علی بختو ...
تبهای اولیه
علی از بچه های زبل توی منطقه بود .
ماشاءالله دل شير داشت .
مارو عقرب از دستش عاجز بودن .
هرکی تو چادرش مارو عقرب می دید یه راست می اومد سراغ علی .
يه روز توی کردستان اسير منافقين ميشه ٬ بخاطر اين که بی سيم چی بود نمی کشنش و می خوان ازش اطلاعات بگيرن .
تو راه يه لحظه از غفلت منافقی که پشت سرش بود استفاده می کنه و برمی گرد و يه مشت می کوبه تو فک بد بخت .
يارو تا ولو ميشه علی دو در می کنه .
می گفت : ازکوه که می دويدم پايين ٬ قدم بر می داشتم يکی ده متر .
هرچی تير زدن واينستادم .
يه ضرب تا مقرمون دويدم .
فرمانده مون هم يه هفته بهم تشويقی داد.
***
سال ۶۶ توی ارتفاعات شاخ شميران با هم پدافند بوديم .
علی قناسه چی بود .
يه روز علی نگهبان بود که متوجه يکی ازگشتی های عراقی ميشه .
با خودش ميگه بد نيست اين يارو اسير بشه .
کمين می کنه و صبر ميکنه تا حسابی بياد جلو .
علی تمام حواسش به اون بود و از گشتی ديگه که از جهت مخالف می اومد بی خبر بود .
می گفت : يه دفع چند جمله عربی شنيدم وديدم که گشی اولی خيز رفت .
تا به خودم اومدم يه نارنجک جلوی پام ديدم .
يه لحظه موندم چی کار کنم .
فقط با کمال نااميدی چنگ زدم و خواستم نارنجک رو به طرف دشمن پرت کنم .
حالا بقيه اش رو من تعريف می کنم :
ساعت تقریبآ ۹ صبح بود .
تقریبآ همه تو حالت چورت بودیم که صدای يه انفجار بگوشمون رسيد .
دست پاچه بطرف علی دويدم .
وقتی به سنگر علی رسيديم ٬با نا باوری ديديم که علی افتاده واز همه جای بدنش خون مي زنه بيرون .
(علی نارنجک رو برداشته بود و همین که خواسته بود پرت کنه ٬منفجرشده بود )
فقط اين رو بگم که پتو آورديم و علی رو جمع کرديم .
علی رو با وانت تويوتا به بيمارستان صحرايی فاطمه الزهرا (س) رسونديم
بخاطر شدت جراحات اون رو با هليکوپتر به شهر بانه اعزام کردن (من هم همراهش بودم ) .
يه بيمارستان تو بانه بود که اسمش يادم نيست چی بود .
توی اون بيمارستان تا مقدمات اطاق عمل حاضر شد (راديو لوژی و آزمايش و....) ساعت ۱۲ شد .
ساعت ۱۲ و خورده ای علی رفت برای عمل .
من هم هر يه ربع يه دفع سری به اطاق عمل می زدم ٬ولی خبری نبود .
عکسا شو که نیگاه می کردم يه جای سالم تو بدنش نبود .
تمام استخوناش شکسته بود حالا تو دل وروده اش چه خبر بود ٬خدامی دونه .
خلاصه دردسرتون ندم ساعت ۱۰شب بود ولی علی هنوز توی اطاق عمل بود .
من هم خيلی خسته بودم ٬ به مسئول ايستگاه پرستاری بخش گفتم که من همراه مجروحی هستم که تو اطاق عمل هستش .
من توی اطاق روبرو خوابيدم .اگه اون از اطاق عمل اومد بيرون من رو خبر کنن.
اون هم قبول کرد و من رفتم که بخوابم .
یه چورت زدم و ساعت نزدیک ۱۱ بود که یه سر دوباره به اطاق عمل زدم ولی خبری نبود .
مسئول ایستگاه بهم گفت : خیالت راحت باشه برو بخواب صدات می کنم .
من هم با خیال راحت رفتم و خوابیدم .
چشمام رو که باز کردم دیدم نمازصبحم داره قضا می شه ٬ با عجله نماز رو خوندم ویه سری به اطاق عمل زدم ولی خبری از علی نبود .
باخودم گفتم شاید توی بخش رفته .
اومدم از مسئول ایستگاه پرستاری سوال کنم .دیدم اون خانم دیشبی نیست و یه نفر دیگه بودش .
از علی پرسیدم . گفتند : حالش خوب نبوده اعزامش کردن تبریز .
گفتم چرا منو خبر نکردین ؟
گفت : کسی راجع به شما به من چیزی نگفته !!!
(شیفت عوض شده بود و اون خانم منو یادش رفته بود ... علی رو هم
ساعت ۱۲ونیم با آمبولانس به تبریز اعزام کرده بودن )
من هم با اتوبوس بطرف تبریز حرکت کردم
ساعت ۷ صبح سوار شدم وساعت ۶ بعد از ظهر رسیدم به تبریز .
با تلفن به ستاد انتقال مجروحین جای علی رو پیدا کردم ٬ بیمارستان
امام خمینی بود . یسره رفتم سراغش .
فکر می کنید چی دیدم :
علی با اون وضعش ظهر تا حالا توی راهروی بیمارستان بود .همه
جاش باند و آتل بندی شده بود ولی کسی به حالش رسیدگی نمی کرد .
رفتم به مسئول بخش گفتم این تصادفی نیست ها ٬ بخدا مجروح جنگیه .
بیشتر از ۱۲ ساعت توی اطاق عمل بوده و برای رسیدگی بیشتر به اینجا اعزامش کردن .
مسئول بخش گفت : شما نمی تونید برای من تعیین تکلیف کنید . ما خودمون بهتر میدونیم چیکارکنیم .
گفتم بخدا این بسیجیه وبرای من وتو رفته واین بلا سرش اومده .
گفت : می خواست نره !!!!
کاردم می زدن خونم درنمی اومد ٬ بغض گلومو داشت له می کرد ،اشک توچشام جمع شد .
می خواستم یخه ش کنم ولی بخاطر علی چیزی نگفتم .
برگشتم پیش علی .
علی چشماشو باز کرد و گفت : منو از اینجا ببر .
برگشتم و گفتم من برادر اون مجروحم ٬ می خوام اعزامش کنید تهران .
گفت :دکترش باید مرخصش کنه.
گفتن : فردا میاد .
به سراغ نماینده بنیاد شهید رفتم ولی نبود ....
باید تا صبح صبر می کردم .... کاری ازم ساخته نبود .
فردا که دکتر ش اومد بهش گفتم : می خوام ببرمش تهران .
گفت باید خودش رضایت بده .
گفتم :راضیه
مسئول بخش گفت : اگه دکتر مرخصش کنه دیگه ما هیچ کاری براش نمی کنیم .
من برای اینکه تو دلم نمونه بهش گفتم : تا الان هم هیچ کاری براش نکردید .
عصبی شد ٬ من هم حال کردم .
رضایت علی رو گرفتم
با هزار جور کلک يه آمبولانس رديف کردم و علی رو رسوندم ستاد تخليه مجروحين .
يه سر هم بنياد شهيد رفتم و بليط هواپيماشو درست کردم ولی گفتن شما باید بلیط خودت رو بخری .
گفتم مسئله ای نیست .
۴۶۰تومن پول بلیط هواپیما شد .(دیگه همچین کرایه ای رو کسی توخواب ببینه )
بعد از ظهر همون روز ما تو بیمارستان شهید طالقانی بودیم .
روز بعدش به داداش علی خبر دادم .
اون هم آشنا داشت وعلی رو منتقل کرد بیمارستان بقیه الله .
علی ۳۰ الی ۴۰بار دیگه عمل شد .
ولی دیگه علی ٬علی سابق نشد که نشد .
الان علی تو انتشارات رزمندگان کار می کنه یه پسر داره مثل خودش شره .
وضعش هم بد نیست .
ولی هر دوهفته یه بار اجباری می ره بیمارستان .
خانمش میگه بیشتر موقع ها سر سجده غش می کنه ....
برا سلامتیش دعا کنید .