زندگی نامه شهید امیر سعید قاسمی

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
زندگی نامه شهید امیر سعید قاسمی

[="Comic Sans MS"][="DarkRed"]

شهید امیر سعید قاسمی در 18 شهریور سال 1347 در خانواده ای مذهبی در شهر تهران دیده به جهان گشود .
پدرو مادرش نام امیر را برایش انتخاب کردند اما حکومت وقت اجازه نام گذاری نمی داد به همین دلیل در شناسنامه سعید نام گرفت .
او نامش را بسیار دوست می داشت و همیشه می گفت: امیرسعید یعنی پادشاه خوشبختی و سعادت.
دوران کودکی را به فراگیری قرآن و شعرها و دکلمه های مذهبی و حماسی گذراند و در مجالس مختلف به اجرای برنامه می پرداخت.
او هوش واستعداد خوبی در یادگیری شعائر اسلامی داشت .
دوران ابتدایی و راهنمایی را درمدرسه قدس گذراند و پس از آن بخاطر علاقه ای که به یادگیری مسائل فنی داشت هنرستان را انتخاب کرد و در ورودی رشته برق نفر دوم شد.
او به مطالعه بسیار علاقه مند بود و هرشب به همراه مادرش کتابهای شهید دستغیب و شهید مطهری و سایر بزرگان را می خواند و با مادرش در مورد مباحث خوانده شده بحث و بعد از آن نتیجه گیری می کردند.
در یکی از شبها که کتاب شهید مطهری را مطالعه می کردند وقتی به بخشی از کتاب که در مورد حضور شهدا در عرصه قیامت بود رسیدند؛ این مطلب که به احترام شهدا، انبیا و اولیا از مرکبهای خود پیاده می شوند بسیار مورد توجه او قرار گرفت به مادرش گفت: مادر شهید چه مقام والایی دارد و آیا می شود که انسان هایی مثل ما به چنین مقامی برسند؟
بعد خالصانه روبه قبله ایستاد و شهادت در راه حق را از خداوند بزرگ طلب کرد.
او فرزند ارشد و برادر بزرگ بود و نسبت به حجاب خواهرانش با اینکه کم سن بودند بسیار مصر بود.
بارها به عشق رفتن به جبهه و لبیک به دعوت امام (ره) شناسنامه خود را دستکاری کرد اما نتوانست به جبهه برود .
اولین بار در سن چهارده سالگی به همراه پدر به جبهه اعزام شد.
بار دوم از طریق هنرستان محل تحصیل خود به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد که در این سفر پایش به شدت سوخت ولی با اینحال با اصرار در جبهه ماند و به فرمانده خود گفت: که مرا عقب نفرستید من می توانم کارهای دیگری انجام دهم .
پس از بازگشت ،* بدلیل شدت سوختگی حدود دو ماه تحت مداوا قرار گرفت ولی آثار سوختگی بر روی پایش ماند بطوریکه هر وقت مادرش او را می دید پیش خود می گفت:* اگر امیر شهید شود وشناخته نشود من او را از روی پایش می شناسم غافل از اینکه بدن شهید هیچگاه باز نگشت .
این دلاور لشگر ابوذر سرانجام پس از رشادتهای فراوان در مقام تیربارچی در 20 اسفندماه سال 62 در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون در حالی که هنور 15 بهار از زندگی کوتاه اما پر ثمرش نگذشته بود دعوت حق را لبیک گفت و به آرزوی خود که همانا مقام شهادت در راه خدا بود رسید .
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

خاطره ای از شهید
در زمانی که دشمنان نظام تبیلغ می کردند که محصلین را با اجبار به جبهه می آورند و دانش آموزان نیز برای فرار از درس به جبهه می روند روزی فرمانده گردان به میان رزمندگان کم سن و سال آمد و گفت: عملیاتی در پیش است و برای باز کردن معبر نیاز به تعدادی نیروی از جان گذشته داریم که خود را بر روی مین ها بیاندازند تا راه برای دیگر رزمنده ها باز شود و از افرد خواست هر که علاقه مند است ثبت نام کند.
امیر اولین نفری بود که بر خاست و برای رفتن اعلام آمادگی کرد غیر از او تعداد قابل توجهی نوجوان نیز ثبت نام کردند . حسین یکی از دوستان امیر او را از این کار باز می داشت و به او گفت: آیا از پدر و مادرت اجازه گرفتی امیر در پاسخ گفت: آنها که اجازه حضور مرا در جبهه داده اند قطعا خود را آماده شهادت من نیز کرده اند.
همه نیروهایی که ثبت نام کرده بودند را به خط کردند و از روی لیست سوار اتوبوس شدند همه خوشحال از اینکه تا ساعاتی دیگر به ملاقات خدا می روند .
امیر از همه خوشحال تر و شادابتر بود و دائم با دوستانش شوخی و مزاح می کرد خود را در اوج آسمان می دید . زودتر از بقیه سوار اتوبوس شد و در ردیف اول قرار گرفت دیگر رزمنده ها نیز به ترتیب سوار شدند امیر از میان شعرها و سرودهای حماسی که سالها پیش یاد گرفته بود شروع به خواندن کرد سایر رزمنده ها نیز با او همخوانی کردند . پس از آن همه شروع به مناجات و خواندن دعا کردند.
امیر حس عجیبی داشت دائم بیرون را نگاه می کرد و در دل چیز می گفت در این لحظات آخر برای امام و خانواده اش دعا می کرد نگاهی به ساعتی که سالها پیش پدر برایش خریده بود انداخت و خنده ملیحی بر چهره اش نمایان شد .دستی بر صورتش که تازه محاسن بر روی آن نمایان شده بود کشید و با خود گفت: تا ساعاتی دیگر به دیدار پیامبران و ائمه اطهار و خدای بزرگ می روم.
چهره اش حسابی نورانی شده بود برای آخرین بار قرآنی را که مادر قبل از سفر به او داده بود باز کرد وآیاتی از آن را خواند و با خدا مناجات کرد . در دل می گفت: خدایا شکرت دعایم در حال استجابت است آیا می شود من هم به مقام شهادت برسم.
باز نگاهی به بیرون از شیشه اتوبوس انداخت. تا چشم کار می کرد زمین خشک و بیایان بود در همین افکار بود که ناگهان اتوبوس ترمز محکمی کرد . همه به سمت راننده اتوبوس نگاه کردند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است . در همین احوال فرمانده در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت به وسط اتوبوس آمد دستی بر سر بچه ها کشید و به آنها گفت: عزیزانم من می خواستم شما را امتحان کنم و ببینم آیا آماده شهادت هستید یا خیر؟ آیا انگیزه غیرخدایی در شما وجود دارد ، اکنون همه شما رو سفید شدید و پیروز گشتید و قطعا ثواب این از خود گذشتگیتان نزد خدا محفوظ است و ما به شما عزیزان افتخار می کنیم و واقعا شما رهرو راه امام حسین علیه السلام هستید.
با گفتن این جمله امیر که خود را در آستانه شهادت می دید بسیار غمگین شد و از ته دل آهی کشید و در حالیکه اشک از صورتش جاری بود خاضعانه از خدا خواست توفیق شهادت را نصیبش کند و چه زود خداوند حاجتش را برآورده کرد و در عملیات خیبر در حالیکه با دیگر رزمندگان در حال نبرد با دشمن بعثی بود به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش برای همیشه در منطقه عملیاتی به یادگار ماند.[/][/]