جانباز شهید حسین دخانچی

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
جانباز شهید حسین دخانچی

حاج حسين دخانچي در تاريخ 29/5/1344 در خانواده‌اي مذهبي در شهر قم چشم به جهان گشود. با وجود کمي سن که داشت، در تظاهرات و راهپيمايي‌ها و مبارزات زمان شاه شرکت کرده و به پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام (ره) مي‌پرداخت و در اين راه چندين نوبت هم دستگير شد.
پس از پيروي انقلاب وارد بسيج و سپاه شد؛ پس از آن به جبهه رفت و چندين بار هم مجروح شد و ديگر موفق به ادامه‌ي تحصيل نشد. در نوزده سالگي در عمليات آبي – خاکي بدر در شرق دجله شرکت کرد و در تاريخ 24/12/1363 به درجه‌ي جانبازي از ناحيه‌ي نخاع نايل آمد. دردا که قطع نخاع از گردن او را سخت زمين‌گير کرده بود و او چه عاشقانه تحمل مي‌کرد. دوران اول مجروحيت را در آسايشگاه امام خميني تهران گذراند و در آن‌جا موفق به کسب ديپلم و در رشته‌ي مترجمي دانشگاه پذيرفته شد. ولي به دليل کثرت مشکلات از تحصيل باز ماند. پس از مدتي دچار بيماري سختي شد و تمام بدن او را عفونت فرا گرفت و مدت مديدي در خارج و داخل کشور تحت درمان بود.
بيشتر اوقات خود را پس از درمان در خانه با مطالعه سپري مي‌کرد. او صداي پاي دشمن را در جبهه‌ي فرهنگي احساس مي‌کرد و با تمام سختي روي ويلچر مي‌نشست و به مدارس و مراکز ديگر مي‌رفت و خاطرات ايثار برادران ملکوتي‌اش را براي خاکيان به تصوير مي‌کشيد. سرانجام پس از هفده سال انتظار جان بي‌قرارش پايان يافت و بهشت را به او نماياندند! و پس از 22 روز بستري بودن در بيمارستان ساسان روز چهارشنبه 1/12/1380 با تحمل سختي‌هايي که براي او بسيار شيرين بود، در سنّ 36 سالگي به نداي حق پاسخ گفت و به قافله شهداپیوست و آیت لله بهجت(ره)بر پیکر شهید نماز خواندند

درنخستین روزهای آتش و خون آنگاه که خرمشهر با مقاومت در برابر متجاوزان می ایستد فرصت را از دست می دهد و به یاری مردان ان دیار می شتابد و از آن روز مرد میدان جنگ میشود عملیات رمضان ، بیت المقدس و فتح خرمشهر ، مطلع الفجری برای شهادت اوست. حسین در این عملیات مجروح می شود و در عملیات بدر ، مدال پر افتخار جانبازی را بر گردن می اندازد آن هم بعد از جهادی مقدس ، پس از جنگ تن به تن ، پس از مجروحیت با انفجار نارنجک دستی ، وقتی قبضه خون آلود آر پی جی شهید کلهر را بر می دارد 40 گلوله با آن شلیک می کند آن وقت هدف قرار می گیرد آن هم با گلوله مستقیم توپ او سه روز در هوش و بی هوش می ماند ، گاهی متوجه اوضاع اطراف خود است . گاهی هم از حال می رود ، خاطرات او خواندنی است:
وقتی چشم باز کردم دیدم مرا به ردیف در کنار شهدا قرار داده اند و منتظر هستند که ماشین بیاید و ما را به عقب باز گرداند یک لحظه چشم باز کردم ، دیدم تویوتای وانت بود ، جنازه ها را به ردیف ، کنار خاکریز گذاشته بودند و من هم با آنها بودم تا کنار اسکله ما را بردند اما به عنوان شهید اینطور بگویم. راننده چاله و دست اندازها را رعایت نمی کرد گمان می کنم سرم را گذاشته بودند روی پیچ یا وسیله دیگری که در کف ماشین قرار داشت و دائم توی سرم فرو می رفت کنار آب که رسیدیم چشم باز کردم تا ببینم چه خبر است ، دیدم کلی جنازه به صف کرده اند تا سوار قایق کنند یکی از بچه های هم دوره ای مرا دید و شناخت بقول بچه ها مرا با پارتی بازی سوار قایق کردند البته بعد فهمیدند من زنده ام لحظه ای بهوش آمدم و چند کلامی صحبت کردم گفتم سردم است دو تا پتو روی من انداختند چون خون از من رفته بود بیهوش شدم ، سه روز بعد که بهوش آمدم خودم را در بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان دیدم .

[="#0000CD"]یکی از همرزمان شهید دخانچی تعریف می کند:[/]

سال قبل خواهرم می خواست به زیارت عتبات عالیات مشرف شود آقای دخانچی به ایشان گفتند سر قبر مسلم بن عقیل که می روید من حاجتی دارم که از حضرت مسلم بخواهید حاجت مرا برآورده کند. ما تعجب کردیم و گفتیم : هر کس کربلا می رود ، کنار مرقد امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس می رود تا حاجت بگیرد اما چرا آقای دخانچی گفت سر قبر حضرت مسلم؟ این برای من سوال بود که چرا مسلم بن عقیل ؟ بعد هم که به ایشان اصرار کردم و سوال کردم جواب نداد. اما الان متوجه میشوم که شهادت او همزمان با شهادت حضرت مسلم ابن عقیل است و من متوجه قضیه شدم.

[="#0000CD"]
جایم را در بهشت می بینم[/]

لحظه های سخت جان دادن حسین لحظه های فراموش نشدنی است. او در این لحظه های سخت که با خونریزی مثانه اسهال و تهوع و مشکل تنفسی مواجه است همچون سالهای اول جانبازی آرام و صبور است. حسین دچار ایست قلبی می شود شروع به لرزیدن می کند و همسرش که بر بالین او حضور دارد از حرکت لب وی متوجه می شود که حسین چیزی می گوید نزدیک می شود و حسین اظهار می دارد : جایم را در بهشت می بینم...

قطع نخاع شده بود.۱۷سال خوابیدن روی تخت می فهمی یعنی چه؟۶۲کیلومرد،این اواخرشده بود ۱۶کیلو.سه روز قبل از پرکشیدنش به عیادتش رفتم باصدایی بی رمق پرسید:حاجیازعلائم ظهورچه خبر؟
گفتم:علما وبزرگان چیزی نفرموده اند.انگاربدترین خبردنیارا بهش داده باشی .ناگهان چشمانش سرخ شدومثل باران بارید.
یکبارگفتم :توخسته نمی شوی این همه سال روی تخت خوابیدی ؟جوابی داد که از سوالم شرمنده شدم.گفت:

[="#006400"]چرادست یازم چراپای کوبم؟
مراخواجه بی دست وپا می پسندد[/]

[="#0000CD"]راوی حجت الاسلام والمسلمسن جوشقانی[/]