زنی که فرزند خویش را انکار می کرد

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
زنی که فرزند خویش را انکار می کرد

او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش می کرد، و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید : (ای عادل ترین عادلان! میان من و مادرم حکم کن.)
عمر به وی رسید و گفت : ای جوان ! چرا به مادرت نفرین می کنی؟
جوان : مادرم مرا 9 ماه در شکم خود نگهداشته و پس از تولد شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور نمود و گفت : و پسر من نیستی!
عمر به زن رو کرد و گفت : این پسر چه می گوید؟
زن : ای خلیفه! سوگند به خدایی که در پشت پرده نور نهان است و هیچ دیده ای او را نمی بیند ، و سوگند به محمد (ص) و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است، قسم یه خدا! او می خواهد با این ادعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد. و من دوشیزه ای هستم از قریش و تاکنون شوهر ننموده ام .
عمر : بر این مطلب که می گویی شاهد داری؟
زن : آری ، و چهل نفر از برادران عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت. گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ گفته ، می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد.
عمر به ماموران گفت : جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادتری بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء (1) جاری کنم.
ماموران جوان را به طرف زندان می بردند که اتفاقا حضرت امیرالمومنین (ع) در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد براورد : ای پسر عم رسول خدا! از من ستمدیده دادخواهی کن. و ماجرای خود را برای آن حضرت شرح داد.
امیرالمومنین (ع) به ماموران فرمود : جوان را نزد عمر برگردانید. حوان را برگرداندند ، همر از دیدن آنان برآشفت و گفت : من که دستور داده بودم جوان را زندانی کنید چرا او را بازگرداندید؟!
ماموران گفتند : ای خلیفه ! علی بن ابیطالب به ما چنین فرمانی داده ، و ما از خودت شنیده ایم که گفته ای : هرگز از دستورات علی (ع) سرپیچی مکنید.
در این هنگام علی (ع) وارد گردید و فرمود : مادر جوان را حاضر کنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو کرده و فرمود : چه میگویی؟
جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت.
علی (ع) به عمر رو کرد و فرمود : آیا اذن می دهی بین ایشان داوری کنم؟ عمر گرفت : سبحان الله ! چگونه اذن ندهم با این که از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود : علی بن ابیطالب از همه شما داناتر است.
امیرالمومنین (ع) به زن فرمود : آیا برای اثبات ادعای خود گواه داری؟
زن : آری ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند.
علی (ع) : اکنون چنان بین آنان داوری کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود گردد ، قضاوتی که حبیبم رسول خدا (ص) به من آموخته است ، سپس به زن فرمود : آیا ولی و سرپرستی داری؟
زن : آری ، این شهود همه برادران و اولیای من هستند.
امیرالمومنین (ع) به آنان رو کرده فرمود : حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است؟
همگی گفتند : آری.
و آنگاه فرمود : گواه می گیرد خدا را و تمام مسلمانانی را که در این مجلس حضور دارند که عقد بستم این زن را برای این جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خود، ای قنبر! برخیز درهمام را بیاور.
قنبر درهمها را آورد ، علی (ع) آنها را در دست جوان ریخت و به وی فرمود : این درهمها را در دامن زنت بیندازو نزد من میا مگر این که در تو اثر زفاف باشد (یعنی غسل کرده باشی).
جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت : برخیز!
ر این موقع زن فریاد برآورد : آتش! آتش ! ای پسر عم رسول خدا! می خواهی مرا به عقد فرزندم درآوری؟ سوگند به به خدا او پسر من است! آنگاه علت انکار خود را چنین شرح داد : برادرانم مرا به مردی فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او به من رسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دوم سازم ، به خدا سوکند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گردید.
در این هنگام عمر فریاد برآورد : اگر علی نبود عمر هلاک می شد. (2)
1 - هشتاد تازیانه
2 - فروع کافی، کتاب القضایا و الاحکام ، باب النوادر ، حدیث 6 ، تعذیب، باب الزیادات فی القضایا و الاحکام ، حدیث 56