نگاهي متفاوت به قصّه‌ی امیرالمؤمنین و مشک آب

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نگاهي متفاوت به قصّه‌ی امیرالمؤمنین و مشک آب

پس از گذشت بيش از پنجاه سال، از نگارش کتاب داستان راستان، قصّه‌ي مورد نظر، بارها بازنويسي شده و به عنوان يك حقيقت مسلّم و قطعي در ميان دوستداران و ارادتمندان حضرتش رواج يافته است.


پيش از نقل و بررسي قصّه، به فرازهايي از مقدّمه‌ي كتاب كه در جلد اوّل، نگارش يافته است، اشاره مي‌كنيم:


«... كتابي در دست تأليف دارم مشتمل بر يكعده داستانهاي سودمند واقعي، كه از كتب احاديث يا كتب تاريخ و سير استخراج كرده با زباني ساده و سبكي اينچنين نگارش مي‌دهم، تا در دسترس عموم قرار بگيرد،... نويسنده تا كنون به كتابي برنخورده است كه مؤلف به منظورهدايت و ارشاد و تهذيب اخلاق عمومي، داستانهايي سودمند، از كتب تاريخ و حديث استخراج كرده و در دسترس عموم قرار داده باشد... . كتاب و نوشته، بايد هم زحمت فكر كردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفكر كند... و امّا آن فكري كه بايد به عهدة خواننده گذاشته شود، فكر در نتيجه است... . گذشته از همة اين‌ها، چون اين داستانها، ساختة وهم و خيال نيست، بلكه قضايايي است كه در دنيا واقع شده و در متون كُتُبي كه عنايت بوده قضاياي حقيقي در آن كتب با كمال صداقت و راستي و امانت ضبط شود، ضبط شده و اين داستانها "داستانهاي راست" است،... اين داستانها، علاوه بر آنكه عملا مي‌تواند راهنماي اخلاقي و اجتماعي سودمندي باشد، معرف روح تعليمات اسلامي نيز هست.[1]»


ترديدي نيست كه مؤلّف و متفكّر فقيه، پيش از نقل هر داستان، در مفهوم و محتواي آن، دقّت لازم را داشته و در گزينش هريك از آن‌ها معيارهايي را در نظر داشته است.


اكنون بايستي درنگي گذرا در قصّه‌ي «مرد ناشناس» داشته باشيم و به توصيه‌ي مؤلّف فقيه آن، درباره‌‌ي واقعه‌ي مذكور انديشه كنيم، امّا پيش از ذكر قصّه‌ي «مرد ناشناس» لازم است داستان شماره‌ي 86 را با عنوان «عتاب استاد[2]» با هم مرور كنيم:


«سيد جواد عاملي، فقيه معروف ـ صاحب كتاب مفتاح الكرامة ـ شب مشغول صرف شام بود كه صداي در را شنيد. وقتي كه فهميد پيشخدمت استادش، سيد مهدي بحرالعلوم، دم در است با عجله به طرف در دويد. پيشخدمت گفت:


«حضرت استاد، شما را الآن احضار كرده است، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد».


جاي معطلي نبود. سيد جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به خانة سيد بحرالعلوم رفت. تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم و تغير بيسابقه‌اي گفت:


«سيد جواد! از خدا نمي‌ترسي، از خدا شرم نمي‌كني؟!»


سيد جواد غرق حيرت شد كه چه شده و چه حادثه‌اي رخ داده، تاكنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار بگيرد. هرچه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد. ناچار پرسيد:


«ممكن است حضرت استاد بفرمايند تقصير اينجانب چه بوده است؟»

ـ «هفت شبانه روز است فلان شخص همسايه‌ات و عائله‌اش گندم و برنج گيرشان نيامده، در اين مدت از بقال سر كوچه خرماي زاهدي نسيه كرده و با آن به‌سر برده‌اند. امروز كه رفته است تا باز خرما بگيرد، قبل از آنكه اظهار كند، بقال گفته نسية شما زياد شده است. او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده تقاضاي نسيه كند، دست خالي به خانه برگشته است. و امشب خودش و عائله‌اش بي‌شام مانده‌اند.»


ـ «بخدا قسم، من از اين جريان بيخبر بودم، اگر مي‌دانستم به احوالش رسيدگي مي‌كردم.»

ـ «همه داد و فريادهاي من براي اين است كه تو چرا از احوال همسايه‌ات بيخبر مانده‌اي؟ چرا هفت شبانه روز آنها به اين وضع بگذرانند و تو نفهمي؟ اگر باخبر بودي و اقدام نمي‌كردي كه تو اصلا مسلمان نبودي، يهودي بودي.»


ـ «مي‌فرماييد چه كنم؟»

ـ «پيشخدمت من اين مجمعة غذا را برمي‌دارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد برويد، دم در پيشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش كن كه امشب با هم شام صرف كنيد. اين پول را هم بگير و زير فرش يا بورياي خانه‌اش بگذار، و از اينكه دربارة او كه همساية تو است كوتاهي كرده‌اي معذرت بخواه. سيني را همانجا بگذار و برگرد. من اينجا نشسته‌ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردي و خبر آن مرد مؤمن را براي من بياوري.»


پيشخدمت سيني بزرگ غذا را كه انواع غذاهاي مطبوع در آن بود برداشت، و همراه سيد جواد روانه شد. دم در پيشخدمت برگشت و سيد جواد پس از كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهي سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمه‌اي خورد و غذا را مطبوع يافت. حس كرد كه اين غذا دست پخت خانة سيد جواد، كه عرب بود، نيست، فوراً از غذا دست كشيد و گفت:


«اين غذا دست پخت عرب نيست، بنابراين از خانة شما نيامده، تا نگويي اين غذا از كجا است من دست دراز نخواهم كرد.»


آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانة بحرالعلوم ترتيب داده شده بود. آنها ايراني الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا، غذاي عرب نبود. سيد جواد هرچه اصرار كرد كه تو غذا بخور، چه كار داري كه اين غذا در خانة كي ترتيب داده شده، آن مرد قبول نكرد و گفت:


«تا نگويي دست دراز نخواهم كرد.»


سيد جواد چاره‌اي نديد، ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد. آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را تناول كرد، اما سخت در شگفت مانده بود. مي‌گفت:


«من راز خودم را به احدي نگفته‌ام، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته‌ام، نمي‌دانم سيد از كجا مطلع شده است!»


سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد؟!»


پس از درنگي كوتاه درمي‌يابيم كه پيام اصلي و رساي داستان «عتاب استاد» اين است كه سيّد بحرالعلوم، همان دانشمند نام‌آور و فقيه سرشناس شيعه، داناي راز بوده و با بصيرتي كه داشته، از همه‌ي امور همسايه‌ي سيّد جواد ـ بلكه از امور همه‌ي مردم ـ باخبر بوده[3] و رفتار و عملكردش بر اساس بصيرتش بوده است.[4]


از نكته‌ها و پيام‌هاي فرعي داستان ـ چه مثبت و چه منفي ـ صرف‌نظر كرده و داستان «مرد ناشناس[5]» را عيناً از قول كتاب نقل مي‌كنيم:

«زن بيچاره، مشك آب را بدوش كشيده بود، و نفس نفس زنان به سوي خانه‌اش مي‌رفت. مردي ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش بدوش كشيد. كودكان خردسال زن، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسي همراه مادرشان به خانه آمد، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد:

«خوب معلوم است كه مردي نداري كه خودت آبكشي مي‌كني، چطور شده كه بيكس مانده‌اي؟»

ـ «شوهرم سرباز بود. علي بن ابيطالب او را به يكي از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال.»

مرد ناشناس بيش از اين حرفي نزد، سر را به زير انداخت و خداحافظي كرد و رفت، ولي در آن روز آني از فكر آن زن و بچه‌هايش بيرون نمي‌رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبيلي برداشت و مقداري آذوقه از گوشت و آرد و خرما، در آن ريخت و يكسره به طرف خانة ديروزي رفت و در زد.

ـ «كيستي؟»

ـ «همان بندة خداي ديروزي هستم كه، مشك آب را آوردم، حالا مقداري غذا براي بچه‌ها آورده‌ام.»

ـ «خدا از تو راضي شود، و بين ما و علي بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند.»

ـ «در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد بعد گفت: «دلم مي‌خواهد ثوابي كرده باشم، اگر اجازه بدهي، خمير كردن و پختن نان، يا نگهداري اطفال را من به عهده بگيرم.»

ـ «بسيار خوب، ولي من بهتر مي‌توانم خمير كنم و نان بپزم، تو بچه‌ها را نگاه‌دار، تا من از پختن نان فارغ شوم.»

زن رفت دنبال خمير كردن. مرد ناشناس فوراً مقداري گوشت، كه خود آورده بود، كباب كرد و با خرما، با دست خود به بچه‌ها خورانيد.

به دهان هر كدام كه لقمه‌اي مي‌گذاشت، مي‌گفت:

«فرزندم! علي بن ابيطالب را حلال كن اگر در كار شما كوتاهي كرده است.»

خمير آماده شد. زن صدا زد:

«بندة خدا همان تنور را آتش كن.»

مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله‌هاي آتش زبانه كشيد، چهرة خويش را نزديك آتش آورد و با خود مي‌گفت:

«حرارت آتش را بچش، اين است كيفر آن‌كس كه در كار يتيمان و بيوه‌زنان كوتاهي مي‌كند.»

در همين حال بود كه زني از همسايگان به آن خانه سر كشيد، و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحب خانه گفت:

«واي به حالت، اين مرد را كه كمك گرفته‌اي نمي‌شناسي؟! اين اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب است.»

زن بيچاره جلو آمد و گفت:

«اي هزار خجلت و شرمساري از براي من، من از تو معذرت مي‌خواهم.»

ـ «نه، من از تو معذرت مي‌خواهم، كه در كار تو كوتاهي كردم.» »

پيام اصلي و رساي داستان «مرد ناشناس» كاملاً واضح و آشكار است. علي عليه‌السلام كه به فرموده‌ي كتاب و سنّت، شاهد بر همه‌ي آفرينش مي‌باشد، در اين قصّه از احوال خانواده‌ي سربازش كه در جنگ كشته شده، بي‌خبر مانده و خود را عتاب كرده است!! از پيام‌هاي فرعي داستان ـ كه اكثراً منفي مي‌باشند ـ صرف‌نظر كرده و به مقايسه‌ي آن با داستان «عتاب استاد» مي‌پردازيم:

سيّد بحرالعلوم اهل بصيرت بوده ولي مرد ناشناس... .

سيّد بحرالعلوم بيگانگاني كه در دوردست‌ها زندگي مي‌كردند از نظر دور نمي‌داشته ولي مرد ناشناس... .

سيّد بحرالعلوم از خوردن غذا خودداري مي‌كند تا گرسنه‌اي سير شود ولي مرد ناشناس... .

پس نتيجه مي‌گيريم كه سيّد بحرالعلوم برتر از مرد ناشناس است.

آري! به خدا سوگند اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام هنوز هم در ميان خواصّ و عوام شيعه ناشناخته مانده است. چه كسي باور مي‌كند كه اسدالله الغالب عليّ بن ابي‌طالب عليه‌السلام در ميان مردم كوفه با آن همه فضيلت و منقبت و جهاد و نماز و خطبه هنوز هم ناشناس مانده باشد؟

حال از خود مي‌پرسيم:

ـ آيا داستان مرد ناشناس براي دوستان و ارادتمندان حضرتش سودمند است؟ يا... ؟

ـ داستان مرد ناشناس چه كساني را هدايت و ارشاد مي‌كند؟

ـ داستان مرد ناشناس چقدر با واقعيّت سازگار است؟

ـ داستان مرد ناشناس چقدر از راستي و صداقت بهره دارد؟

ـ آيا داستان مرد ناشناس معرّف روح تعليمات اسلامي است؟

در پايان بار ديگر عرضه مي‌داريم:

سلام و صلوات خدا و فرشتگان و پيامبران و نيكان و پاكان بر تو باد اي اوّل مظلوم عالم، اي عمود دين و اي اميرالمؤمنين.

--------------------------------------------------------------------------------
[1] داستان راستان، ج 1، ص نه تا سيزده.
[2] داستان راستان، ج 2، ص 46.
[3] به نقل از سيّد بحرالعلوم آورده‌اند كه: «لو سألتني عن الارض شبراً شبراً لأخبرتك به» اگر از وجب به وجب زمين از من بپرسي، تو را از آن باخبر مي‌سازم. (نجم الثاقب، ص 408)
[4] مقام علمي و معنوي سيّد بحرالعلوم، محترم و غير قابل انكار است.
[5] داستان راستان، ج 1، ص 258.
--------------------------------------------------------------------------------
منبع: سايت دليل پرس (http://document.dalilpress.com/index.php?newsid=16)
نقل شده در سايت شيعه نيوز: (http://www.shia-news.com/fa/news/29063)

به نام خدا
سلام

لطفا اگر دوستان دیدگاه متفاوتی در این رابطه دارند بیان کنند تا استفاده کنیم .

ممنونم

موضوع قفل شده است