جمع بندی دلیل عقلی برای باقی ماندن روح بعداز مرگ واز بین رفتن جسم

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
دلیل عقلی برای باقی ماندن روح بعداز مرگ واز بین رفتن جسم

باسلام.خسته نباشید برادران
من شبهه ای دارم که لطفا برای رفع آن دلیل علمی وعقلانی وپژوهشی بیاورید نه حدیث وآیه البته به آنها اعتقادکامل دارم ولی علمی باشد برایم شیرین تر است
من میخواستم بدانم پس ازمرگ کامل که مغزوقلب ازکار می افتد اصلا روح در می آید؟چون در خواب دیدن قلب وعقل کارمیکنند.همش فکر میکنم کسی مرگ پایان است
ممنون دوستان

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد سعید

حسین عابدینی;606146 نوشت:
باسلام.خسته نباشید برادران
من شبهه ای دارم که لطفا برای رفع آن دلیل علمی وعقلانی وپژوهشی بیاورید نه حدیث وآیه البته به آنها اعتقادکامل دارم ولی علمی باشد برایم شیرین تر است
من میخواستم بدانم پس ازمرگ کامل که مغزوقلب ازکار می افتد اصلا روح در می آید؟چون در خواب دیدن قلب وعقل کارمیکنند.همش فکر میکنم کسی مرگ پایان است
ممنون دوستان


سلام علیکم

از روح، با تعبیراتی مانند، نفس، روان و ... یاد شده است.

مفهوم شناسی نفس و روح
نَفْس در لغت به معنای جان، روح، روان و نشان دهنده زنده بودن است. [۱]
در اصطلاح گفته اند: «نفس، جوهری است بسیط و روحانی و زنده به ذات و دانا است به قوت و فاعل به طبع و او صورتی است از صورت های عقل فعّال». [۲]
حقیقت انسان (نفس) لطیفه ربانی است؛ که جنبه جسمانی و روحانی وی نیز همگی از مظاهر و جلوه های آن حقیقت اند. [۳] نفس کامل ترین مظهر حق است و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: « من عرف نفسه فقد عرف ربّه؛ هر که خود را شناخت خدای خود را شناخت». [۴]

رابطۀ میان نفس، روح، جان، عقل، ذهن و فطرت
گاهی منظور از این واژگان یک چیز است و همه اشاره به یک حقیقت، یعنی همان وجود و حقیقت انسان دارند؛ چنان که حکیمان می گویند آن گوهری که با لفظ “من” و مانند آن به وی اشاره می شود نام های گوناگون دارد؛ مثل نفس، نفس ناطقه، روح، عقل، قوه عاقله، قوه ممیزه، روان، جان، دل، جام جهان نما، جام حهان بین، ورقا، طوطی و نام های دیگر. [۵]
این کاربرد از نظر فلسفی صحیح است چون نفس در عین وحدت و یگانگی با تمام قوا و مراتب، عینیت و اتحاد دارد؛ به تعبیر «ملا هادی سبزواری» [۶] و «حکیم صدر المتألهین»، «النفس فی وحدتها کل القوی.» [۷]
گاهی نیز از این واژگان معانی مختلف اراده می شود و هر کدام از این واژگان اشاره به مراتب و مقامات نفس دارند؛ توضیح این که عارفان معتقدند نفس دارای مراتبی است و هر کدام از آن مراتب دارای نام خاص است که از آن گاهی به هفت شهر عشق نام می برند و گاهی به لطائف سبع تعبیر مى کنند و همان است که عارف جامى درباره شیخ عطار مى گوید:

هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.

آن هفت مرتبه عبارتند از:
۱. طبع، ۲. نفس، ۳. قلب، ۴. روح، ۵. سر، ۶. خفى، ۷. اخفى.

با این توضیح که عارفان، نفس ناطقه انسانی را از آن جهت که مبدأ حرکت و سکون است به آن «طبع» می گویند؛ و به اعتبار این که مبدأ براى ادراکات جزئی است «نفس» می نامند؛ و به لحاظ این که مبدأ براى ادراکات کلی تفصیلی است «قلب» نامیده اند؛ و به اعتبار این که دارای ملکه ای بسیط است که ادراکات کلی تفصیلی را خلق می کند به آن « روح» می گویند؛ و به اعتبار فناى آن در عقل فعال «سرّ» می نامند؛ و به اعتبار فناى آن در مقام واحدیت «خفى» گفته اند؛ و به اعتبار فناى آن در مرتبه احدیت آن را «اخفى» نامیده اند.
حکماء نیز گفته اند که نفس را هفت مرتبه است: ۱٫ عقل هیولایى . ۲ عقل بالملکه . ۳ عقل بالفعل . ۴ عقل مستفاد . ۵ محو . ۶ طمس . ۷ محق .
با این توضیح که در نظر حکیمان نفس به اعتبار آن که قابلیت تحصیل کمالات را دارد آن را «عقل هیولانى»؛ و به جهت که هر گاه یک سلسله معقولات اولى و علوم اولیه را به دست آورد که به وسیله آنها مى تواند معقولات ثانیه و علوم اکتسابی را کسب کند «عقل بالملکه»؛ و به این جهت که هر وقت از راه اکتساب علوم (به فکر یا حدس) قدرت بر استنباط معقولات ثانیه و علوم مکتسبه پیدا کند، آن را «عقل بالفعل»؛ و به اعتبار حضور و حصول خود آن علوم و عقول مکتسبه عندالنفس که از عقل فعال استفاده کرده است «عقل مستفاد» می گویند. «محو»، مقام توحید افعالى است. «طمس»، مقام توحید صفاتى است. «محق»، مقام توحید ذاتى است. [۸]
در روایات نیز گاهی به این نوع تقسیم بندی اشاره شده است. [۹]
چنان که واژۀ «روح» در کتاب های فلسفی و عرفانی کاربرد متعددی دارد. [۱۰] در این جا به چند کاربرد روح اشاره می کنیم:
1. نفس ناطقه.
2. جان حیوانی.
3. «عقل مجرد» و از این جا است که «عقل اول» را «روح القدس» گویند.
4. «مقام یوم الجمع انسان» که فوق مقام قلب (یوم الفصل انسان) است.
5. مرتبۀ «عقل بسیط» که ملکۀ خلاق تفاصیل معقولات و در مقابل مرتبۀ «عقول تفصیلی» (معقولات مفصله یا قلب) است. [۱۱]
6. «شعاع خارج از چشم» طبق نظریه ریاضی دانان در مورد ابصار.
7. «جسم لطیف» و یا «روح بخاری». [۱۲]
البته در مورد واژه ذهن باید گفت گاهی منظور از آن همان عقل یا قوه عاقله است و گاهی منظور قوۀ خیال یا متخیله است و گاهی نیز مراد نیروی حافظه است. [۱۳]
چنان که در مورد واژۀ فطرت نیز باید در نظر داشت که گاهی منظور از آن همان روح و حقیقت انسان است و گاهی منظور مجموع شناخت ها و گرایش هایی است که در فرد وجود دارد. [۱۴]
همان گونه در مورد روان و جان گاهی می گویند منظور از جان روح بخاری است و منظور از روان نفس ناطقه انسانی است. [۱۵]

دلایل عقلی بقاى نفس و روح بعد از موت بدن و جسم
در بارۀ نفس و روح و کیفیت آن مباحث گسترده ای در کلام و فلسفۀ اسلامی مطرح شده و دلایل نقلی و عقلی متعددی در این باره ارائه شده است. یکی از مباحث مطرح شده در باب نفس و روح، کیفیت آن پس از مرگ انسان است. البته این بحث در واقع یکی از مسائل معاد جسمانی است که علماء اسلامی آن را از اصول دین بر می شمارند.
در این جا به طور اختصار، به چند دلیل عقلی بقاى نفس و روح پس از مرگ اشاره مى ‏شود:
1. اگر موجودى سیر صعودى کرد و از طبیعت خارج شد، دیگر فنا و زوال بر او عارض نمى ‏شود. ماده تا نهایت درجه امکان صعود، سیر مى‏ کند و پس از آن، صورت که همان نفس است بدن را رها مى‏ کند و موجود مجرد و بى نیاز از ماده و بی گانه از طبیعت می شود. بنابر این عدم بر او عارض نمى ‏شود؛ زیرا عدم و زوال از خواص ماده و جسم است؛ چون در ماده استعداد و قوه است و تا زمانی که این استعداد وجود دارد، ماده هم موجود است، ولى بعد از تمام شدن استعدادها و به فعلیت رسیدن آنها به سمت زوال و نابودى مى‏رود، اما نفس چون بعد از جدائى از ماده، خواص آن را ندارد، لذا ابدى و فناناپذیر مى‏ شود. تنها در یک صورت عدم برای نفس ممکن است که عبارت از فنای علت فاعلى است و این هم محال است.
بیان مطلب:
علت فاعلى نفس یا واجب الوجود است و یا موجودى است که او منتهى به واجب مى‏ شود. در صورت اول چون نفس متعلّق به مبدأ است و بسیط است و هیچ ترکیب و قوه ‏اى در او نیست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و هیچ ترکیب و قوه ‏اى در او نیست پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و عین تعلق و ربط است و چون عدم در مبدأ محال است، پس بر معلول او عروض عدم و زوال محال است به جهت قاعده مسلم فلسفى که تخلف معلول از علت محال است؛ یعنى محال است که علت باشد، اما معلول نباشد (استحاله عدم معلول عند وجود العله)، (همان طور که عکس آن هم محال است) و در صورتى که علت غیر از واجب باشد، به طور حتم، باید منتهى به واجب شود؛ چون «کل ما بالعرض ینتهى الى ما بالذات» و فرض بر این است که هر چیزى غیر از واجب، معلول و ممکن است، بنابر این باید منتهى به واجب شود و الا تسلسل لازم مى‏آید که درجاى خودش محال بودن آن اثبات شده است و چون به مبدأ واجب منتهى مى‏ شود طبق بیان گذشته عروض عدم بر او محال است.

2. نفس و روح تا زمانی که تعلق تدبیرى به بدن دارد داراى حرکت و در نتیجه همراه با تغییر و تحوّل است. ـ یا سیر صعودى را طى مى‏کند و یاسیر نزولى ـ ، اما بعد از رهایى از بدن دیگر حرکتى در او وجود نخواهد داشت و چون حرکتى ندارد، پس تغییر و تحولى در او راه ندارد، بنابر این وجود ثابت و دائمى مى‏ شود.
گرچه همۀ نفوس به تجرد عقلانى نمى‏رسند و در تجرد مثالى و خیالى باقى مى‏مانند، اما اشکالى وارد نمى ‏شود چون در بقاى نفس، تجرد مثالى هم کافى است، و لذا حتى بزرگان قایل به بقاى نفوس حیوانى شده‏اند که داراى قوه خیال و واهمه هستند.
3. برهان حکمت:
خلقت جهان لغو و عبث نیست؛ بلکه از روى حکمت است، به دلیل حکیم بودن خالق آن اگر چه خالق هستی بى نیاز و غنى مطلق است، لذا در افعال خود نفعى ـ چه غیر مستقیم و چه مستقیم ـ ندارد، اما منافات ندارد که هدف خالق به کمال رسیدن مخلوق باشد، چنان که در جایى از قرآن کریم مى‏ فرماید: ما انسان را براى عبادت و کمال رسیدن از راه عبودیت خلق کردیم؛ بنابر این، عالم صنع حکیم است محال است که هدف نداشته باشد و با رسیدن به آن هدف هم به کمال مى‏رسد و تحقق این هدف هم قطعى است. آن جا که مى‏فرماید: هیچ تردیدى در روز قیامت و روز جزا نیست، زیرا او خالق موجودات است و مسلط بر آنها است؛ بنابر این مانعى وجود ندارد که جهان به کمال خود نرسد و چون به کمال رسیدن بدون مقدمات و ابزار مخصوص به خود ممکن نیست، خالق حکیم، موجودات را مجهز به آن وسایل نمود و کمال هم با تحقق هدف نهایى، محقق مى‏شود؛ از این رو باید نفس ابدى و فناناپذیر باشد؛ زیرا اولاً فنا و زوال با کمال منافات دارد. ثانیاً به کمال رسیدن و سپس معدوم شدن کار لغو و عبث است و منافى با حکمیت خالق حکیم است.

4. برهان عدالت:
با توجه به این که همه افراد جامعه مطیع امر الاهى نیستند و همیشه پیامبران الهى مخالفان و دشمنانی داشتند و در جامعه دو دسته وجود دارند. پارسایان و افراد شرور و ستمگر. پارسایان که جز به خدا و عمل صالح نمى‏ اندیشند و خدمت به خلق را سرلوحه کار خود قرار داده‏ اند، و در مقابل افراد ظالم و ستم گرى که پیوسته مشغول جور و فساد و گمراه نمودن دیگران هستند، اما با این حال نه ظالم به جزاى عمل خود مى‏رسد و نه افراد صالح به پاداش خود و اگر ظالم هم در این دنیا مؤاخذه شود مطابق اعمالى نیست که انجام داده و حتى در بسیارى از موارد پاداش اعمال نیک هم جبران عمل صالح را نمى ‏کند و این از خصایص دنیا است. پس باید عالمى بعد از این باشد و روح که اصل انسانیت است بعد از جدایى و مفارقت از بدن در آن جا مستقر مى ‏شود تا نتیجه کار خود را ببیند. بنابر این اگر روح نیز مانند بدن حیات خود را از دست دهد اعمال بندگان بدون جواب و پاداش مى‏ماند و این برخالق حکیم، قبیح و محال است؛ چون خلاف عدالت است؛ زیرا عدل یعنى «اعطاء کل ذى حقٍ حقّه» و این معنا تحقق پیدا نمى‏ کند مگر با بقاى روح.

منابع و مآخذ:
[1]. دهخدا، علی اکبر، لغت نامه دهخدا، مادۀ نفس.
[۲] . ناصر خسرو، جامع الحکمتین، ص ۸۹، به نقل از سجادی، سید جعفر، فرهنگ اسلامی، ج ۴، ص ۴۶۹ و ۴۷۰٫
[۳] . همان؛ یثربی، سید یحیی، عرفان عملی در اسلام، ص ۱۲۸ و ۱۲۹؛ یثربی، سید یحیی، عرفان نظری، ص ۲۶۹.
[۴] . قمی، شیخ عباس، سفینه البحار، ج ۲، ماده نفس.
[۵]. حسن زاده آملی، حسن، معرفت نفس، دفتر اول، ص ۸۴.
[۶]. النفس فی وحدتها کلّ القوى و فعلها فی فعله قد انطوى. (حکیم سبزواری، ملاهادی، منظومه، ج ۵، ص ۱۸۱ و۱۸۲).
[۷]. فصل فی بیان أن النفس کل القوى بمعنى أن المدرک بجمیع الإدراکات المنسوبة إلى القوى الإنسانیة هی النفس الناطقة و هی أیضا المحرکة لجمیع التحریکات الصادرة عن القوى المحرکة الحیوانیة و النباتیة و الطبیعیة و هذا مطلب شریف و علیه براهین کثیرة بعضها من جهه الإدراک و بعضها من جهة التحریک و التی من جهه الإدراک نذکر منها ثلاثة البرهان الأول من ناحیه المعلوم… (صدرا، محمد، الاسفار، ج ۸، ص ۲۲۱).
[۸]. حسن زاده آملی، حسن، سرح العیون، ۵۶۹؛ نامه ها بر نامه ها، ص۱۲۱و ۱۲۲.
[۹]. [الخصال‏] الذِّکْرُ مَقْسُومٌ عَلَى سَبْعَهِ أَعْضَاءٍ اللِّسَانِ وَ الرُّوحِ وَ النَّفْسِ وَ الْعَقْلِ وَ الْمَعْرِفَهِ وَ السِّرِّ وَ الْقَلْبِ وَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهَا یَحْتَاجُ إِلَى الِاسْتِقَامَهِ فَاسْتِقَامَهُ اللِّسَانِ صِدْقُ الْإِقْرَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الرُّوحِ صِدْقُ الِاسْتِغْفَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الْقَلْبِ صِدْقُ الِاعْتِذَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الْعَقْلِ صِدْقُ الِاعْتِبَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الْمَعْرِفَهِ صِدْقُ الِافْتِخَارِ وَ اسْتِقَامَهُ السِّرِّ السُّرُورُ بِعَالَمِ الْأَسْرَارِ فَذِکْرُ اللِّسَانِ الْحَمْدُ وَ الثَّنَاءُ وَ ذِکْرُ النَّفْسِ الْجَهْدُ وَ الْعَنَاءُ وَ ذِکْرُ الرُّوحِ الْخَوْفُ وَ الرَّجَاءُ وَ ذِکْرُ الْقَلْبِ الصِّدْقُ وَ الصَّفَاءُ وَ ذِکْرُ الْعَقْلِ التَّعْظِیمُ وَ الْحَیَاءُ وَ ذِکْرُ الْمَعْرِفَهِ التَّسْلِیمُ وَ الرِّضَا وَ ذِکْرُ السِّرِّ عَلَى رُؤْیَهِ اللِّقَاءِ . (مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج ۹۰، ص ۱۵۴).
[۱۰]. حسن زاده آملی، حسن، سرح العیون، ص ۲۶۶.
[۱۱]. بنابر ظاهر، کاربرد چهارم و پنجم یکی است.
[۱۲]. هزار و یک نکته، ص ۸۱ – ۸۳.
[13]. خیال: دومین قوۀ مدرکۀ باطنی است که صورت هایی را که حس مشترک درک نموده حفظ و نگهداری می کند. این قوه انبار، خزانه و بایگانی حس مشترک است. قوۀ خیال علاوه بر این که خزانۀ حس مشترک است. خزانۀ قوۀ متصرفه نیز هست. گاهی از قوۀ خیال با نام «مصوره» و «متخیله» یاد می شود. حافظه: نیرویی است که «معانی جزئی» را نگهداری و حفظ می کند. در واقع خزانه و بایگانی قوۀ واهمه است. این قوه را «ذاکره» و «مسترجعه» نیز می گویند. به این بیان که چون معانی را حفظ می کند «حافظه» و گاه زود یادآوری می کند «ذاکره» و گاهی با تأنی و درنگ به یاد می اندازد «مسترجعه» نامیده می شود. (ابن سینا، النفس من الشفا ، ص ۲۳۵ و ۲۳۹و الاشارات، ج ۲، ص ۳۴۱؛ صدرا، محمد، الاسفار، ج ۸، ص ۲۱۵؛ سبزواری، ملاهادی، اسرار الحکم، ص ۳۰۸ و ۳۰۹؛ حسن زاده آملی، حسن، سرح العیون، ص ۳۹۲).

[۱۴]. مصباح یزدی، آموزش عقاید، ص ۴۴، شرکت چاپ و نشر بین الملل، چاپ هفتم، بی جا، ۱۳۸۱٫
[۱۵]. ذکره الشیخ فی بعض رسائله بلغه الفرس بهذه العباره روح بخارى را جان گویند و نفس ناطقه را روان. (صدرا، محمد، الاسفار الاربعه، ج ۸، ص۲۵۱
).

سرافراز و برقرار باشید.

پرسش:
آیا پس از مرگ، روح از بدن خارج می شود و باقی می ماند؟

پاسخ:
برای جواب به این پرسش، به مفهوم و رابطه روح یا همان نفس پرداخته شده و سپس، چند دلیل عقلی بر بقاء روح و نفس پس از مرگ، ذکر خواهد شد.

_ مفهوم شناسی نفس و روح:
نَفْس در لغت به معنای جان، روح، روان و نشان دهنده زنده بودن است.(1)
در اصطلاح گفته اند: «نفس، جوهری است بسیط و روحانی و زنده به ذات و دانا است به قوت و فاعل به طبع و او صورتی است از صورت های عقل فعّال».(2)
حقیقت انسان (نفس) لطیفه ربانی است؛ که جنبه جسمانی و روحانی وی نیز همگی از مظاهر و جلوه های آن حقیقت اند.(3) نفس کامل ترین مظهر حق است و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»؛ هر که خود را شناخت خدای خود را شناخت.(4)

_ رابطۀ میان نفس، روح، جان، عقل، ذهن و فطرت:
گاهی منظور از این واژگان یک چیز است و همه اشاره به یک حقیقت، یعنی همان وجود و حقیقت انسان دارند؛ چنان که حکیمان می گویند آن گوهری که با لفظ “من” و مانند آن به وی اشاره می شود نام های گوناگون دارد؛ مثل نفس، نفس ناطقه، روح، عقل، قوه عاقله، قوه ممیزه، روان، جان، دل، جام جهان نما، جام حهان بین، ورقا، طوطی و نام های دیگر.(5)
این کاربرد از نظر فلسفی صحیح است چون نفس در عین وحدت و یگانگی با تمام قوا و مراتب، عینیت و اتحاد دارد؛ به تعبیر «ملا هادی سبزواری»(6) و «حکیم صدر المتألهین»، «النفس فی وحدتها کل القوی.»(7)
گاهی نیز از این واژگان معانی مختلف اراده می شود و هر کدام از این واژگان اشاره به مراتب و مقامات نفس دارند؛ توضیح این که عارفان معتقدند نفس دارای مراتبی است و هر کدام از آن مراتب دارای نام خاص است که از آن گاهی به هفت شهر عشق نام می برند و گاهی به لطائف سبع تعبیر مى کنند و همان است که عارف جامى درباره شیخ عطار مى گوید:
هفت شهر عشق را عطار گشت * ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.


آن هفت مرتبه عبارتند از:
۱. طبع، ۲. نفس، ۳. قلب، ۴. روح، ۵. سر، ۶. خفى، ۷. اخفى.

با این توضیح که عارفان، نفس ناطقه انسانی را از آن جهت که مبدأ حرکت و سکون است به آن «طبع» می گویند؛ و به اعتبار این که مبدأ براى ادراکات جزئی است «نفس» می نامند؛ و به لحاظ این که مبدأ براى ادراکات کلی تفصیلی است «قلب» نامیده اند؛ و به اعتبار این که دارای ملکه ای بسیط است که ادراکات کلی تفصیلی را خلق می کند به آن « روح» می گویند؛ و به اعتبار فناى آن در عقل فعال «سرّ» می نامند؛ و به اعتبار فناى آن در مقام واحدیت «خفى» گفته اند؛ و به اعتبار فناى آن در مرتبه احدیت آن را «اخفى» نامیده اند.

حکماء نیز گفته اند که نفس را هفت مرتبه است: ۱٫ عقل هیولایى. ۲ عقل بالملکه. ۳ عقل بالفعل. ۴ عقل مستفاد. ۵ محو. ۶ طمس. ۷ محق.
با این توضیح که در نظر حکیمان نفس به اعتبار آن که قابلیت تحصیل کمالات را دارد آن را «عقل هیولانى»؛ و به جهت این که هر گاه یک سلسله معقولات اولى و علوم اولیه را به دست آورد که به وسیله آنها مى تواند معقولات ثانیه و علوم اکتسابی را کسب کند «عقل بالملکه»؛ و به این جهت که هر وقت از راه اکتساب علوم (به فکر یا حدس) قدرت بر استنباط معقولات ثانیه و علوم مکتسبه پیدا کند، آن را «عقل بالفعل»؛ و به اعتبار حضور و حصول خود آن علوم و عقول مکتسبه عندالنفس که از عقل فعال استفاده کرده است «عقل مستفاد» می گویند. «محو»، مقام توحید افعالى است. «طمس»، مقام توحید صفاتى است. «محق»، مقام توحید ذاتى است.(8)

در روایات نیز گاهی به این نوع تقسیم بندی اشاره شده است.(9)
چنان که واژۀ «روح» در کتاب های فلسفی و عرفانی کاربرد متعددی دارد.(10) در این جا به چند کاربرد روح اشاره می کنیم:
1. نفس ناطقه.
2. جان حیوانی.
3. «عقل مجرد» و از این جا است که «عقل اول» را «روح القدس» گویند.
4. «مقام یوم الجمع انسان» که فوق مقام قلب (یوم الفصل انسان) است.
5. مرتبۀ «عقل بسیط» که ملکۀ خلاق تفاصیل معقولات و در مقابل مرتبۀ «عقول تفصیلی» (معقولات مفصله یا قلب) است.(11)
6. «شعاع خارج از چشم» طبق نظریه ریاضی دانان در مورد ابصار.
7. «جسم لطیف» و یا «روح بخاری».(12)

البته در مورد واژه ذهن باید گفت گاهی منظور از آن همان عقل یا قوه عاقله است و گاهی منظور قوۀ خیال یا متخیله است و گاهی نیز مراد نیروی حافظه است.(13)
چنان که در مورد واژۀ فطرت نیز باید در نظر داشت که گاهی منظور از آن همان روح و حقیقت انسان است و گاهی منظور مجموع شناخت ها و گرایش هایی است که در فرد وجود دارد.(14)
همان گونه در مورد روان و جان گاهی می گویند منظور از جان روح بخاری است و منظور از روان نفس ناطقه انسانی است.(15)

_ دلایل عقلی بقاى نفس و روح بعد از موت بدن و جسم:
در بارۀ نفس و روح و کیفیت آن مباحث گسترده ای در کلام و فلسفۀ اسلامی مطرح شده و دلایل نقلی و عقلی متعددی در این باره ارائه شده است. یکی از مباحث مطرح شده در باب نفس و روح، کیفیت آن پس از مرگ انسان است. البته این بحث در واقع یکی از مسائل معاد جسمانی است که علماء اسلامی آن را از اصول دین بر می شمارند.

در این جا به طور اختصار، به چند دلیل عقلی بقاى نفس و روح پس از مرگ اشاره مى ‏شود:
1. اگر موجودى سیر صعودى کرد و از طبیعت خارج شد، دیگر فنا و زوال بر او عارض نمى ‏شود. ماده تا نهایت درجه امکان صعود، سیر مى‏ کند و پس از آن، صورت که همان نفس است بدن را رها مى‏ کند و موجود مجرد و بى نیاز از ماده و بی گانه از طبیعت می شود. بنا بر این عدم بر او عارض نمى ‏شود؛ زیرا عدم و زوال از خواص ماده و جسم است؛ چون در ماده استعداد و قوه است و تا زمانی که این استعداد وجود دارد، ماده هم موجود است، ولى بعد از تمام شدن استعدادها و به فعلیت رسیدن آنها به سمت زوال و نابودى می ‏رود، اما نفس چون بعد از جدائى از ماده، خواص آن را ندارد، لذا ابدى و فنا ناپذیر مى‏ شود. تنها در یک صورت عدم برای نفس ممکن است که عبارت از فنای علت فاعلى است و این هم محال است.

_ بیان مطلب:
علت فاعلى نفس یا واجب الوجود است و یا موجودى است که او منتهى به واجب مى‏ شود. در صورت اول چون نفس متعلّق به مبدأ است و بسیط است و هیچ ترکیب و قوه ‏اى در او نیست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و هیچ ترکیب و قوه ‏اى در او نیست پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و عین تعلق و ربط است و چون عدم در مبدأ محال است، پس بر معلول او عروض عدم و زوال محال است به جهت قاعده مسلّم فلسفى که تخلف معلول از علت محال است؛ یعنى محال است که علت باشد، اما معلول نباشد (استحاله عدم معلول عند وجود العله)، (همان طور که عکس آن هم محال است) و در صورتى که علت غیر از واجب باشد، به طور حتم، باید منتهى به واجب شود؛ چون «کل ما بالعرض ینتهى الى ما بالذات» و فرض بر این است که هر چیزى غیر از واجب، معلول و ممکن است، بنابر این باید منتهى به واجب شود و الا تسلسل لازم می ‏آید که درجاى خودش محال بودن آن اثبات شده است و چون به مبدأ واجب منتهى مى‏ شود طبق بیان گذشته عروض عدم بر او محال است.

2. نفس و روح تا زمانی که تعلق تدبیرى به بدن دارد داراى حرکت و در نتیجه همراه با تغییر و تحوّل است. ـ یا سیر صعودى را طى می ‏کند و یا سیر نزولى ـ ، اما بعد از رهایى از بدن دیگر حرکتى در او وجود نخواهد داشت و چون حرکتى ندارد، پس تغییر و تحولى در او راه ندارد، بنابر این وجود ثابت و دائمى مى‏ شود.
گر چه همه نفوس به تجرد عقلانى نمی ‏رسند و در تجرد مثالى و خیالى باقى می ‏مانند، اما اشکالى وارد نمى ‏شود چون در بقاى نفس، تجرد مثالى هم کافى است، و لذا حتى بزرگان قایل به بقاى نفوس حیوانى شده‏ اند که داراى قوه خیال و واهمه هستند.

3. برهان حکمت:
خلقت جهان لغو و عبث نیست؛ بلکه از روى حکمت است، به دلیل حکیم بودن خالق آن اگر چه خالق هستی بى نیاز و غنى مطلق است، لذا در افعال خود نفعى ـ چه غیر مستقیم و چه مستقیم ـ ندارد، اما منافات ندارد که هدف خالق به کمال رسیدن مخلوق باشد، چنان که در جایى از قرآن کریم مى‏ فرماید: ما انسان را براى عبادت و کمال رسیدن از راه عبودیت خلق کردیم؛ بنابر این، عالم صنع حکیم است محال است که هدف نداشته باشد و با رسیدن به آن هدف هم به کمال مى‏رسد و تحقق این هدف هم قطعى است. آن جا که می ‏فرماید: هیچ تردیدى در روز قیامت و روز جزا نیست، زیرا او خالق موجودات است و مسلط بر آنها است؛ بنا بر این مانعى وجود ندارد که جهان به کمال خود نرسد و چون به کمال رسیدن بدون مقدمات و ابزار مخصوص به خود ممکن نیست، خالق حکیم، موجودات را مجهز به آن وسایل نمود و کمال هم با تحقق هدف نهایى، محقق می ‏شود؛ از این رو باید نفس ابدى و فناناپذیر باشد؛ زیرا اولاً فنا و زوال با کمال منافات دارد. ثانیاً به کمال رسیدن و سپس معدوم شدن کار لغو و عبث است و منافى با حکمیت خالق حکیم است.

4. برهان عدالت:
با توجه به این که همه افراد جامعه مطیع امر الاهى نیستند و همیشه پیامبران الهى مخالفان و دشمنانی داشتند و در جامعه دو دسته وجود دارند. پارسایان و افراد شرور و ستمگر. پارسایان که جز به خدا و عمل صالح نمى‏ اندیشند و خدمت به خلق را سرلوحه کار خود قرار داده‏ اند، و در مقابل افراد ظالم و ستم گرى که پیوسته مشغول جور و فساد و گمراه نمودن دیگران هستند، اما با این حال نه ظالم به جزاى عمل خود مى‏رسد و نه افراد صالح به پاداش خود و اگر ظالم هم در این دنیا مؤاخذه شود مطابق اعمالى نیست که انجام داده و حتى در بسیارى از موارد پاداش اعمال نیک هم جبران عمل صالح را نمى ‏کند و این از خصایص دنیا است. پس باید عالمى بعد از این باشد و روح که اصل انسانیت است بعد از جدایى و مفارقت از بدن در آن جا مستقر مى ‏شود تا نتیجه کار خود را ببیند. بنا بر این اگر روح نیز مانند بدن حیات خود را از دست دهد اعمال بندگان بدون جواب و پاداش می ‏ماند و این برخالق حکیم، قبیح و محال است؛ چون خلاف عدالت است؛ زیرا عدل یعنى «اعطاء کل ذى حقٍ حقّه» و این معنا تحقق پیدا نمى‏ کند مگر با بقاى روح.

_________
(1) دهخدا، علی اکبر، لغت نامه دهخدا، مادۀ نفس.
(2) ناصر خسرو، جامع الحکمتین، ص ۸۹، به نقل از سجادی، سید جعفر، فرهنگ اسلامی، ج ۴، ص ۴۶۹ و ۴۷۰٫
(3) همان؛ یثربی، سید یحیی، عرفان عملی در اسلام، ص ۱۲۸ و ۱۲۹؛ یثربی، سید یحیی، عرفان نظری، ص ۲۶۹.
(4) قمی، شیخ عباس، سفینه البحار، ج ۲، ماده نفس.
(5) حسن زاده آملی، حسن، معرفت نفس، دفتر اول، ص ۸۴.
(6) النفس فی وحدتها کلّ القوى و فعلها فی فعله قد انطوى. (حکیم سبزواری، ملاهادی، منظومه، ج ۵، ص ۱۸۱ و۱۸۲).
(7) فصل فی بیان أن النفس کل القوى بمعنى أن المدرک بجمیع الإدراکات المنسوبة إلى القوى الإنسانیة هی النفس الناطقة و هی أیضا المحرکة لجمیع التحریکات الصادرة عن القوى المحرکة الحیوانیة و النباتیة و الطبیعیة و هذا مطلب شریف و علیه براهین کثیرة بعضها من جهه الإدراک و بعضها من جهة التحریک و التی من جهه الإدراک نذکر منها ثلاثة البرهان الأول من ناحیه المعلوم… (صدرا، محمد، الاسفار، ج ۸، ص ۲۲۱).
(8) حسن زاده آملی، حسن، سرح العیون، ۵۶۹؛ نامه ها بر نامه ها، ص۱۲۱و ۱۲۲.
(9) [الخصال‏] الذِّکْرُ مَقْسُومٌ عَلَى سَبْعَهِ أَعْضَاءٍ اللِّسَانِ وَ الرُّوحِ وَ النَّفْسِ وَ الْعَقْلِ وَ الْمَعْرِفَهِ وَ السِّرِّ وَ الْقَلْبِ وَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهَا یَحْتَاجُ إِلَى الِاسْتِقَامَهِ فَاسْتِقَامَهُ اللِّسَانِ صِدْقُ الْإِقْرَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الرُّوحِ صِدْقُ الِاسْتِغْفَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الْقَلْبِ صِدْقُ الِاعْتِذَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الْعَقْلِ صِدْقُ الِاعْتِبَارِ وَ اسْتِقَامَهُ الْمَعْرِفَهِ صِدْقُ الِافْتِخَارِ وَ اسْتِقَامَهُ السِّرِّ السُّرُورُ بِعَالَمِ الْأَسْرَارِ فَذِکْرُ اللِّسَانِ الْحَمْدُ وَ الثَّنَاءُ وَ ذِکْرُ النَّفْسِ الْجَهْدُ وَ الْعَنَاءُ وَ ذِکْرُ الرُّوحِ الْخَوْفُ وَ الرَّجَاءُ وَ ذِکْرُ الْقَلْبِ الصِّدْقُ وَ الصَّفَاءُ وَ ذِکْرُ الْعَقْلِ التَّعْظِیمُ وَ الْحَیَاءُ وَ ذِکْرُ الْمَعْرِفَهِ التَّسْلِیمُ وَ الرِّضَا وَ ذِکْرُ السِّرِّ عَلَى رُؤْیَهِ اللِّقَاءِ . (مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج ۹۰، ص ۱۵۴).
(10) حسن زاده آملی، حسن، سرح العیون، ص ۲۶۶.
(11) بنابر ظاهر، کاربرد چهارم و پنجم یکی است.
(12) هزار و یک نکته، ص ۸۱ – ۸۳.
(13) خیال: دومین قوۀ مدرکۀ باطنی است که صورت هایی را که حس مشترک درک نموده حفظ و نگهداری می کند. این قوه انبار، خزانه و بایگانی حس مشترک است. قوۀ خیال علاوه بر این که خزانۀ حس مشترک است. خزانۀ قوۀ متصرفه نیز هست. گاهی از قوۀ خیال با نام «مصوره» و «متخیله» یاد می شود. حافظه: نیرویی است که «معانی جزئی» را نگهداری و حفظ می کند. در واقع خزانه و بایگانی قوۀ واهمه است. این قوه را «ذاکره» و «مسترجعه» نیز می گویند. به این بیان که چون معانی را حفظ می کند «حافظه» و گاه زود یادآوری می کند «ذاکره» و گاهی با تأنی و درنگ به یاد می اندازد «مسترجعه» نامیده می شود. (ابن سینا، النفس من الشفا ، ص ۲۳۵ و ۲۳۹و الاشارات، ج ۲، ص ۳۴۱؛ صدرا، محمد، الاسفار، ج ۸، ص ۲۱۵؛ سبزواری، ملاهادی، اسرار الحکم، ص ۳۰۸ و ۳۰۹؛ حسن زاده آملی، حسن، سرح العیون، ص ۳۹۲).
(14) مصباح یزدی، آموزش عقاید، ص ۴۴، شرکت چاپ و نشر بین الملل، چاپ هفتم، بی جا، ۱۳۸۱٫
(15) ذکره الشیخ فی بعض رسائله بلغه الفرس بهذه العباره روح بخارى را جان گویند و نفس ناطقه را روان. (صدرا، محمد، الاسفار الاربعه، ج ۸، ص۲۵۱).
سرافراز و برقرار باشید.

موضوع قفل شده است