كيست كه در حله «سيد بن طاووس» را نشناسد؟(طاووس باغ)
تبهای اولیه
طاووس باغ
از شدت درد، لبهايش را به دندان گرفت و بزحمت قدم ديگرى برداشت. در آن صبح زود، كمتر رهگذرى از كوچه مىگذشت و «محله سيفيه»، هنوز در خنكاى صبح بهارى در خواب بود.
به ديوار گلين خانهاى تكيه داد و ايستاد تا نفسى تازه كند. پيرمردى از انتهاى كوچه به سويش مىآمد. با ديدن او شادمان شد و وقتى نزديكش رسيد، سلام كرد و گفت: پدر جان مسافرم و به كوچه پس كوچههاى حله آشنا نيستم. خانه «سيد بن طاووس» را مىخواهم. او را مىشناسى؟
پيرمرد با خوشرويى جواب سلام جوان را داد و گفت: كيست كه در حله «سيد بن طاووس» را نشناسد؟ اين كوچه را كه تا انتها بروى در كوچه سمت چپت اولين خانه، خانه اوست.
جوان تشكر كرد و به راه افتاد. طبق نشانى پيرمرد خانه را يافت و در كوچك و چوبى آن را به آهستگى زد و با خودش گفت: مردى چون «سيد بن طاووس» نبايد الآن در خواب باشد.
سيد هنوز در خانه بر سر سجاده به ذكر و دعاى بعد از نماز صبح مشغول بود كه صداى در را شنيد.
«فتح» خادم پيرش كه با كاسهاى شير و قرصى نان صبحانه سيد را به اتاق آورده بود گفت:
- اين وقت صبح كه مىتواند باشد؟
سيد سجادهاش را جمع كرد و كاسه شير و نان را از دست او گرفت و گفت:
- برو فتح، هر كس كه هستخوب نيست منتظر بماند.
فتح رفت و در را باز كرد و با شتاب به اتاق برگشت و گفت: آقا مرد جوانى بيرون در ايستاده و با شما كار دارد، به نظر مىآمد بيمار باشد.
سيد با تعجب برخاست و گفت: نكند فكر كرده من طبيب هستم و اشتباهى آمده باشد؟!
فتح با اطمينان خاطر گفت: نه آقا شما را به نام مىشناخت و در حله چه كسى است كه نداند شما كه هستيد؟ سيد از اتاق بيرون رفت. در آستانه در جوانى بلندقد اما تكيده و لاغر ايستاده بود، چهرهاى رنگپريده و رنجور داشت و پيدا بود كه از دردى رنج مىبرد. سيد جلو رفت و دست او را به گرمى در دست گرفت. جوان سلام كرد و پرسيد: سيد بن طاووس شما هستيد؟
سيد پاسخ سلام جوان را داد و گفت: بله من سيد بن طاووسم.
جوان به چشمان نافذ و سيماى نورانى سيد خيره شد و با خودش گفت: الحق كه طاووسى سيد!!
سيد با آنكه محاسنش رو به سفيدى مىرفت ملاحتخاصى در چهرهاش موج مىزد. جوان شنيده بود كه سادات ابن طاووس را در حله به خاطر زيبايى و ملاحتشان به اين نام، ناميدهاند. سيد كه متوجه شد جوان سختبه او خيره شده پرسيد: كه هستى جوان؟
جوان به خود آمد و با شرم چشم از چشمان گرم سيد گرفت و به زمين پيش پاى او دوخت و گفت:
- از اهالى «هرقل» هستم، يكى از آباديهاى اطراف حله.
- بيا به اتاق برويم. پيداست از دردى رنج مىبرى. بنشين و همه چيز را برايم بگو.
جوان خوشحال، دعوت سيد را پذيرفت و همراه با او به اتاق رفت. فتح به اشاره سيد كاسه ديگرى پر از شير گرم و تازه با قرص نانى براى مهمان جوان سيد آورد. مسافر خسته و گرسنه با ميل و رغبت محبتسيد را پذيرفت.
سيد پرسيد: تو مىدانى من طبيب نيستم؟
جوان لبخندى زد و گفت: بله مىدانم. در حله و اطراف آن همه شما را مىشناسند.
- نگفتى كيستى؟
ادامه دارد ..
اسماعيل بن حسن هرقلى هستم و راه دورى را بزحمت طى كردهام تا به حله و نزد شما رسيدهام. - مشكلت چيست؟ از چه دردى رنج مىبرى؟ و از من چه كارى ساخت است؟
- مدتهاست كه روى ران چپم غدهاى بيرون آمده كه هر سال بهار مىتركد و چرك و خون زيادى از آن بيرون مىزند. درد زيادى دارد و مرا از همه كارم باز داشته. طبيبى نبوده كه به سراغش نرفته باشم. آوازه شما را شنيدم و اينكه از خاندان طاووسى و گرهگشاى مردم. آمدهام تا چارهاى بينديشى. مىدانم طبيب نيستى اما دلم مرا به سوى تو هدايت كرد.
سيد بن طاووس آهى كشيد و گفت: كاش طبيب بودم و مىتوانستم دردت را درمان كنم. اما دوستانى دارم كه اطباى حاذقى هستند. به ديدارشان مىروم و از آنها مىخواهم تا تو را معاينه كنند و انشاءالله درمان شوى.
چشمان كمفروغ اسماعيل درخشيد: خدا خيرت بدهد سيد مىدانستم نااميدم نمىكنى.
- تو اينجا نزد خادم من بمان. من پيش دوستانم مىروم و وقتى توانستم همه آنها را يك جا جمع كنم، به دنبالت مىآيم و اسبى هم مىآورم تا تو را به نزد آنها ببرم. تا آن وقت استراحت كن و هر چه لازم داشتى به فتح بگو.
چشمان اسماعيل با نگاهى سرشار از قدرشناسى پر از اشك شد: سيد مىدانى كه من در حله غريبم و محبتتيك دنيا برايم ارزش دارد. اما اول صبح مزاحم كارت نشوم.
- كارى واجبتر از كمك به خلق خدا هم سراغ دارى؟ همين جا باش تا من برگردم.
سيد با آرامش از خانه بيرون رفت و اسماعيل در خانه او ماند. با آنكه براى اولين بار به خانه سيد بن طاووس آمده بود و او را ديده بود، حس مىكرد سالهاست كه او را مىشناسد و خانه او برايش آشناترين خانههاست.
اسماعيل در نهايت درد و انتظار به ديوار تكيه داده بود و سيد بن طاووس با جراحان حله حرف مىزد.
قلب اسماعيل از شدت دلهره و ترس درد گرفته بود. دلش گواهى مىداد كه خبر خوبى ندارند. موسى، بزرگ طبيبان حله بعد از مشورت با بقيه رو به سيد كرد و گفت:
- سيد بن طاووس، اميدى به بهبودى اين جوان نيست. همه ما او را به دقت معاينه كرديم. اين غده در جايى رشد كرده كه اگر عمل شود به احتمال قوى مىميرد. هيچكدام از ما اين مسؤوليت را نمىپذيريم كه او را عمل كنيم. سيد با نگرانى گفت:
- تكليف اين جوان با اين همه دردى كه مىكشد چيست؟
موسى سر تكان داد و گفت: كارى از دست ما ساخته نيست. عمل كردن او مساوى با مرگ اوست نه بهبود او.
سيد بناچار از جا برخاست. موسى و همه طبيبان و جراحان حله كه همگى به احترام سيد دور هم جمع شده بودند او را تا جلوى در بدرقه كردند. اسماعيل كه بعد از معاينه بيرون در منتظر نتيجه مشورت اطبا مانده بود با ديدن سيد جلو آمد. از چهره گرفته او فهميد كه نتيجهاى نگرفته است. با اضطراب گفت: خير است؟! سيد سرش را پايين انداخت تا چشمش به چشمان منتظر و نگران اسماعيل نيفتد و آهسته گفت:
- حتما خير است.
اسماعيل در نهايت اضطراب پرسيد: چه شد؟
سيد آهى كشيد و گفت: نظرشان اين است كه عمل كردن پايتخطرناك است. اما نااميد مشو. من قصد دارم بزودى به بغداد بروم. تو هم با من بيا تا با هم پيش دوستان طبيبم در بغداد برويم. شايد آنها بتوانند تو را معالجه كنند.
دل اسماعيل فرو ريخت و با صدايى لرزان گفت: يعنى پزشكان حله نمىتوانند كارى بكنند؟
- حتما خيرت در اين است. حرف من را گوش كن و بيا به بغداد برويم.
- هر چه تو بگويى سيد، ولى با اين درد چه كنم؟
- بر خدا توكل كن.
ادامه دارد ..
اسماعيل درمانده سر بر شانه سيد گذاشت و به صدايى بلند گريه كرد. سيد با دو دستشانههاى او را گرفت اما هر چه كرد حرفى براى تسلى خاطر او بزند نتوانست. بغضى كه راه گلويش را بسته بود امانش نداد.
تا به حال هيچوقت پيش نيامده بود همه اطبا و جراحان بغداد يك جا دور هم جمع شوند. اما به حرمتسيد بن طاووس با همه مشغلههايشان دعوت او را پذيرفتند و در خانه بزرگ طبيبان بغداد احمد بن يونس جمع شدند. اسماعيل در حالى كه از دلهره مىلرزيد و پيشانىاش خيس عرق شده بود، نشسته بود. سيد هم كنارش نشسته بود و براى تسلى دلش، دستش را محكم در دست گرفته بود. يك يك اطبا غده را معاينه كردند. نگاه معنىدارى بين آنها رد و بدل شد و دل اسماعيل از اين نگاهها فرو ريخت. سيد با نگاهش به دلدارى مىداد. احمد سكوت سنگين و دلهرهآور اتاق را شكست و گفت: سيد عمل اين غده كار بسيار خطرناكى است.
همه سر تكان دادند و حرف او را تاييد كردند. احمد ادامه داد: نظر همكاران ما در حله كاملا درست است. اگر عمل كنيم به احتمال قوى مىميرد...
قلب اسماعيل از كلام آخر طبيب بغدادى از جا كنده شد. عرق سردى بر پيشانىاش نشست. بزحمت دهان خشك و تلخش را گشود: اگر عمل كنم مىميرم، اگر عمل هم نكنم كه بايد زجر بكشم... پس من چه بايد بكنم؟
همه سر تكان دادند. هيچكس براى اين سؤال توام با درماندگى اسماعيل پاسخى نداشت. با سكوت سنگين اطبا، اسماعيل حس كرد دهانش از قبل هم خشكتر و تلختر شده. سيد كه درماندگى اسماعيل را ديد كمك كرد تا او بلند شود. با هم از خانه احمد بيرون رفتند. طاقت اسماعيل تمام شد. چشمانش پر از اشك شد و گفت:
- ديدى سيد چقدر راحت جوابم كردند؟ من با اين وضع چطور زندگى كنم؟ اين درد روزگار مرا سياه كرده. جوانىام را تباه كرده. هميشه لباس من غرق خون و چرك است.
سيد سعى كرد او را دلدارى بدهد: خدا عبادت تو را با همين نجاست و آلودگى هم قبول مىكند. اگر بر اين درد صبر كنى خدا به او اجر مىدهد.
- مىگويى چه كنم؟
- متوسل به امام عصر بشو تا تو را شفا عنايت كنند.
شدت گريه اسماعيل بيشتر شد. نام امام عصر دلش را روشن كرد. با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت: پس من در همين جا از تو جدا مىشوم و به سامرا مىروم.
- مىخواهى تو را تا سامرا همراهى كنم؟
- نه تو به حله برگرد. همين كه تا اينجا اين همه زحمت كشيدهاى سپاسگزارت هستم.
همديگر را در آغوش گرفتند و سيد صورت تكيده و اشكآلود اسماعيل را بوسيد و برايش دعا كرد و از هم جدا شوند تا اسماعيل راهى سامرا و سيد راهى حله شود.
ادامه دارد ..
دل اسماعيل مثل ظرفى بلورين كه ناگهان سنگى سخت محكم بر آن فرود آيد هزار هزار تكه شده بود. شكسته بود. شكستهتر از آن زمانى كه در قريه «هرقل» زندگى مىكرد و بىكس و بىپناه با دردش مىساخت. پدرش سالهايش مرده بود و مادرش را هم سال گذشته از دست داده بود. نه خواهر و برادرى داشت و نه آشنايى و حالا كه از همه جراحان و طبيبان حله و بغداد هم نااميد شده بود احساس تنهايى و بىكسى بيشتر آزارش مىداد و حس مىكرد درد غده پايش هم شديدتر شده. بزحمت زخمش را پاكيزه كرد و به حرم امام هادى و امام عسكرى، عليهماالسلام، رفت و بعد از زيارت به سرداب مطهر حضرت صاحبالامر، عليهالسلام، رفت تا شب را در آنجا بماند. از پلهها پايين رفت و شمعى را روشن كرد. يك گوشه نشست و سرش را به ديوار تكيه داد و بىآنكه حتى لحظهاى خواب بر او غلبه كند تمام شب را اشك ريخت و ناله كرد و در اوج نااميدى هر لحظه انتظار مىكشيد تا سرداب مطهر روشن شود و حضرت به سراغش بيايد و او را از اين همه درد و رنج و غربت نجات دهد. مرتب با خودش ناله مىكرد: اين همه كه «او» را ديدهاند قصه كه نيست...
شب به سپيده پيوند خورد و چشمان اسماعيل ديگر از شدت گريه باز نمىشد. به هر زحمتبود نماز صبحش را به نماز شب پيوند داد و با دلى شكسته و نااميد از سرداب بيرون آمد. اين آخرين نقطه اميدى بود كه سراغ داشت. درد و نااميدى امانش را بريده بود. از سرداب به طرف دجله به راه افتاد. زخم پايش دوباره پر از خون شده و لباسش را آلوده كرده بود. دلش نمىخواست مردم سامرا او را با اين وضع آشفته و نابسامان بينند. به سمتخارج شهر به راه افتاد تا در دجله زخمش را شستشو دهد. همانطور كه مىرفت. اشك مىريخت و با خودش حرف مىزد. در آن صبح بهارى جز آن مسافر غريب و دردمند هيچكس كنار دجله نبود. اسماعيل در پناه نيزارهاى كنار ساحل زخمش را شست و غسل كرد و ظرفى را كه همراه داشت پر از آب كرد و برخاست. در خودش توان رفتن به سمت «هرقل» را نمىديد. تصميم گرفت دوباره به حرم امام هادى و امام عسكرى، عليهماالسلام، برود. حس مىكرد هيچ پناهى جز آغوش گرم حرم ندارد. در امتداد دجله در كنار نيزارهايى كه با نسيم صبح آرام تكان مىخوردند به راه افتاد. تا رسيدن به آبادى شهر و حرمين راهى بود كه رفتنش براى اسماعيل كه تمام شب بيدار مانده بود و درد كشيده بود، راه سخت و طولانى بود. بزحمت قدم برمىداشت كه ناگهان از دور چهار نفر اسبسوار را ديد كه به سويش مىآيند. با خودش انديشيد:
- اطراف سامرا سادات و اشراف خانه دارند. اين چهار نفر هم حتما از سادات سامرا هستند.
وقتى ديد اسبها بسرعتبه او نزديك مىشوند، خودش را كنار كشيد تا چهار سوار عبور كنند. اما وقتى به او رسيدند و كاملا نزديك شدند، هر چهار نفر افسار اسبهايشان را كشيدند و ايستادند. دو نفرشان جوان بودند و شمشير به كمر بسته بود و يكى از آنها پيرمردى بود كه نيزهاى در دست داشت و چهارمين نفرشان مرد خوشسيمايى بود كه شمشيرى به كمر داشت و نيزهاى به دست گرفته بود و دستارى سفيد بر سر پيچيده بود. دو جوان در طرف چپ آن مرد ايستاده بودند و پيرمرد طرف راست او. مردى كه نيزه در دست داشت، سرنيزه را در زمين فرو كرد و هر چهار نفر به اسماعيل سلام كردند. اسماعيل جواب داد. مرد خوشسيما فرمود:
- فردا از اينجا مىروى؟
- بله آقا.
- جلوتر بيا تا زخمت را ببينم.
اسماعيل در دل با خودش گفت: اينها كه اهل باديه هستند از نجاست پرهيزى ندارند. من هم تازه غسل كردهام و لباسهايم هنوز خيس است. اگر دستشان را به لباس من نمىزدند بهتر بود.
هنوز اسماعيل با همين فكر كلنجار مىرفت كه مرد روى زين اسب خم شد و دست اسماعيل را گرفت و به طرف خودش كشيد و دستش را روى زخم گذاشت و فشار داد. اسماعيل از درد لبش را به دندان گرفت ولى حرفى نزد. مرد دستش را برداشت و روى زين نشست. پيرمرد رو به اسماعيل لبخندى زد و گفت:
- رستگار شدى اسماعيل.
اسماعيل آهسته گفت: شما رستگاريد.
و از دلش گذشت: تو اسم مرا از كجا مىدانى؟
ادامه دارد ..
پيرمرد نگاهى به مرد خوشسيما و نگاهى به اسماعيل انداخت و گفت: رستگار و خلاص شدى. اين آقا «امام زمان» است. با شنيدن كلام پيرمرد، رعشهاى سراپاى وجود اسماعيل را لرزاند. حس كرد صورتش گر گرفت. قدمى به جلو گذاشت.
پا و ركاب حضرت را محكم گرفت و بوسيد. هر چهار سوار اسبهايشان را به راه انداختند. اسماعيل با همه قدرت به دنبال آنها دويد. حضرت فرمود: برگرد.
اسماعيل فرياد زد: من هرگز از شما جدا نمىشوم.
باز حضرت فرمود: برگرد. مصلحت تو در برگشتن است.
اسماعيل ناليد: من هرگز از شما جدا نمىشوم.
پيرمرد صدايش را بلند كرد و گفت: اسماعيل شرم نمىكنى، امام زمانت دو بار به تو فرمودند برگرد و تو اطاعت نكردى؟
زانوهايش سستشد. ايستاد. آنها چند قدم ديگر هم دور شدند. اسماعيل از ته دل فرياد زد: آقا...
حضرت دهانه اسبشان را گرفتند و ايستادند. قلب اسماعيل از شدت هيجان در حال ايستادن بود. اينكه پيش رويش ايستاده بود و با شنيدن فرياد و گريه او برگشته و به او نگاه مىكرد «امام زمان» بود.
اسماعيل ناباورانه چشم در چشمان مهربان حضرت دوخت و اشك تمام صورتش را پر كرد. حضرت فرمود:
- وقتى به بغداد رسيدى «مستنصر، خليفه عباسى تو را مىطلبد و به تو عطايى مىدهد، از او قبول نكن. به فرزندم رضى بگو كه نامهاى به «على بن عوض» درباره تو بنويسد و من به او سفارش مىكنم كه هر چه بخواهى به تو بدهد.» اسماعيل پلك زد تا قطرههاى اشك از چشمانش فرو چكد و بتواند امام زمان را يك بار ديگر ببيند. سخنان حضرت را شنيد. حضرت رو برگرداند و با همراهانش به راه افتاد و لحظهاى نگذشت كه از نظر اسماعيل دور شدند و در ساحل دجله جز اسماعيل، نسيم، نيزار، آب و آسمان چيز ديگرى نبود. هيچكس در آن نزديكى نبود. اسماعيل كنار ساحل به زانو فرود آمد و با همه وجودش فرياد زد و به صداى بلند گريه كرد. شدت فراق و اندوه بر قلبش به حدى چنگ زده بود كه حس مىكرد هر لحظه از كار مىافتد. به سجده بر خاك ساحل افتاد. شانههايش از شدت گريه تكان مىخورد. بلند مىشد سر به آسمان بلند مىكرد و با همه وجودش فرياد مىزد و دوباره از شدت گريه به سجده بر خاك مىافتاد. خودش و دردش را از ياد برده بود. اصلا يادش رفته بود تمام ديشب در سرداب مبارك از حضرت چه خواسته بود و حال حضرت چطور او را شفا داده بود. اصلا جسم خاكىاش را از ياد برده بود... احساسى داشت كه گريه هم در تسكين آن چارهساز نبود. آفتاب كاملا روى دجله پهن شده بود. نفهميد چه مدت اشك ريخته و در آن خلوت خارج شهر و كنار دجله فرياد زده. مثل كسى كه از خوابى شيرين بيدارش كرده باشند، ناباورانه از جا بلند شد. اما خواب نبود، بيدار بيدار بود. به طرف سامرا به راه افتاد. از آن همه درد و رنج در راه رفتن اثرى نبود. اما هنوز متوجه درد و پايش نشده بود.
ادامه دارد ..
به شهر كه نزديك شد، عدهاى از باغداران و كشاورزان خارج شهر او را ديدند كه پريشان و آشفتهمو با چشمانى اشكآلود آهسته و سر به زير پيش مىآيد. به طرفش دويدند. پيرمردى هراسان بازوى او را گرفت و گفت:
- اينچه حال و روزىاست جوان؟
و آن ديگرى پرسيد: چه بلايى به سرت آمده؟ با كسى دعوا كردهاى؟
اسماعيل بزحمت گفت: نه... نه... چهار سوار را ديدم كه... شما بگوييد آنها كه بودند؟
پيرمرد گفت: ممكن است از سادات و بزرگان سامرا باشند.
اسماعيل ناليد: نه آنها از بزرگان سامرا نبودند. يكى از آنها حضرت صاحبالامر بود.
همه با تعجب به هم نگاه كردند: اسماعيل را دوره كردند تا همه ماجرا را بگويد: پيرمرد پرسيد:
- زخمت را به او نشان دادى؟
اسماعيل گفت: بدون آنكه من حرفى بزنم او خودش زخم را ديد و آن را فشار داد، درد هم گرفت.
پيرمرد با تعجب روى زخم اسماعيل را باز كرد. ماجراى درد اسماعيل و شوراى اطباى بغداد و حله را همه مىدانستند و همه شنيده بودند كه عمل اسماعيل مرگ او را به همراه دارد. اما وقتى روى زخم را باز كردند اثرى از آن نبود. اسماعيل تازه متوجه شد. خودش هم تعجب كرد. به شك افتاد كه پاى راستش بود يا پاى چپش. پاى ديگرش را هم نگاه كرد. اثرى از زخم نبود. مردم كه متوجه شدند بر سر و رويش بوسه زدند و فرياد شوق از همه برخاست و لحظاتى نگذشت كه فرياد همهمه آنان بقيه مردم شهر را متوجه كرد و همه دست از كار كشيدند و دور اسماعيل جمع شدند. ناظر بينالنهرين كه مامور خليفه در سامرا بود از پنجره اتاقش متوجه ازدحام جمعيت و فريادهاى شوق و شادى آنها شد. دست از كار كشيد و با شتاب به سراغ اسبش رفت و سوار شد و خود را به جمعيت كه جلوى دروازه شهر جمع شده بودند رساند. مردم با ديدن او كنار كشيدند. ناظر دهانه اسبش را گرفت و فرياد زد:
- اينجا چه خبر شده؟
مردى از ميان جمعيتبه صداى بلند جواب داد: صاحبالامر اسماعيل هرقلى را شفا داده است.
ناظر ماجراى بيمارى اسماعيل را شنيده بود. صدا زد: اسماعيل كدام يك از شماست؟
اسماعيل دستبلند كرد و گفت: من هستم.
ناظر از اسب فرود آمد. جلو رفت و ماجرا را پرسيد. مردم بشدت به هيجان آمده بودند و هر كس حرفى مىزد. ناظر فرياد زد: آرام باشيد. بايد دقيقا ماجرا را خود اسماعيل بگويد تا براى خليفه در بغداد گزارش كنم. اسماعيل جلو رفت. ناظر با نهايت دقت جزئيات ماجرا را پرسيد، حتى از لباس و ظاهر چهره سواران هم سؤال كرد و وقتى در جريان همه چيز قرار گرفتبا شتاب سوار بر اسب به محل كارش برگشت تا همانطور كه گفته بود ماجرا را دقيقا براى خليفه بنويسد. هر لحظه بر تعداد جمعيت اضافه مىشد و اسماعيل در حلقه مردم امكان هيچ حركتى را نداشت. پيرمردى كه براى اولين بار او را بعد از شفايافتن ديده بود و بيش از بقيه متوجه حال روحى و نياز او به آرامش بود، بزحمت از بين جمعيت او را خلاص كرد و به خانهاش برد. اسماعيل كه بشدت نياز به سكوت و آرامش داشت محبت پيرمرد را از جان و دل پذيرفت و با او به خانهاش رفت. پيرمرد وسايل راحتى او را فراهم كرد تا شب را در سامرا مهمان او باشد و فردا به بغداد برود.
شب اما خواب از چشمان اسماعيل رفته بود. به شب قبل مىانديشيد و به ساعات طولانى و بدون پايانى كه در سرداب مطهر اشك ريخته بود و امام زمان، عليهالسلام، را صدا كرده بود. با همه رنجى كه كشيده بود، دلش مىخواست زمان به عقب برگردد و صبح دوباره با همان صفايش تكرار شود. ياد چهره و كلام مهربان حضرت، لحظهاى از خاطرش دور نمىشد. بىاختيار بلند مىشد ميان بستر مىنشست و با دست روى پايش جاى زخم دست مىكشيد و اشك مىريخت. زخمى كه تا همين امروز صبح غرق خون و چرك بود و چند سال او عاصى كرده بود و حالا اثرى از آن نبود.
اما آنچه بيش از ياد آن بيمارى و شفا دل او را آتش مىزد، ياد چشمانى بود كه ديده بود و صدايى كه شنيده بود...
ادامه دارد
طاووس باغ بخش پايانى
پيرمرد او را با محبتبدرقه كرد. اسبى هم به او داد تا خودش را به بغداد برساند. خبر در تمام سامرا پيچيده بود و مردم از صبح خيلى زود آماده بدرقه اسماعيل به سمتبغداد شده بودند. اسماعيل دلش مىخواست هر چه زودتر خودش را به سيدبن طاووس برساند. او كه در غربت و درد و بىپناهى، پناهش داده بود و باعث اين ديدار باصفا و رستگارى اسماعيل شده بود. در ميان بدرقه پرشور مردم سامرا، راهى بغداد شد و بدون وقفه اسب تاخت...
روز بعد با شوق و هيجان شديدى كه قلبش را مىلرزاند به بغداد رسيد. از دور به پل بغداد كه رسيد دستش را سايهبان چشمانش كرد. چشمانى كه هنوز هر لحظه به ياد آن ديدار آسمانى پر از اشك مىشدند. سيل جمعيتسر پل منتظر او بودند و هر مسافرى كه مىرسيد اسم و خصوصياتش را مىپرسيدند. اسماعيل به جمعيت كه رسيد همه با هم سؤالبارانش كردند. با همان چشمان اشكآلود و بغضى كه گلويش را مىفشرد، سر تكان داد و گفت: من اسماعيلم... اسماعيل بن حسن هرقلى، همانكه منتظرش بوديد... همانكه مولايش او را شفا داده... با شنيدن اين جملات، مردم كه او را شناختند، از هر سو به سويش هجوم بردند و هر كس مىكوشيد تا دستش را بر سر و روى او بكشد... هجوم جمعيت اسماعيل را از اسب فرود آورد و كم مانده بود زير دست و پاى مردم زمين بخورد كه ناگهان از ميان فريادهاى جمعيت صدايى آشنا شنيد كه نام او را مىبرد. سيد بن طاووس بود كه با جمعى از دوستانش به استقبال او آمده بود. با همه وجودش فرياد زد: سيد... سيد...
سيد با شتاب جلو آمد. مردم به احترامش راه باز كردند. سيد به اسماعيل كه رسيد از اسب پياده شد و اسماعيل جوان را در آغوش گرفت و با چشمانى اشكبار سر و صورتش را غرق بوسه كرد نه از آن جهت كه دردش شفا يافته بود; از آن رو كه صاحبالامر را زيارت كرده بود. اسماعيل همچون پسرى كه بعد از يك دوران پر از درد و رنجبه آغوش پدر رسيده باشد، بغضش تركيد. سر بر شانه سيد با صداى بلند گريه كرد. سيد چشمان اشكبار اسماعيل را بوسهباران مىكرد و زير لب مدام مىگفت: «به فداى چشمانى كه سعادت ديدار مولا را داشته» و اسماعيل قدرت تكلم نداشت كه بگويد: «سيد، امام تو را فرزند خود خطاب كرد... تو چه كردهاى كه...»
سيد اسماعيل را از خود جدا كرد و گفت: تو شفا يافتى؟
اسماعيل سر تكان داد. سيد كه خود شاهد رنج غربت و درد اسماعيل بود روى زخم را باز كرد و چون اثرى از آن غده چركين نديد، فريادش به گريه بلند شد و لحظهاى نگذشت كه از هوش رفت. اسماعيل آشفته سر سيد را بغل گرفت. قطرههاى اشك از چشمان اسماعيل بر سر و روى سيد مىباريد و اسماعيل آرام با خودش زمزمه مىكرد: تو از شفا يافتن من به دستحضرت به اين حال و روز افتادى، من چه بگويم كه با چشمانم او را ديدم، با گوشهايم صداى نازنينش را شنيدم و با دستهايم پا و ركابش را گرفتم و بوسيدم...
ادامه دارد
سيد آرام آرام به هوش آمد و با كمك اسماعيل و ديگر دوستانش بلند شد و به شانه اسماعيل تكيه داد. هنوز سيد سوار بر اسب نشده بود كه سوارى بسرعتبه سمت جمعيت آمد. از اسب پياده شد. موج جمعيت را شكافت و خودش را به سيد و اسماعيل رساند و گفت: وزير پيغام داده كه امر ما را اطاعت كردهاى يا نه؟ سريعا خبرش را بياور.
فرستاده وزير منتظر پاسخ سيد نشد و با سرعت از ميان جمعيت گذشت و سوار بر اسب شد و از آنجا رفت. سيد رو به اسماعيل گفت: ناظر بينالنهرين پيكى به بغداد فرستاد و خبر شفايافتن تو را به خليفه داد. خليفه خبر را به وزيرش داده بود و او هم قبل از آمدن تو مرا طلبيد و گفت از سامرا كسى مىآيد كه خداوند بوسيله حضرت بقيةالله او را شفا داده و او با تو آشناست. به ديدنش برو و زود خبرش را براى ما بياور... همينكه فهميدم تو شفا يافتهاى مردم را به اينجا رساندم. اما مىبينى كه وزير صبر ندارد و نمىگذارد به حال خودمان باشيم. اينها تا از صحت ماجرا مطمئن نشوند راحتمان نمىگذارند.
اسماعيل دستسيد را در دست گرفت و گفت: ولى من... من از سوى صاحبالامر براى تو پيغامى دارم. دل سيد فرو ريخت و پرسيد: براى من؟...
دستسيد ميان دست اسماعيل شروع به لرزيدن كرد. اسماعيل دست او را گرمتر فشرد و گفت: نمىدانم چه كردهاى كه به اين مقام رسيدهاى.
سيد با صدايى كه از شوق و هيجان مىلرزيد التماس كرد: حرف بزن حضرت چه فرمود؟
- آقا به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مىطلبد و به تو عطايى مىدهد، از او قبول نكن...
سيد دستش را روى قلبش گذاشت. آهى جانسوز كشيد و اشكهايش يكپارچه فرو ريختند: بعد؟...
- بعد فرمود: به فرزندم رضى بگو...
قلب سيد براى لحظاتى چنان شروع به تپيدن كرد كه حس كرد هر آن از سينهاش خارج مىشود. اسماعيل با چشمان اشكآلود به صورت سيد خيره شد و دوباره گفت: فرمود به فرزندم رضى بگو كه نامهاى براى علىبن عوض درباره تو بنويسد و من...
سيد صيحهاى از دل كشيد و از هوش رفت. قلبش گويى گنجايش اين همه شادمانى و سرور را نداشت و لحظاتى او را به آسمان برد تا جسم خاكىاش بتواند اين بار عظيم روح را تحمل كند...
بر جمعيتبىخبر از آنچه بين سيد و اسماعيل گذشته بود، هر لحظه افزوده مىشد.
عليرغم ميل قلبىشان بناچار راهى خانه وزير شدند. وزير هم عليرغم خواست قلبىاش بنا به امر خليفه از آنها استقبال كرد اما رو به اسماعيل كرد و با لحنى سرد گفت:
اين چه حكايتى است كه در همه بغداد و سامرا پيچيده؟ قصهات را مو به مو برايم نقل كن.
اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و همه ماجرا را گفت. وزير چند قدم از او دور شد و از پنجره اتاق به آسمان نگاه كرد و با خود انديشيد:
اينها ديگر چگونه آدمهايى هستند؟!
ادامه دارد
رويش را به طرف اسماعيل و سيد برگرداند و گفت: بايد مطمئن شوم كه براى كسب شهرت از خودت قصهاى نساخته باشى. لبهاى اسماعيل لرزيد. حرفى نزد. سيد سر به زير انداخت. وزير فرمان داد همه اطبا بغداد كه قبلا اسماعيل را ديدهاند هر جا كه هستند سريعا خودشان را به او برسانند. فرستادگان وزير در بغداد پراكنده شدند تا هر كدام طبيب و جراحى را فرا بخوانند. اسماعيل بناچار در كنار سيد منتظر ماند. وزير اجازه مرخص شدن به آنها را نداد و تاكيد كرد تا اطمينان كامل از ماجرا، آنها حق خروج از خانه او را ندارند. او هم مثل ناظر بينالنهرين در صدد گزارش دادن عين ماجرا به خليفه بود.
اطبا كه خبر شفا يافتن اسماعيل را شنيده بودند با پيغام وزير سراسيمه و هيجانزده يكى بعد از ديگرى از راه رسيدند. به جاى آن چهره دردكشيده و رنجور اسماعيل، چهرهاى شاداب اما اشكآلود ديدند. همه با هم حرف مىزدند و نمىتوانستند هيجان و شگفتى خود را پنهان كنند. با آنكه مىدانستند وزير مامور خليفه سنى مذهب بغداد است. وزير براى آرام كردن آنها، اخمهايش را در هم كشيد. گرهى به پيشانىاش انداخت و آمرانه پرسيد: شما اين مرد را مىشناسيد؟
همه گفتند: بله.
وزير پرسيد: آيا قبلا او را ديدهايد؟
موسى بزرگ اطبا گفت: بله او مبتلا به زخمى بود كه در ران پاى چپش عفونتشديدى كرده بود.
- علاج او را چه تشخيص داديد؟
- علاج او منحصرا در عمل كردن پاى او بود و گفتيم كه اگر او را جراحى كنيم مشكل است زنده بماند، چون غده در قسمتحساسى روى رگ پايش رشد كرده بود.
- بر فرض كه جراحى مىشد و زنده مىماند. چقدر زمان لازم بود تا جاى زخمش خوب شود؟
- لااقل دو ماه. ولى جاى آن سفيد و بدون آنكه مويى در آنجا برويد، باقى مىماند.
- شما چند روز پيش زخم او را ديدهايد؟
- ده روز قبل او را معاينه كرديم.
وزير با چهرهاى در هم كشيده از شنيدن پاسخهاى صريح موسى و تاييد همه اطبا گفت: همگى جلو بياييد و پاى اين مرد را دوباره ببينيد.
لباس اسماعيل را كنار زد و اطبا متعجب نگاهى به جاى خالى غده و نگاهى به چشمان درخشان و اشكبار اسماعيل انداختند. سيد هم كمى آن طرفتر ايستاده بود و آرام اشك مىريخت. اسحاق بين آنها پزشك مسيحى بغداد بود. با ديدن پاى اسماعيل با شگفتى گفت: به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است. سيد زير لب گفت: مسيح هم به فداى مولاى ما مىشود و نمازش را به او اقتدا مىكند...
وزير با ديدن شگفتى و هيجان اطبا روى پاى اسماعيل را پوشاند و از آنها دور شد. پشتبه جمع جراحان بغداد، اسماعيل و سيد بن طاووس رو به پنجره ايستاد و از شدت خشم فقط توانست زير لب بگويد: همگى مرخصيد...
چند روزى بود كه اسماعيل مهمان سيد بن طاووس بود و سيد همانگونه كه حضرت امر فرموده بود، براى على بن عوض، نامهاى نوشته و فرستاده بود و منتظر پاسخ او بود. اسماعيل در خانه سيد بيش از همه جا و هميشه احساس آرامش مىكرد.
خادم كه تازه در خانه را باز كرده بود به اتاق آمد و گفت: آقا فرستاده وزير است.
سيد با دلخورى گفت: دست از سرمان برنمىدارند.
ادامه دارد
اسماعيل گفت: صاحبالامر پيشبينى فرموده بود كه خليفه احضارم مىكند. وزير حتما براى همين كار مرا خواسته. حدس اسماعيل كاملا درستبود. وزير اسماعيل را احضار كرده بود تا با هم به قصر مستنصر بروند. خليفه كه تمام ماجرا را شنيده بود از وزير خواسته بود تا اسماعيل را به ديدنش ببرد.
فرستاده وزير منتظر ماند تا سيد و اسماعيل آماده رفتن شوند. وزير به محض ديدن آنها، همراهشان شد چون ىدانستخليفه بيش از اين نمىتواند صبر كند.
با ورود آن سه نفر به قصر، خليفه به استقبالشان آمد و گفت: تو كه هستى جوان كه قصهات دهان به دهان مىگردد و آوازهات به همه جا رسيده؟
اسماعيل گفت: بندهاى از بندگان خدا هستم، اسماعيل بن حسن هرقلى.
- جريانت را كامل برايم بگو؟
اسماعيل همه ماجرا را گفت و ماجراى جمع كردن اطبا توسط وزير را هم افزود. خليفه دقايقى طولانى به آنچه شنيده بود فكر كرد و بعد به خادمش فرمان داد تا كيسه پولى را كه هزار دينار در آن بود به اسماعيل بدهد. خادم بسرعت كيسه را حاضر كرده و به اسماعيل داد. اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و گفت: من نمىتوانم آن را بپذيرم.
خليفه با تعجب پرسيد: چرا نمىپذيرى؟ از كه مىترسى؟
اسماعيل سر بلند كرد و گفت: از كسى نمىترسم. اطاعت امر كسى را مىكنم كه مرا شفا داده.
- من متوجه منظورت نمىشوم.
- صاحبالامر به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مىطلبد و به تو عطايى مىدهد، از او قبول نكن.
رنگ خليفه سرخ شد. بشدت از اسماعيل رو برگرداند. شگفتزده از پيشبينى صاحبالامر و مكدر از امر كردن او به نپذيرفتن هديه...
اسماعيل به طرف در به راه افتاد و منتظر حرفى از خليفه نشد. سيد لبخندى به روى اسماعيل زد. خادم متعجب كيسه هزار دينارى كه از سوى اسماعيل رد شده بود را در دست گرفته و ايستاده بود. تا به حال هرگز نديده بود كسى به اين راحتى هديه خليفه را رد كند. خليفه پشتبه خادم و حاضران قصر ايستاده بود و به فكر فرو رفته بود.
لحظه وداع براى هر دوى آنها سختبود، اما براى اسماعيل سختتر، او غريب و دردمند آمده بود و حالا تندرست و شادمان برمىگشت و اين تحول بزرگ را مديون اعتبار و آبروى سيد بود. با بدرقه سيد و مردم، اسماعيل به هرقل بازگشت و سيد در حله باقى ماند. اين اولين بارى نبود كه او مورد لطف و محبت صاحبالامر قرار مىگرفت و دلش از اين بابتسرشار شوق شده بود. اما اين اولين بار بود كه خليفه اينطور از نزديك متوجه مقام و منزلتسيد شده بود. اين بود كه هنوز چند روزى از رفتن اسماعيل به هرقل نگذشته بود كه فرستادهاى به خانه سيد فرستاد و او را به دربار احضار كرد. سيدبن طاووس از اين كار بشدت احساس خطر كرد و دريافت كه خليفه بعد از اين ماجرا آرام نمىگيرد. فرستاده خليفه منتظر ماند تا او آماده سفر شود و فاصله حله تا بغداد لحظهاى از او دور نشد تا او را به قصر خليفه رساند. مستنصر با ديدن او در قصر بظاهر خودش را بسيار شادمان نشان داد. او براى تحكيم حكومتش به وجود شخصيتى چون سيد بن طاووس بشدت نياز داشت. با ديدن سيد، به احترام او از جا برخاست و گفت:
- ابن طاووس، آوازه تو در تمام بلاد اسلامى پيچيده و من انتظار دارم كه مردم بيش از اينها از وجود شخصيتى چون تو بهرهمند شوند.
ادامه دارد
سيد كه از نيتخليفه آگاه بود عكسالعملى نشان نداد. خليفه از حالتبىتفاوت سيد در برابر تعريف و تمجيدهايش عصبى شد و بدون مقدمه با لحنى محكم گفت:
- تو بايد مقام شيخالاسلامى، مرا بپذيرى.
سيد جا خورد: خليفه! اگر مرا معاف كنى ممنون مىشوم.
خليفه از جواب صريح سيد برآشفت: تو مىدانى اين مقام چقدر در دربار ما ارزشمند است و من هر كسى را شايسته آن نمىدانم!
سيد بن طاووس سكوت كرد. مستنصر در حالى كه مرتب پيش چشم او قدم مىزد گفت: پس مقام «نقابت» را بپذير با اين مقام مىتوانى به امور سادات بپردازى.
سيد آهسته گفت: من نمىخواهم به اين طريق به دستگاه حكومت مرتبط شوم.
مستنصر خشمگين گفت: حتى رسيدگى به امور سادات را هم رد مىكنى؟ آنها كه ديگر از خودتان هستند.
- من رسيدگى به امور سادات را رد نمىكنم. نمىخواهم كار حكومتى داشته باشم.
وزير كه درماندگى خليفه را در جواب ديد گفت: ابن طاووس اين مقام و منصب را قبول كن و آنچه خداوند راضى است و مىپسندد عمل كن.
سيد با لحنى مطمئن و محكم گفت: تو چرا در پست و وزارتى كه دارى به آنچه كه پروردگارت را خشنود مىسازد عمل نمىكنى؟ اگر در اين دستگاه چنين شيوهاى ممكن بود تو به آن عمل مىكردى.
وزير درماندهتر از خليفه در پاسخ سر به زير انداخت و مستنصر كه از بيباكى سيد به ستوه آمده بود گفت:
- تو با من همكارى نمىكنى در حالى كه سيد مرتضى و سيد رضى در حكومت وارد شدند و منصب و مقام پذيرفتند. آيا تو آنها را ستمگر مىدانى يا معذور مىشمارى؟ حتما و بدون ترديد آنها را معذور مىدانى، پس تو هم مانند آنان معذور خواهى بود. داخل كار شو و مقام را بپذير.
سيد گفت: سيد مرتضى و سيد رضى در روزگار آلبويه زندگى مىكردند كه ملوكى شيعه بودند و در برابر خلفايى قرار داشتند كه مخالف اعتقاد آنان بودند. به اين جهت ورود آنها در حكومتبا خشنودى و رضاى پروردگارشان همراه بود.
مستنصر اصرار و پافشارى بيش از اين را، صلاح ندانست. وزير هم با نگاهش به خليفه فهماند كه همين نظر را دارد. سيد بن طاووس با آنكه مىدانستسرپيچى از امر خليفه برايش بسيار گران تمام مىشود، ولى دل به صاحب و مولايش بست و از قصر خارج شد.
خليفه سكوت سنگين فضا را شكست و گفت: مىدانى كه امثال سيد بن طاووس مقام و منزلتشان را بخاطر صاحبالامر دارند.
- بله همين طور است.
- اين مقام و منزلتبا هيچ ترفندى از ميان نمىرود.
ادامه دارد
وزير به تاييد سر تكان داد. خليفه عصبىتر گفت: و نمىتوانيم از هيچ راهى اينها را به خودمان مرتبط كنيم.
باز هم وزير سر تكان داد. خليفه عصبانى فرياد زد: پس چه بايد كرد؟
وزير در برابر فرياد خشمگين خليفه جرات اظهار نظر پيدا نكرد. خليفه پرسيد: اصلا اين طاووس كيست كه حتى نامش هم زيباست.
وزير ناخواسته لبخندى زد و گفت: مىگويند يكى از اجدادش محمد بن اسحاق بسيار نيكوصورت بوده، براى همين او را طاووس مىناميدند و فرزندانش هم به ابن طاووس شهرت يافتهاند.
خليفه دستهايش را به هم كوبيد و گفت: كاش مىفهميدم چه رازى بين اين شيعيان است. اين ابن طاووسها نسبشان به كه مىرسد؟
وزير سر به زير و آهسته گفت: با سيزده واسطه از طرف پدرش موسى بن جعفر بن طاووس به حسن بن على بن ابىطالب مىرسد و از طرف مادر به حسين بن علىبن ابىطالب. خليفه خشمگين از وزير دور شد و گفت: اين ابوتراب چه نسلى از خودش باقى گذاشته؟...
وزير سكوت كرد و جوابى نداد. خليفه برگشت و گفت: راحتش نمىگذارم. دست از سر ابن طاووس بر نمىدارم. او بايد به دربار ما بپيوندد...
فتح به اتاق درس سيد آمد و گفت: آقا فرستاده خليفه است.
غم به دل سيد نشست. بعد از آن همه صحبت اميدوار بود خليفه متقاعد شده باشد. اما انگار نشده بود. دوباره سيدبن طاووس به كاخ مستنصر احضار شد. به كاخ كه رسيد بدون اينكه خليفه حرفى بزند سيد گفت:
- من حرف آخرم را زدم.
خليفه نگاهى خشمگين به سيد انداخت و گفت: الآن وضعيت فرق مىكند. خبر را كه شنيدهاى، مغولان دستبه شورش زدهاند و اوضاع بلاد تحتحكومت ما بشدت نگران كننده است. مىخواهم ماموريتى را به تو محول كنم.
سيد با تعجب پرسيد: ماموريت؟
- از تو مىخواهم به عنوان سفير من نزد مغولها بروى و با آنها گفتگو كنى. شايد با منطق و استدلال تو دست از حمله به بغداد بردارند و حكومت ما هم از خطر آنان حفظ شود.
نمايندگى خليفه براى من نتيجهاى جز ندامت و پشيمانى ندارد.
خليفه از اينكه سيد اين همه صريح حرفش را زد بشدت جا خورد. گر چه با صراحت او آشنا بود.
ادامه دارد
سيد ادامه داد:
اگر در ماموريتم موفق شوم پشيمان خواهم شد و اگر پيروز نشوم باز هم پشيمان مىشوم خليفه با تعجب پرسيد: مگر مىشود؟
- بله اگر موفق شوم تا آخر عمر دست از سرم برنمىدارى و مرا به عنوان سفير خود به همه جا مىفرستى و با اين كار از بندگى و عبادت پروردگارم باز مىمانم. اگر موفق نشوم حرمتم از بين مىرود و بهانهاى براى آزار و اذيتم به دست مىآورى... از همه اينها گذشته اگر من سفارت تو را بپذيرم دشمنان و بدخواهانم شايع مىكنند كه سيد بن طاووس رفته تا با پادشاه مغول سازش كند و به يارى او دودمان خليفه سنى مذهب را از بين ببرد. آن وقت تو باور مىكنى و كمر به نابودى من مىبندى و مسمومم مىكنى...
خليفه سكوت كرد. وزير پرسيد: چاره چيست؟
سيد گفت:
استخاره مىكنم و هرگز برخلاف استخاره عمل نمىكنم.
سيد قرآنى را كه هميشه همراه داشت گشود و آيهاى كه بر رد سفر حكم مىكرد آمد، آن را تلاوت كرد و گفت:
گفتم كه برخلاف استخاره عمل نمىكنم.
خليفه از او رو برگرداند و آهسته گفت:
مرخصى...
و بىاختيار به ياد پيغام صاحبالامر به اسماعيل افتاد كه امر كرده بود هديه او را نپذيرد...
سيد دلتنگ از نقشههاى شوم مستنصر خليفه عباسى و لجاجتهاى وزير او براى انتصابش به دستگاه خلافتبه خانه برگشت. گر چه هر طور بود آنها را راضى كرده بود كه از حرفشان بگذرند اما مىدانستسرپيچى از فرمان خليفه برايش گران تمام مىشود. تنها دلگرمىاش وجود مقدس صاحبالامر بود. تمام شب در انديشه نقشههاى خليفه بود و با آنكه از بغداد آمده و خسته بود اما خواب به چشمش راه نمىيافت.
شب از نيمه گذشته بود. هر وقت از بغداد به حله مىرفتسر راهش شبى را در سامرا مىماند و ماندن در سامرا دل او را راهى سرداب مطهر مىكرد. نگاهى به آسمان انداخت. هنوز ستارهها، آسمان سامرا را نورباران كرده بودند و تا سحر فرصت داشت. وضو گرفت و راهى سرداب مطهر شد تا نماز شبش را در آنجا بخواند. شايد حضور در آنجا از دلتنگىاش بكاهد.
جز نور ماه و درخشش ستارهها، نور ديگرى راهش را روشن نمىكرد. همه در خواب بودند و تنها اين دل سيد بن طاووس بود كه بىقرار مولايش بيدار بود. از پلههاى باريك سرداب آهسته پايين رفت و در گوشهاى قامتبه نماز شب بست.
شب خلوتى بود و جز سيد كسى در سرداب مطهر نبود. تا نماز صبح ذكر گفت و آرام اشك ريخت. حال خوشى داشت كه دلش نمىخواست هيچ چيز آن حال خوش را از او بگيرد.
عمرى با عشق مولايش زندگى كرده بود و در فراز و فرودها دست مهربان او را بر سر خود حس كرده بود و در اين سحرگاه آسمانى دلش سخت هواى مولايش را كرده بود. او كه سيد را فرزند خود مىدانست.
ادامه دارد
هنوز سيد سر به سجده بعد از نماز داشت كه صدايى شنيد. صداى مناجات روحنوازى كه خيلى برايش آشنا بود. صدايى كه بارها شنيده بود و آن را خوب مىشناخت. او صاحبالامر بود كه در آن سحرگاه روحانى در سرداب مطهر، دستهايش را رو به آسمان گشوده بود و آرام مىفرمود:
«خدايا! شيعيان ما از ما هستند و از بقيه طينت ما خلق شدهاند. آنها گناهان زيادى را به اتكا بر محبتبه ما و ولايت ما كردهاند. اگر گناهان آنها گناهانى است كه در ارتباط با توست از آنها درگذر كه ما را راضى كردهاى و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم است، خودت بين آنها را اصلاح كن.
خدايا آنها را در مقابل دشمنان ما بخاطر گناهانى كه كردهاند در روز قيامت تقاص مكن. خدايا كارهاى آنها را در قيامتبه عهده ما بگذار، همانطور كه امور آنها را در دنيا به عهده ما گذاشتهاى.
خدايا اگر اعمال آنها ناچيز و سبكوزن است از اعمال خوب ما بردار و بر روى اعمال آنها بگذار و ميزان اعمال آنها را سنگين كن.
خدايا اين شيعيان ما از ما هستند و از زيادى گل ما خلق شدهاند و به آب ولايت ما عجين شدهاند. بخاطر لطفى كه به ما دارى گناهانشان را به روى آنها نياور و آنها را ببخش...»
نجواى مناجات امام زمان، عليهالسلام، دل سيد را آتش زد. او كه در خلوت سحرگاه سرداب سامرا براى شيعيانش اينگونه مهربان دعا مىكرد... سيد بن طاووس زمانى توانستسر از سجده بردارد كه ديگر نه صدايى بود و نه نجوايى. سيد حال اسماعيل را داشت در لحظهاى كه امام در ساحل دجله از او دور شده بود.
سرش را به ديوار تكيه داد و به صداى بلند گريه كرد.
آنچه خليفه عباسى از آن وحشت داشتبه سراغش آمد و هولاكوى مغول بغداد را تصرف كرد و چون آوازه سيد بن طاووس را هر جا كه رفته بود، شنيده بود، او را احضار كرد و به او اماننامه داد و سيد با اماننامه هولاكو به زادگاهش حله بازگشت.
مدتى بعد به مكه سفر كرد و در مكه كفنى تهيه كرد و در وقوف عرفات كفنش را به كعبه و حجرالاسود متبرك كرده و بعد از آن به حرم پيامبر اكرم، صلىاللهعليهوآله، و قبور ائمه بقيع، عليهمالسلام، رفت. در بازگشتسفرى به نجف و كربلا داشت و كفنش را به ضريح امام حسين، عليهالسلام، و حضرت على، عليهالسلام، نيز متبرك كرد.
كفن را به ضريح ائمه كاظمين و سامرا، عليهمالسلام، و محل غيبتحضرت مهدى، عليهالسلام، برد و هر جا كه مكان مقدسى يافت كفن را متبرك كرد و از پيامبر و ائمه، عليهمالسلام، خواست تا در حضور خداوند او را از گرفتاريهاى آخرت نجات دهند و آنگاه به نجف رفت و در جوار جدش اميرالمؤمنين و پايين پاى والدينش دستور داد قبرى حفر كنند و وصيت كرد كه او را در همين محل دفن كنند.
سرانجام بعد از 75 سال زندگى پرثمر رضىالدين ابوالقاسم علىبن موسىبن جعفربن طاووس مشهور به سيدبن طاووس كه در سال589 ق. در حله سيفيه به دنيا آمده بود در ذىالقعده 664 ق. برابر با1266 م. از دنيا رفت و پس از غسل در كفنى كه به اماكن مقدسه متبرك كرده بود، گذاشته شده و به خاك سپرده شد.
از آنجا كه ابن طاووس در سالهاى پايانى عمر در بغداد بوده، گروهى قبر او را در بغداد و يا كاظمين مىدانند و بعضى ديگر نيز قبرش را در نجف مىدانند بنابر وصيتى كه از خودش باقى مانده. اما در خارج شهر حله باغ زيبايى است كه قبر و بقعه عالى دارد كه منسوب به سيدبن طاووس است.
سيد 60 كتاب و رساله تاليف نمود كه بجز تعداد اندكى از آنها باقى نمانده كه بعضى در اثر گذشت زمان و طوفان حوادث از بين رفتهاند و بعضى نيز هنوز خطى هستند و به چاپ نرسيدهاند.
آن بزرگوار 14 شاگرد نمونه را تربيت نمود كه مشهورترين آنها شيخ سديدالدين يوسف بن على مطهر پدر علامه حلى و جمالالدين حسنبن يوسف مشهور به علامه حلى است. ديگر شاگردان او نيز همگى پرآوازه و نامدار بودند.
نام سيد بن طاووس با مناجات آسمانى امام عصر، عليهالسلام، به يادگار مانده است.
..