ضرر هست. ای کاش یکی هم بود به ما قبل از اینکه نابود شیم. این راهنمود ها رو می کرد. و زود تر چشم های ما باز می شد.

بعدشم دوست عزیز فکر نکنم برای هک کردن یک لپ تاپ شما رو جزوء نخبه ها بخوان بدونند.
چون که اگر از طریق شبکه این کار و کرده باشید که این کار رو بچه های 5 ساله هم می تونن کنند. "نفوذ از طریق شبکه های بی سیم و..." اگر هم که از روی vul های ریموت انجام داده باشید که باز هم همین موضوع صدق می کند.
در رابطه با دعوت شما به مایکروسافت و یا اپل هم فکر نکنم به این راحتی ها به هر کسی دعوت نامه بده. چون کلی شرایط داره.
فقط در صورتی این کار رو میکنه که شخص مورد نظر یک حرکتی در زمینه امنیت ، برنامه نویسی و... کرده باشه که در نوع خودش خیلی خاص باشه. و بدونه که ارزش جذب کردن داره.
حال اگر می شه شما به ما بگو رو چه حسابی مایکروسافت این کار و کرده. چون همین الان کسانی رو می شناسم که کار هایی می کنند که تو دنیا شاید ده نفر بتونن این کارا رو انجام بدند اما جزبه مایکروسافت و وزارت دفاع و ... اینا نشدند.
یعنی اصلا کسی بهشون اهمیت نمی ده. حال من موندم که شما چطور از مایکروسافت دعوت نامه گرفتید.
نمی خوام جبهه بگیری در مقابل من ، اما این معرفی که کردی. جای توضیحات بیشتری داره. Smile

دلنما;230419 نوشت:
بعدشم دوست عزیز فکر نکنم برای هک کردن یک لپ تاپ شما رو جزوء نخبه ها بخوان بدونند.
چون که اگر از طریق شبکه این کار و کرده باشید که این کار رو بچه های 5 ساله هم می تونن کنند. "نفوذ از طریق شبکه های بی سیم و..." اگر هم که از روی vul های ریموت انجام داده باشید که باز هم همین موضوع صدق می کند.
در رابطه با دعوت شما به مایکروسافت و یا اپل هم فکر نکنم به این راحتی ها به هر کسی دعوت نامه بده. چون کلی شرایط داره.
فقط در صورتی این کار رو میکنه که شخص مورد نظر یک حرکتی در زمینه امنیت ، برنامه نویسی و... کرده باشه که در نوع خودش خیلی خاص باشه. و بدونه که ارزش جذب کردن داره.
حال اگر می شه شما به ما بگو رو چه حسابی مایکروسافت این کار و کرده. چون همین الان کسانی رو می شناسم که کار هایی می کنند که تو دنیا شاید ده نفر بتونن این کارا رو انجام بدند اما جزبه مایکروسافت و وزارت دفاع و ... اینا نشدند.
یعنی اصلا کسی بهشون اهمیت نمی ده. حال من موندم که شما چطور از مایکروسافت دعوت نامه گرفتید.
نمی خوام جبهه بگیری در مقابل من ، اما این معرفی که کردی. جای توضیحات بیشتری داره. :)

دلنما جان سلام
نمیخوام کل کل کنم چون حتی حوصله اونم ندارم "فقط یه آدرس:اونی که آشیانه یا بهتر بگم اون موقع تیم دیفنس آشیانه که بعدها شد گروه امنیتی آشیانه رو پایه گذاشت ما بودم نه بهروز.ک که امروز شده ...
این نرم افزتر Tor که امروزه شده فیلتر شکن امن الهی،اونم شبکه اختصاصی بچه های آشیانه بود،کاش میشد بگم ما بچه مسلمونا چه کار میتونستیم بکنیم که صداش در نیومد .....
بماند....،
یه زمانی بهم مگفتن شگفت بچه،تو حرفمو میفهمی دلنما جان،من عاشق Exploit نویسی بودم.
از همتون ممنونم که این همه بهم امیدواری میدین،از روزی که کتاب [="Red"]غم عشق[/] رو خوندم عوض شدم و از روزی که دارم اینجا مینویسم آرومم اما نه اون ارومی که بودم .....
هرکی
هرجا
دستاشو بلند کرد رو به آسمون
یا
شبا که به قیام ایستادین در حضورش و
اشکی گوشه چشاتون غلتید منم فراموش نکنید .

سلام
توی جوابا چیزی ندیدم که بتونه یه دل شکسته رو آروم کنه... عشق... چیز کمی نیست... وقتی دیدم بچه هیئتی میگه یه مشت عشق و عاشقی تو دلم گفت لابد عاشق نشده
نمیدونم چقدر برات حرف داشته باشم و اینکه اصلا بتونم آرومت کنم یا نه... فقط میتونم بگم حداقل میدونم دل دادی و این یعنی چی... میفهمم عشق چیه و از اینکه از دست دادن معشوقی که همه ی زندگی آدمه تا چه حد میتونه سخت باشه... البته تا چنین تجربه ای نباشه نمیشه گفت.. من تجربه اش نکردم... ولی حداقلش اینه که میفهمم چیه
بحثی رو استعدادتون ندارم... انشالله به جاش بتونین ازش استفاده کنین
فعلا یه خواهش دارم... قرائت قرآنتون اگه ضعیف هست یکم تقویتش کنین... ازتون میخوام سوره ی واقعه رو حفظ کنید... هر روز به دور... نه بیشتر... روزی یه دور این سوره رو بخونین و یه آیه حفظ کنید و به قبلی ها اضافه کنید
امیدوارم موفق باشید

3adra;228214 نوشت:
با سلام خدمت همه دوستان
وقتی برای اولین بار بعضی پست ها رو میخوندم بخدا بدجور حسرت به دل موندم،یاد این جمله افتادم :
[="red"]هر داشته ای را به هر نداشته ای نفروش ...
گاه اگر نداشته هایت را بدست آوردی،حسرت داشته هایی را می خوری که ارزان فروختی !!
[/]

و اما قصه من:
من یه پسرم متولد 63 ،با تحصیلات کارشناسی زبان و ادبیات فارسی،و مدارک معادل ارشد امنیت اطلاعات و هوش مصنوعی از کمپانی مایکروسافت ومعادل ارشد طراحی صفحات وب ... "mcse &master ciw.. " یه دستی هم تو علوم استراتژیک دارم با اطلاعات عمومی و تخصصی بسیار بالا از ادیان و مهدویت و فراماسونری،شیطان پرستی ،سیاست خارجی و مسائل بنیادین ،.... بگیر تا فیزیک و کوانتوم و علوم هسته ای،2 بار از بخش توسعه مایکروسافت دعوت نامه رسمی دریافت کردم و یه بار هم دعوت نامه رسمی از شرکت اپل،بچه شهری هم نیستم تو یه شهر "بخش"کوچولو از توابع کرمانشاه میشینیم،
من 12 سال پیش عاشق دختر عمه ام شدم،دختر خوبی بود،اون موقع من دانش آموز سوم متوسطه بودم و اونم سوم متوسطه هردو هم ادبی،اما بعد مدتی قافیه چرخید دختر عمه حال و هواش عوض شد،سر سری شد،هوائی شد،خیلی هم دیگه رو دوس داشتیم،به تمام معنا عاشق هم بودیم،همه هم خبر داشتن از بچه 1 ساله تو خانواده بگیر تا پیر ترین افراد،اما هیچکی به فکر ازدواج ما نبود،خلاصه اش میکنم،دختر عمه هوائی شد مشکوک شد روز به روز تغییر میکرد اما من خواهان این تغییر نبودم اون شاید خیلی سعی میکرد حرفشو غیر مستقیم بزنه اما من خودمو به نفهمی میزدم نمیتونستم به رابطه ای این چنینی تن بدم،هر روز برام بدتر از روز قبل بود،هر روز ازم دورتر میشد،و من مثل شمع آب میشدم،اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم،گذشت تا 82 رفت دانشگاه ترم دوم دیگه رسماً ازم جدا شد امام من نشدم،84 عموم ازدواج کرد و یه مشکل باعث شد بین خانوادها تا بیش از 2 سال بهم بخوره خانواده رو که میگم کل خاندان،ترم بهمن همون سال منم با زحمت بعد سه سال کنکوری شدن قبول شدم اونم چی ادبیات دانشگاه آزاد سنندج،البته 3 سال قبلش هم قبول شده بودم امام نرفتم "کمیسر دریائی خارک،فلسفه تهران شمال،زبان و ادبیات عرب رشت، اما سال سوم گند زدم رتبه ملیم شد 147000 هزار و آزاد هم اولویت هفتمی،
خلاصه رفتیم سنندج حالا محیط سنندج کو،اخلاق من کجا،اینجا بود که تصمیم به ازدواج گرفتم،با کی یه دختر که از آشناهای قدیمی بود و اونم تو سنندج اما دانشگاه ملی،رفتم حرف زدم به هر در ی زدم براش جور نشد،غرورش خیلی زیاد بود،تو این هیری بیری فهمیدیم دختر عمه با یه پسر هم رشته ای خودشه،بدجور آتیش گرفتم نابود شدم یعنی اون همه حرفی که زده دروغ بود.... تصمیم به بیخیالی گرفتم و واقعا خواستم ازدواج کنم [="red"]"تصمیمی اشتباه"[/] خودمو عاشق همون خانم آشنا کردم اونم میدونست و اما من بیخبر از دنیا که ایشان هم با پسر عموی خودشون هستن،خلاصه روزگار گذشت و من زدم به حاشیه،دانشجوی ادبیات بودم اما کامپیوتر میخوندم به استادای it گیر میدادم "یه بار لپ تاپ مدیر گروه آی تی صنعتی شریف آقای دکتر صحرائیان،که تو دانشگاه ملی سنندج به صورت پروازی درس شبیه سازی رو تدریس میکرد برای تمرینای بچه ها هک کردم که هفته بعدش از بنیاد ملی نخبگان اومدن و اعلام کردن هرکی این کارو کرده کرده خودشو معرفی کنه،کمترینش اینه که استخدام وزارت دفاع میشه،اما کو گوش شنوا من در خیال عشق و عاشقی،اما لو رفتم یعنی نامردا لوم دادن هرکاری کردن من راضی نشدم یعنی خریت کردم اما رفتم جز بنیاد ملی نخبگان فقط با ارائه روش هک این لپ تاپ.
اما سرانجام من چی شد هر ترم حذف ترم،حذف درس ،تا اینکه این خانوم فارغ التحصیل شد و از سنندج رفت،اما دختر عمه:اونم به عشقش نرسید و پدرش یه پست سیاسی گرفت و رفتن شهرهای اطراف،یه شب با دختر عمه کوچیکم که خواهر همون معشوق قدیمی باشه حرف میزدم که حرفهای ناجوری زد،که آره من عاشق تو شدم و بهت وابسته شدم و خلاصه بعد آشتی خانوادگیمون هر وقت هم دیگه رو میدییم هی تیکه مینداخت،تا یه شب که گفت مزاحم دارم که منم غیرتی شدم،گفت ول کن نیست منم تنهام بخدا اگه جوابمو ندی میرم بهش جواب میدم،من آدمم اینجا حس ترحمم گل کرد و گفتم باشه من عشق تو،اینم دقیقاً شد خواهرش همینکه پاشرسید دانشگاه هوائی شد،اما بخدا هیچ وقت اینجا عشقی تو دلم جمع نشد عادت کردم اما عاشقش نبودم،بهم زدیم و تمام شد.
اما چرا حسرت!!!
یه شب از شبای زمستان 88 از همون دختر آشنامون که سنندج بود خواستگاری کردم"خودم" و ازش 2 سال فرصت خواستم تا درس و سربازمو تمام کنم قبول کرد و اما چون از تمام گذشته من خبر داشت ازم قول گرفت که دیگه سمت خونواده عمه ام نرم و من قسم خوردم ،این عشق بود نه هوس بود و نه رابطه به مادرم گفتم به خانواده م هم گفتم خانواده اونم فهمیده بودن و منتظر شرایط من،گذشت تا روز یکه من مجبور شدم به شوهر عمه ام تو یه کاری کمک کنم و ایشان هم فهمیدن،..... ....قبول نکرد دیگه با من باشه من سرخود پاشدم فرستادم خواستگاریش رسمی،جواب "نه" چرا چون من کار ندارم،سربازی نرفتم،ماشین ندارم،نمیدونم چی شد چیکار کردم تو این 12 سال.
[="red"]اما بچه ها من از عرش به فرش افتادم.
[/]
امروز که مینویسم نه انگیزه زندگی دارم نه ادامه تحصیل نه کار هیچی،هیچی یعنی خیلی هیچی،چشام آنچنان گود رفته که خودمم از خودم میترسم،شدم 60 کیلو .
پشیمانم از لحظه لحظه گذشته ام،عاشق بودم اما نماز خوندم،دعا کردم،قرآن خوندم .....واجباتمو انجام دادم اما ترک محرمات نکردم به فکر آینده نبودم خدا رو فراموش کردم ،حالا میدونم رفاقت قبل ازدواج چه معایبی داره چه آسیب های میزنه،چه گناهیه،اما نمیدونم چکار کنم.
شما رو به خدا قسم عبرت بگیریناین داستان نیست بخدای که حتی شیطان هم به عزت و جلالش قسم خورده کلمه به کلمه اش واقعیته،دوستان من خیلی چیزا دارم،علم دارم،سواد دارم،مدرک دارم ،الان معرفت دارم اما .... اما گذشته ندارم حیا نداشتم پاکی ندارم بخدا حسرت میخورم حسرت میخورم به ایمانتان به پاکی دلهاتان به آرامش درونتان بخدا که حسرت میخورم،پسر و دختر نداره پاکی دلهاتونو ایمانتو ارزان نفروشین کاش گریه امان میداد بیشتر بگم ....کاش کاش
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
ره زه که پرسی که چه کنی چون باشی

ببین خدا چقدر دوستت داشته که اول تا این مرحله بیشتر نذاشته گناه کنی
دوما شاید لیاقتت رو نداشتن که صد در صد اینجوری بوده
شما خوشحال هم باید باشی چون خدا دوست داشته بنده خوبش یه دختر پاک دامن و نجیب نصیبش بشه
شما باید جای غصه خوردن خدا رو هم شکر کنی

سلام 3adra جان
من هم یه لطیفه میگم . هم برای تو دوست جدید و عزیز هم برای همه اونائی که تو تاپیک های دیگه از اینکه چرا به آرزوشون نرسیدن به زبون بی زبونی از خدا گله دارن.
مقدمه :من خودم بدجوری تو عشق شکست خورده ام (دوران جوونی)........
اما لطیفه (واقعیته) :
"وقتی یه بچه 4 ماهه رو (مثلاً 4 ماهه) میذارن جلوی من یه سادیسمی دارم که اینجوری اذیتش میکنم : وقتی دمر (رو شکم ) خوابیده شیشه شیر رو میذارم در فاصله 30 سانتیش یه جوری که دستش نرسه بعد بنده خدا شروع میکنه به تقلا کردن تا بهش برسه همینکه نزدیکش شد شیشه رو میکشم عقب دوباره زور زدنش شروع میشه .... اونقدر اینکار رو میکنم تا کم کم لب جمع میکنه که بزنه زیر گریه اونموقع شیشه رو بهش میدم.یه مدتی با برادر زادم این کارو میکردم که زن داداشم پشت سرم حرفائی زده بود...بگذریم.... همین بچه به جائی رسید که دست کم 6 ماه زودتر از همسنهای خودش به راه رفتن افتاد و دیگه خودش می رفت واسه خودش شیشه شیر درست می کرد....."
البته من این کار رو با بچه هائی میکنم که خیلی برام عزیزن و بقیه رو برای اینکه نق نقشون رو نشنوم تا میبینمشون زود یه چیزی میدم بخورن.......
اما حقیقت زندگی اینه که خدا هم با انسانهایی که دوستشون داره اینکار رو میکنه البته نمیخوام بگم که من عزیزه خدا هستم ولی خیلی از مواقع به خواسته هم نرسیدم و شاید سالها بعد حکمتشون رو فهمیدم....در مورد عشق و عاشقی خودم نمیخوام صحبت کنم فقط چند تا نشونه میدم که بدونی دردت رو میفهمم...1-شاید در طول روز اتفاقی بهش فکر نکنی ولی امکان نداره شب بدون یادش بخوابی 2-چیزی که خیلی خاصه اینه که صبحها قبل از این که چشمامو از خواب باز کنم اول اون میومد تو یادم بعدش چشمام باز میشد 3-دیگه هیچ کس دیگری به چشمم نمیومد و بچه های دانشگاه فکر میکردن چه پسر مثبتی هستم و.......
اما دوست من فقط همین قدر بهت بگم الآن زندگی ای دارم که میگم خدا رو شکرت ، یعنی من با کسی دیگر جز همسر فعلیم میتونستم اینقدر خوشبخت بشم؟!
چون کمه کم ده سال از ماجرای عشقیت میگذره راهکاری ندارم بهت بگم ولی اگه اوایل کارت بود چند تا راهکار میدادم..فکر کنم همین پیامهائی که دوستان دیگه برات گذاشتن خیلی کمکت کنه.
موفق باشی

نقل قول:
سلام
توی جوابا چیزی ندیدم که بتونه یه دل شکسته رو آروم کنه... عشق... چیز کمی نیست... وقتی دیدم بچه هیئتی میگه یه مشت عشق و عاشقی تو دلم گفت لابد عاشق نشده
نمیدونم چقدر برات حرف داشته باشم و اینکه اصلا بتونم آرومت کنم یا نه... فقط میتونم بگم حداقل میدونم دل دادی و این یعنی چی... میفهمم عشق چیه و از اینکه از دست دادن معشوقی که همه ی زندگی آدمه تا چه حد میتونه سخت باشه... البته تا چنین تجربه ای نباشه نمیشه گفت.. من تجربه اش نکردم... ولی حداقلش اینه که میفهمم چیه
بحثی رو استعدادتون ندارم... انشالله به جاش بتونین ازش استفاده کنین
فعلا یه خواهش دارم... قرائت قرآنتون اگه ضعیف هست یکم تقویتش کنین... ازتون میخوام سوره ی واقعه رو حفظ کنید... هر روز به دور... نه بیشتر... روزی یه دور این سوره رو بخونین و یه آیه حفظ کنید و به قبلی ها اضافه کنید
امیدوارم موفق باشید

مرسی همین که میفهمی کافیه
سوره واقعه رو هر شب میخونم اما به حفظ کردنش تا حالا فکر نکرده بودم.

hamid40;231097 نوشت:
فقط چند تا نشونه میدم که بدونی دردت رو میفهمم...1-شاید در طول روز اتفاقی بهش فکر نکنی ولی امکان نداره شب بدون یادش بخوابی 2-چیزی که خیلی خاصه اینه که صبحها قبل از این که چشمامو از خواب باز کنم اول اون میومد تو یادم بعدش چشمام باز میشد 3-دیگه هیچ کس دیگری به چشمم نمیومد و بچه های دانشگاه فکر میکردن چه پسر مثبتی هستم و.......
اما دوست من فقط همین قدر بهت بگم الآن زندگی ای دارم که میگم خدا رو شکرت ، یعنی من با کسی دیگر جز همسر فعلیم میتونستم اینقدر خوشبخت بشم؟!
چون کمه کم ده سال از ماجرای عشقیت میگذره راهکاری ندارم بهت بگم ولی اگه اوایل کارت بود چند تا راهکار میدادم..فکر کنم همین پیامهائی که دوستان دیگه برات گذاشتن خیلی کمکت کنه.

حمید جان مرسی میدونم که درک مییکنی اره بعضی روزا منم یه جورائی کلاً خدائ میشم اما چند وقته کلا رفتم تو فکرش حت نمیتونم یه کتاب رو باز کنم بخونم،

نقل قول:
چون کمه کم ده سال از ماجرای عشقیت میگذره راهکاری ندارم بهت بگم ولی اگه اوایل کارت بود چند تا راهکار میدادم.

بگو برام چون هر جواب که اینجا گذاشتین خیلی آرومم میکنه.

3adra;231141 نوشت:
بگو برام چون هر جواب که اینجا گذاشتین خیلی آرومم میکنه.

ببین داداشه من ، جبران خلیل یه دعای معروف داره که میگه :
خداوندا
آرامشي عطا فرما تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم؛
شهامتي، كه تغيير دهم آنچه را كه مي توانم؛
و دانشي كه تفاوت اين دو را بدانم
ببین من آدم مذهبی ای نبودم در واقع همون ماجرا باعث شد که به مذهب روی بیارم ، خیلی مختصر تعریف می کنم:
1-........ و من دیدم که دیگه به مرادم (معشوقم) نمی رسم ، ابتدا یه مدتی هنگ کرده بودم ، بعد کم کم گوشه گیر و منزوی و یه جورائی داشتم روانی میشدم ، چون رشتم مهندسی بود زیاد به ادبیات و علوم انسانی میونه ای نداشتم....تقریباً 4 سال همینطوری گذشت تا اینکه یه کتاب روانشناسی به طورم خورد یادم نیست فکر کنم اسمش سایکوسیبرنتیک یا روانشناسی تصویر ذهنی بود یا شاید از سری کتابهای ژوزف مورفی بود فکر کنم قدرت فکر یا هوش بود ، راستش این اولین کتاب روانشناسی بود که من رو تا حدی با دنیای روانشناسی آشنا کرد بعد طی 2-3 سال 10-15 تا کتاب دیگه خوندم و کم کم که خودم رو بیشتر میشناختم ناخود آگاه به کتب مذهبی روی آوردم یعنی بیشتر به احادیث علاقمند شدم و دیدم که چیزائی که رونشناسان تو یه کتاب دست و پا شکسته می خوان بگن ، مولا علی به زیبائی در یه حدیث گفته یا بقیه امامان ع از طرفی ارتباطم با خدا بیشتر شد و بصورت تجربی دیدم که "من عرف نفسه فقد عرف ربه" "هر که خود را شناخت خدا را خواهد شناخت"
پس خلائی رو که در زندگیم بوجود اومده بود با مذهب پر کردم
دوم اینکه تا 4-5 سال هر روز به معشوقم فکر میکردم و لی یه بار با خودم گپی زدم و گفتم که تو باید قبول کنی که اون دیگه رفته و فکر کردن من تاثیری نداره (اگه دستت هم با چاقو ببری و قرار باشه هر روز باهاش ور بری و هی پوستشو بکنی ، یه زخمی که در حالت عادی یه هفته ای اثرش محو میشه ، در اینصورت ممکنه حتی تا 6 ماه هم ازش خون بیاد)
برای همین با خودم عهد کردم که دیگه به هیچ عنوان بهش فکر نکنم.اوایل یهو به خودم میومدم و میدیدم که انگار ساعتهاست دارم بهش فکر میکنم . و زود خودم رو جمع میکرد و رفته رفته عادت کردم که دیگه بهش فکر نکنم و هی تمرین میکردم البته سخت بود ولی راه دیگه ای نبود چون تصمیم گرفته بودم به زندگیم ادامه بدم و "پذیرفتم آنچه را که نمیتوانستم تغییر دهم " .
سوم اینکه باید به خدا اعتماد کنی یعنی بعد از اینکه اون تجربه و این زندگی شیرینی رو که الآن دارم رو تجربه کردم دیگه از خدا چیزی نمیخوام جز یک چیز اونهم "خیره" . یعنی هیچ وقت در گرفتن چیزی از خدا اصرار نمیکنم و فقط میگم اگه خیره اون چیز رو به من بده وگرنه "من تسلیمم" و "راضیم به هر چی به من بدهی".
ببین 3adra اینهائی که بهت میگم چیزهای کمی نیست "اعتماد " "تسلیم " "راضی بودن" و ... البته این حقیر در مراتب خیلی پائینی از این اوصاف قرار دارم ( البته شاید قرار داشته باشم ) ولی همینها خیلی بهم کمک کردن تا زندگیم رو با موفقیت طی کنم اینها چیزهائی است که روانشناسان غربی و شرقی هزاران کتاب در موردشون نوشته اند ولی امامان ما ع فرموده اند که اینها از مراتب بالای ایمان هستند که امید وارم ذره ای در دل ما رشد کنه.
خلاصه اینکه اونچه که ما میخواهیم مهم نیست آنچه که ارباب بخواهد همون میشه ما باید1- تسلیم باشیم 2- راضی باشیم 3- خوشنود باشیم و مطمئن باشیم که خدا ما رو از خودمون بیشتر دوست داره اینجوری به آرامش میرسیم.
خداوندا
آرامشي عطا فرما تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم؛
شهامتي، كه تغيير دهم آنچه را كه مي توانم؛
و دانشي كه تفاوت اين دو را بدانم

.

[=&quot]سلام[/]
[=&quot]"حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست[/]

[=&quot]خداوند در هر حضور[/]

[=&quot]جادویی نهان کرده است[/]

[=&quot]برای کمال ما[/]
[=&quot]"[/]
[=&quot]در این که هر تجربه از زندگی آدم رو به مرحله ی تازه ای وارد میکنه و آدم رو دربرابر "زندگی"مقاوم تر میکنه شکی نیست ،گاهی این[/]

[=&quot]تجربه ها شیرین اند گاهی اما چنان تلخند که طعمش تا مدتها در کام آدم میمونه اما باید مثل یک چای تلخ یک نفس اونو سر کشید نباید مزمزه اش کنی نباید بخواهی که طعمش یادت بمونه باید فراموشش کنی [/]

[=&quot]سخته! خیلی سخت... حتی سخت تر از سخت![/]

[=&quot]اما مسلما بعد از هر سختی آسانیست[/]

[=&quot]اِن مَعَ العُسرِ یُسرا[/]

[=&quot]فقط حرف زدن! در مورد این مسئله و گاهی نصیحت کردن و گاهی توبیخ...برای دیگران آسونه؛اما سختیشو فقط کسایی میفهمند که[/]

[=&quot]خودشون این تلخی رو چشیده باشند [/]

[=&quot]"احساس سوختن به تماشا نمیشود // آتش بگیر تا که ببینی چه می کشم"[/]



[=&quot]من خودم تجربه ی این شکست رو چند سالی پیش داشتم راستشو بخوام بگم هنوز با وجود اینکه اون ازدواج کرده و بچه هم داره اما[/]
[=&quot]هنوزم گاهی درگیر هوای اونروزها میشم با اینکه من به قول فروغ اون روزها فقط یاد گرفته بودم که دیوانه وار دوست بدارم... فقط !!!و او هم.ارتباطی باهم نداشتیم در اوج احترام بودیم و صبر.گفتگوی ما در سکوت بود و سکوت و...گاه شعری حرفهای ما رو بهم میزداو خوب بود در اوج خوبی بود اما قسمت نشد یا نمیدونم یه همچین چیزی!!! (که من هیچ وقت نتونستم "معنی قسمت نبود" رو بفهمم)شما میدونی که اون دختر خانوم(شاید از دید من)شایستگی دوست داشتن شما رو نداشته شاید ایمان نداشته! اما من مطمئن بودم که[/]

[=&quot]طرفم به معراج ایمان و باور این عشق رسیده بود ؛...حتی بیشتر از من.[/]

[=&quot]"[/]
[=&quot]وقتی که عشق سر می رسد//هیچ مامن و پناهگاهی نیست//فقط باید نشست//و دعا کرد که//به خیر بگذرد...[/][=&quot]"[/]
[=&quot]نهایت با مخالفت یکی از اعضای خانواده ی من همه چیز تموم شد (گرچه در ظاهر)و زندگی حکم داد که باید جدا از هم بمونیم و این[/]

[=&quot]طوری چند سالی از عمر من و او مثل یه تیکه یخ آب شد [/]

[=&quot]گاهی خودم رو مقصر میدونم (بعد اینهمه مدت که چرا مقاومت نکردم؟!)گاهی کسی که مخالفت کرد رو! اما حقیقت اینه که گاهی آدمها[/]

[=&quot]اونقدر ناتوان میشن در برابر زندگی که انگار اگه همه عالم هم جمع بشن کاری نمیتونن بکنن.[/]

[=&quot]با تموم این حرفها اما؛ بعضی اتفاقات که بعد اون ماجرا برام افتاد مصلحت و دلیلشو برام روشن کرد گرچه من هنوز قانع نشدم و این به[/]

[=&quot]خاطر اینه که ما انسانیم و عقل ما به اندازه ی ظرفیت خودش اتفاقات رو می سنجه.حتمن کسی که برتر وحکیم تر از همه ی ما ست [/]

[=&quot]دلیل محکم و معتبری براش داره. فقط کافیه اطمینان کنی وایمانت رو نسبت به او قوی تر کنی و...نشونه هایی رو که سر راهت میذاره [/]

[=&quot]دریابی[/]

[=&quot]"تو را از شيشه مي‌سازد، مرا از چوب مي‌سازد[/]



[=&quot]خدا كارش درست است‌، اين و آن را خوب مي‌سازد[/]



[=&quot]تو را از سنگ مي‌آرد برون‌، از قلب كوهستان‌[/]



[=&quot]مرا از بيدِ خشكي در كنار جوب مي‌سازد[/]



[=&quot]در آتش مي‌گدازد، تا تو را رنگي دگر بخشد[/]



[=&quot]تو از من مي‌گريزي باز هم تا مصر رؤياها[/]



[=&quot]مرا گرگي كنار خانة يعقوب مي‌سازد[/]



[=&quot]خدا در كار و بارش حكمتي دارد كه پي در پي‌[/]



[=&quot]يكي را شيشه مي‌سازد، يكي را چوب مي‌سازد[/][=&quot] "[/]



[=&quot]اما یه صحبت دوستانه! به نظرم شما هم باید با تدبیر بیشتری عمل میکردید آدمهااز اوضاع ظاهریشون و اعمالشون تا حدی قابل شناخت[/]
[=&quot]هستند منظورم اینه که شاید از قبل نشونه های این مسئله بوده اما شما توجه نکردی ...شاید!![/]

[=&quot]"خيانت قصه تلخي است اما از كه مي نالم[/]



[=&quot]خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را[/]



[=&quot]نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم[/]



[=&quot]كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گل ها را[/][=&quot] "[/]



[=&quot]واینکه شما از استعداد هایی که (بنا به گفته ی خودتون)داشتید و دارید استفاده نکردید و به تعبیری کم محلی کردید و نا دیده گرفتید[/]
[=&quot]هدیه هایی رو که خدا عاشقانه به شما داده بود[/]
[=&quot] .شاید اگه یکم با انصاف،دوباره به اون روزها رجوع کنید،هم متوجه نقطه هایی میشید که [/]
[=&quot]برای خودتون کم گذاشتید و هم نکته های ارزشمندی از تجربه تون به دست میارید!حداقلش اینه که از این به بعد واسه شناخت آدمادقت بیشتری میکنید.[/]

[=&quot]هنوز هم دیر نشده خودتونو سر گرم کنید باهرچیکه صلاح میدونید(البته غیر از یه رابطه ی تازه یا چت یا ...امثال این چاه ها که بدتر از[/]

[=&quot]چاله های قبلی اند[/]
[=&quot])دیدم یکی از دوستان خوندن قرآن رو پیشنهاد کرده بود که واقعن معجزه میکنه و دوای درد آدمهاست این جور مواقع ([/]
[=&quot]والبته همیشه)و...البته به نظر من بهترین راهکار صبر و استقامت خود آدم و همچنین گذر زمان هست...شنیدید حتمن :" زمان با عشق [/]

[=&quot]فراموش میشود و عشق با زمان[/]
[=&quot]"[/]
[=&quot]شاید زیاد نوشتم اما براتون دعا میکنم که زودتر این شرایط رو برای خودتون حل کنید و زودتر مسیر پیشرفت رو با کمک خدای مهربون طی[/]

[=&quot]کنید.[/]

[=&quot]"هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق[/]



[=&quot]هم دعا کن گره ی تازه نیافزاید عشق[/]



[=&quot]قایقی در طلب موج به دریا پیوست[/]



[=&quot]باید از مرگ نترسید اگر باید عشق[/]



[=&quot]شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد[/]



[=&quot]می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق[/][=&quot]"[/]


سلام دوست عزیز
بازم یه داستان دیگه این طوری
تا کی باید جوونای ما فدایی بی توجهی والدین به ازدواج بشن؟!!!!!:Ghamgin:
من با رعایت حیا خواستم یکی رو امتحان کنم که خدا به دام عشق خودش انداخت!
بعدشم خیلی عجیب تر شد ادامه ی داستان
ازدواج کردم با یه فرد مذهبی
با این تفاوت که بعد از مدتی نامزدی و نزدیک عقد فهمیدم بدجوری عاشق شدم
البته پنهان بود ولی مدتی بعد از عقد شوهرم فهمید و هرچی بیشتر فهمید بیشتر تعجب کرد!:Moteajeb!:
هنوزم نمی دونم چی شد اما خدارو شکر
دلم میخواد بدونید حقوقش کمه، خونه نداریم،و هر دو محصلیم
بهمون میگن همین طوری بگذره شما باید نون و عشق بخورین!
البته من هم گناه های زیادی کردم ولی دارم جبران میکنم
میشه
بدجوری هم خدا آدمو حیروون میکنه تو لطفش
تو رو خدا یه لحظه تصور کنین عرب جاهلیت تو اوج لذت های دنیایی بودن! از شراب وچند تا زن داشتن و زنده به گور کردن و جنگیدن وهمه چیز خوردنو... چطور این قدر زود اسلام رو قبول کردن؟به قول امروزیا این همه اسارت!! رو؟!
لابد خدا بهشون یه چیز داده دیگه!:Gig:
بیایدتجربه کنیم هدیه ی زیبای محبت خدا رو!:ok:

سلام
داستانتونو خوندم
نمیشه گفت چرا برای همه آدمها یه مشکلات اینجوری پیش میاد که اگر بی غرض نگاه کنیم میبینیم که من و شما صلاح خدا رو نمی دونیم این شاید یه حسرت باشه ولی با رسیدن شاید میشد نفرت و زجر
پس دوست خوبم به خدا توکل کن که بهترینه
و از نو با تکل به خدا زندگیتونو شروع کن که اگر عاشق ذات خداوند باشیم طعم شکست را نخواهیم چشید

rahyafte91;231063 نوشت:
ببین خدا چقدر دوستت داشته که اول تا این مرحله بیشتر نذاشته گناه کنی
دوما شاید لیاقتت رو نداشتن که صد در صد اینجوری بوده
شما خوشحال هم باید باشی چون خدا دوست داشته بنده خوبش یه دختر پاک دامن و نجیب نصیبش بشه
شما باید جای غصه خوردن خدا رو هم شکر کنی

نباید به گذشتت برگردی الان باید استغفار کنی وزندگی جدیدتو بسازی وبدونی که همیشه خداوند غفار الذنوب وارحم الراحمین است
از رحمت خدا هیچگاه غافل مشو هیچگاه.......

این که شما نماز خوندین همه کار کردین درسته.
ولی از عاقبتتون میشه فهمید که واجبتون قبول نشدن من کسی و میشناسم که حتی نماز خیلی معمولی هم میخونه حتی نمازش و سر وقت هم نمیخونه ولی اگه خودش هم بخواد خلاف کنه جور در نمیاد و نمیتونه خلاف کنه یعنی خدا نمیذاره و همه به این موضوع اعتراف میکنن.
شرایط قبولی نماز و فراموش نکنین.
پاکی همه چیز......
رضایت خلق خدا.....
هیچ چیز اتفاقی نیست دوست من.
اگه حتی یکی از اون نمازهاتون قبول شده بود الان به این وضعیت دچار نشده بودین.
برین تو زتدگیتون ذقت کنین کسی رو شما خواهر برادرتون مثلا از زندگی ساقط نکرده یا......یا.....
ببخشید صریح حرف میزنم.

kocholo;268160 نوشت:
این که شما نماز خوندین همه کار کردین درسته.
ولی از عاقبتتون میشه فهمید که واجبتون قبول نشدن من کسی و میشناسم که حتی نماز خیلی معمولی هم میخونه حتی نمازش و سر وقت هم نمیخونه ولی اگه خودش هم بخواد خلاف کنه جور در نمیاد و نمیتونه خلاف کنه یعنی خدا نمیذاره و همه به این موضوع اعتراف میکنن.
شرایط قبولی نماز و فراموش نکنین.
پاکی همه چیز......
رضایت خلق خدا.....
هیچ چیز اتفاقی نیست دوست من.
اگه حتی یکی از اون نمازهاتون قبول شده بود الان به این وضعیت دچار نشده بودین.
برین تو زتدگیتون ذقت کنین کسی رو شما خواهر برادرتون مثلا از زندگی ساقط نکرده یا......یا.....
ببخشید صریح حرف میزنم.

kocholo;268160 نوشت:

نمی دونم چی بگم
فقط میدونم ویرانم و بس !!!!!

این مطلبو خوندم خیلی دلم گرفت بیشترم از جهت اینکه واسه همشهریم همچین اتفاقی افتاده
فقط واسه این عضو شدم ک بیام و این پیامو بهتون بدم
بخدا وقتی حرفاتونو میخوندم ی خورده بهتون حسودیم شد از نظر سطح سواد منظورم بود
خیلی حیفه خیلی خیلی ک ازش استفاده نکردین
درسته ی سری مشکلات شما رو اذیت کرده ولی میتونید دوباره شروع کنید
هیچوقت نا امید نشید
شما حتما ارادشو دارید اینو من مطمئنم
دوباره شروع کنید هنوز خیلی فرصتای بهتر در انتظارتونه
یا علی.

QUOTE=3adra;228214]با سلام خدمت همه دوستان

وقتی برای اولین بار بعضی پست ها رو میخوندم بخدا بدجور حسرت به دل موندم،یاد این جمله افتادم :
هر داشته ای را به هر نداشته ای نفروش ...

گاه اگر نداشته هایت را بدست آوردی،حسرت داشته هایی را می خوری که ارزان فروختی !!

و اما قصه من:

من یه پسرم متولد 63 ،با تحصیلات کارشناسی زبان و ادبیات فارسی،و مدارک معادل ارشد امنیت اطلاعات و هوش مصنوعی از کمپانی مایکروسافت ومعادل ارشد طراحی صفحات وب ... "MCSE &Master Ciw.. " یه دستی هم تو علوم استراتژیک دارم با اطلاعات عمومی و تخصصی بسیار بالا از ادیان و مهدویت و فراماسونری،شیطان پرستی ،سیاست خارجی و مسائل بنیادین ،.... بگیر تا فیزیک و کوانتوم و علوم هسته ای،2 بار از بخش توسعه مایکروسافت دعوت نامه رسمی دریافت کردم و یه بار هم دعوت نامه رسمی از شرکت اپل،بچه شهری هم نیستم تو یه شهر "بخش"کوچولو از توابع کرمانشاه میشینیم،

من 12 سال پیش عاشق دختر عمه ام شدم،دختر خوبی بود،اون موقع من دانش آموز سوم متوسطه بودم و اونم سوم متوسطه هردو هم ادبی،اما بعد مدتی قافیه چرخید دختر عمه حال و هواش عوض شد،سر سری شد،هوائی شد،خیلی هم دیگه رو دوس داشتیم،به تمام معنا عاشق هم بودیم،همه هم خبر داشتن از بچه 1 ساله تو خانواده بگیر تا پیر ترین افراد،اما هیچکی به فکر ازدواج ما نبود،خلاصه اش میکنم،دختر عمه هوائی شد مشکوک شد روز به روز تغییر میکرد اما من خواهان این تغییر نبودم اون شاید خیلی سعی میکرد حرفشو غیر مستقیم بزنه اما من خودمو به نفهمی میزدم نمیتونستم به رابطه ای این چنینی تن بدم،هر روز برام بدتر از روز قبل بود،هر روز ازم دورتر میشد،و من مثل شمع آب میشدم،اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم،گذشت تا 82 رفت دانشگاه ترم دوم دیگه رسماً ازم جدا شد امام من نشدم،84 عموم ازدواج کرد و یه مشکل باعث شد بین خانوادها تا بیش از 2 سال بهم بخوره خانواده رو که میگم کل خاندان،ترم بهمن همون سال منم با زحمت بعد سه سال کنکوری شدن قبول شدم اونم چی ادبیات دانشگاه آزاد سنندج،البته 3 سال قبلش هم قبول شده بودم امام نرفتم "کمیسر دریائی خارک،فلسفه تهران شمال،زبان و ادبیات عرب رشت، اما سال سوم گند زدم رتبه ملیم شد 147000 هزار و آزاد هم اولویت هفتمی،

خلاصه رفتیم سنندج حالا محیط سنندج کو،اخلاق من کجا،اینجا بود که تصمیم به ازدواج گرفتم،با کی یه دختر که از آشناهای قدیمی بود و اونم تو سنندج اما دانشگاه ملی،رفتم حرف زدم به هر در ی زدم براش جور نشد،غرورش خیلی زیاد بود،تو این هیری بیری فهمیدیم دختر عمه با یه پسر هم رشته ای خودشه،بدجور آتیش گرفتم نابود شدم یعنی اون همه حرفی که زده دروغ بود....
تصمیم به بیخیالی گرفتم و واقعا خواستم ازدواج کنم "تصمیمی اشتباه" خودمو عاشق همون خانم آشنا کردم اونم میدونست و اما من بیخبر از دنیا که ایشان هم با پسر عموی خودشون هستن،خلاصه روزگار گذشت و من زدم به حاشیه،دانشجوی ادبیات بودم اما کامپیوتر میخوندم به استادای IT گیر میدادم "یه بار لپ تاپ مدیر گروه آی تی ،که تو دانشگاه ملی سنندج به صورت پروازی درس شبیه سازی رو تدریس میکرد برای تمرینای بچه ها هک کردم که هفته بعدش از بنیاد ملی نخبگان اومدن و اعلام کردن هرکی این کارو کرده کرده خودشو معرفی کنه،کمترینش اینه که استخدام وزارت دفاع میشه،اما کو گوش شنوا من در خیال عشق و عاشقی،اما لو رفتم یعنی نامردا لوم دادن هرکاری کردن من راضی نشدم یعنی خریت کردم اما رفتم جز بنیاد ملی نخبگان فقط با ارائه روش هک این لپ تاپ.

اما سرانجام من چی شد هر ترم حذف ترم،حذف درس ،تا اینکه این خانوم فارغ التحصیل شد و از سنندج رفت،اما دختر عمه:اونم به عشقش نرسید و پدرش یه پست سیاسی گرفت و رفتن شهرهای اطراف،یه شب با دختر عمه کوچیکم که خواهر همون معشوق قدیمی باشه حرف میزدم که حرفهای ناجوری زد،که آره من عاشق تو شدم و بهت وابسته شدم و خلاصه بعد آشتی خانوادگیمون هر وقت هم دیگه رو میدییم هی تیکه مینداخت،تا یه شب که گفت مزاحم دارم که منم غیرتی شدم،گفت ول کن نیست منم تنهام بخدا اگه جوابمو ندی میرم بهش جواب میدم،من آدمم اینجا حس ترحمم گل کرد و گفتم باشه من عشق تو،اینم دقیقاً شد خواهرش همینکه پاشرسید دانشگاه هوائی شد،اما بخدا هیچ وقت اینجا عشقی تو دلم جمع نشد عادت کردم اما عاشقش نبودم،بهم زدیم و تمام شد.

اما چرا حسرت!!!
یه شب از شبای زمستان 88 از همون دختر آشنامون که سنندج بود خواستگاری کردم"خودم" و ازش 2 سال فرصت خواستم تا درس و سربازمو تمام کنم قبول کرد و اما چون از تمام گذشته من خبر داشت ازم قول گرفت که دیگه سمت خونواده عمه ام نرم و من قسم خوردم ،این عشق بود نه هوس بود و نه رابطه به مادرم گفتم به خانواده م هم گفتم خانواده اونم فهمیده بودن و منتظر شرایط من،گذشت تا روز یکه من مجبور شدم به شوهر عمه ام تو یه کاری کمک کنم و ایشان هم فهمیدن،..... ....قبول نکرد دیگه با من باشه من سرخود پاشدم فرستادم خواستگاریش رسمی،جواب "نه" چرا چون من کار ندارم،سربازی نرفتم،ماشین ندارم،نمیدونم چی شد چیکار کردم تو این 12 سال.

اما بچه ها من از عرش به فرش افتادم.


امروز که مینویسم نه انگیزه زندگی دارم نه ادامه تحصیل نه کار هیچی،هیچی یعنی خیلی هیچی،چشام آنچنان گود رفته که خودمم از خودم میترسم،شدم 60 کیلو .
پشیمانم از لحظه لحظه گذشته ام،عاشق بودم اما نماز خوندم،دعا کردم،قرآن خوندم .....واجباتمو انجام دادم اما ترک محرمات نکردم به فکر آینده نبودم خدا رو فراموش کردم ،حالا میدونم رفاقت قبل ازدواج چه معایبی داره چه آسیب های میزنه،چه گناهیه،اما نمیدونم چکار کنم.

شما رو به خدا قسم عبرت بگیریناین داستان نیست بخدای که حتی شیطان هم به عزت و جلالش قسم خورده کلمه به کلمه اش واقعیته،دوستان من خیلی چیزا دارم،علم دارم،سواد دارم،مدرک دارم ،الان معرفت دارم اما .... اما گذشته ندارم حیا نداشتم پاکی ندارم بخدا حسرت میخورم حسرت میخورم به ایمانتان به پاکی دلهاتان به آرامش درونتان بخدا که حسرت میخورم،پسر و دختر نداره پاکی دلهاتونو ایمانتو ارزان نفروشین کاش گریه امان میداد بیشتر بگم ....کاش کاش

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
ره زه که پرسی که چه کنی چون باشی

[="Tahoma"]

darya022;412796 نوشت:
امروز که مینویسم نه انگیزه زندگی دارم نه ادامه تحصیل نه کار هیچی،هیچی یعنی خیلی هیچی،چشام آنچنان گود رفته که خودمم از خودم میترسم،شدم 60 کیلو .
پشیمانم از لحظه لحظه گذشته ام،عاشق بودم اما نماز خوندم،دعا کردم،قرآن خوندم .....واجباتمو انجام دادم اما ترک محرمات نکردم به فکر آینده نبودم خدا رو فراموش کردم ،حالا میدونم رفاقت قبل ازدواج چه معایبی داره چه آسیب های میزنه،چه گناهیه،اما نمیدونم چکار کنم.

سلام
توانایی های خوبی دارید اما جهت دهی خوبی نکرده اید
اما فرصت هست برای رسیدن
به قله ها
امیدوار باشید
و هو الله المعین

جاذبه ی سیب ادم را به زمین زد و جاذبه ی زمین سیب را ....فرقی نمیکند سیب یا ادم ،
سقوط
سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست

از نوشته هاتون خیلی دل ادم میگیره ....بهتر نیست بغیه زندگیتون و از نو بسازید

موضوع قفل شده است