سهم من از زندگی هیچ بود

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سهم من از زندگی هیچ بود

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام
وقتی تصیم به نوشتن گرفتم نمی دانستم از کجا شروع کنم اما می دانستم دردهایم در خط وپاراگراف و صفحه جا نمی شود
دردهایم چند جلدیست
اینجا مادری سخن می گوید که فقط سی وپنج سال دارد
در خانواده ای ساده و روستایی متولد شدم .تمام تصمیات خانه با پدرم بود و مادر بزرگم در پی حرف هایش مهر تایید می کوفت
پدرم احترام خاصی برای مادرش قائل بود اما برای مادرم هرگز
حتی الان که پیر و زمین گیر شده است هم دست از ملامت و سرکوفت زدن برنداشته است
فرزند چهارم خانواده .در سن چهادر ده سالگی ازدواج کردم
در اوج خامی و نا پختگی
دلیل اش را نمیدانم .عاشق شدم یا سادگی .اشتباه کردم یا خریت
اسمش مهم نیست ..مهم این بود که با این تصمیم زندگی ام را نابود کردم و با دستان خودم به اتش کشیدم
پدرم ظاهرا در ازدواجم دخالت نداشته و همه چیز را به عهده ی خودم گذاشته بود
اما در عمل .هر خاستگاری که من می پسندیم پدرم اجازه ی بیان خاستگاری هم به انها نمی داد چ رسد به امدنشان
همیشه حرفش همین بود (جنازه ی دخترم را هم روی دوشش نمی گذارم )
اما با امدن همسرم دخالت نکرد پسر یکی یک دانه خاله ی مادرم که بعد از شش دختر به دنیا امد
پسر سر به زیر و کاری که اهل رفیق بازی و مواد نبود
نامزد کردیم
حرف های دیگران را میشنیدم .گریه های خواهرم را میدیدم .اه های گاه و بیگاه برادرم و همسرش را شنیدم و انجا بود که فهمیدم اشتباه کردم
اما حرف پدرم یکی بود
مرد و قولش
مرد و قولش؟ هه...مزخرف ترین و درد اورترین حرفی که میتوانست بگوید همین بود
ظاهرش اصلا به دل نمی نشست .مخصوصا وقتی در کنار من قدم بر می داشت
او لاغر اندام و سبزه رو و زشت و قد کوتاه .و من بر عکس
خود خواهی ست از خود تعریف کردن
اما می خواهم خود خواه باشم .او واقعا زشت بود و من چقدر احمق بودم که با کسی که در ظاهر هم با من هم خوانی نداشت ازدواج کردم
شب عروسی طلاهایم را دزد برد و با اشک چشم به زندان بخت روانه شدم
در اتاق دوازده متری کاهلی
از صبح که بیدار میشدم همچون کنیز حلقه به گوش تا تاریکی جان میکندم
کاش درد هایم فقط همین بود
با پدر شوهر و مادر شوهری که گویی برده زر خریدشان بودم
از دوران عقد و تا مراسم ازدواج که نگویم بهتر است
سراسر پر از لحظه های تلخ
من چهار فرزند دارم
من مادر هستم ..یک کلفت بی جیره مواجب که باید از صبح تا تاریکی شب دست به سینه ی همه باشم
ارباب بودن را خیلی خوب به فرزندانش اموخته اس
نمک خوردن و نمک دان شسکتن جز میراث خانوادگی شان است
پانزده سال کلفتی مادرش را کردم و حرف وزخم زبان شنیدم و دم بر نیاوردم
هیچ گاه حمایتم نکرد
محبت نکرد .توجه نکرد .دوستم نداشت .خرج نکرد
تا یادم می اید مردی را به یاد می اوردم که خسیس است ..بین اقوام خودش و اقوام من فرق می گذرد .اقوام خودش را محترم می شمارد و اقوام مرا با بی ادبی پذیرا می شود .طوری که دیگر خودشان از امدن به خانه ام پشیمان می شوند
در خانه اش تمام موهایم سفید شد ..صورتم پر از چین و چروک شده ..دندان هایم اینقدر خراب شده اند که از خوردن غذاهای سفت عاجزم
در کل زیبایی ام را از دست دادم و او هیچ تلاشی برای بر گرداندن زیبایی ام نکرد
مرا در تنگنا قرار داد که خودم هم نمیتوانستم به ظاهرم برسم
خانه ی من خیلی زیباست ...اما صاحبش نه ...خانه ام خیلی مرتب است ..اما ذهنم اشفته اس ...ظاهر خانه شیک است ...اما صاحب خانه لباسی همچون گدایان سامرا می پوشد
بیست سال زندگی مشترک
حاصلش شد .صورت پیرو چروکیده ...قلبی پر از درد و رنج و کینه ..ذهنی پر از ارزوهای تلمبار شده ...حسرت شنیدن کلمات محبت امیز ...تشنه ی یک ذره توجه ...و در اخر
متوجه شدم در این خانه هیچ نقشی ندارم
او بد دهان است ..هیچ گاه مرا تنبیه نکرد اما با زخم زبان هایش اتشم زد
بریده ام
وقتی هدیه ای از طرف خانواده ام دریافت میکنم میشود وظیفه
اما هدیه ی که از طرف خانواده اش دریافت میکند لطف نام دارد
هیچ گاه اجازه ندارم برای پدر و مادر پیرم قدم کوچکی بردارم
بار ها گفته است که راضی نیستم
حتی راضی نیست که چند تکه لباس مادر پیرم را درون ماشین لباسشویی بیاندازم
دیگر تحملش را ندارم
هیچ گاه بعد دعواهایش عذر نخواست
شانه هایش در غم از دست دادن عزیزانم برای من جایی که نداشت هیچ ...با فریاد میگفت از اشک ریختنم خسته شده است
کاش او هم غماز دست دادن برادر و خواهرش را میکشید تا با من همدرد می شد
به ناحق تهمت میزند و فرزندانم را حرام زاده می خواند
با بچه ها به تندی رفتار میکند و کتک شان می زند ..و اگر من دخالت نکنم حتما انها را خواهد کشت
مگر جسم نحیف کودکم چقدر جان رد کمر بند را دارد
یک عمر با ماسک دلقکی شاد زیستم در حالی که از درون از هم پاشیده بودم
هیچ گاه از درهایم با کسی سخن نگفتم تا بار مشکلاتم روی شانه های کسی سنگینی نکند
دلشکسته از هر زمان دیگری ام
دلم میخواهد طلاق بگیرم
و او از این پیشنهاد من با روی باز استقبال کرد
حالا متوجه شدم که مشکلات زندگی ام را حل نکرده ام ...به دوش کشیده ام


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد نشاط

با سلام و احترام
معلوم است که شما واقعا صبور بودید و توانسته اید این قدر مشکلات را تحمل کنید، هزاران درود بر شما که با کاستی ها و سختی ها ساخته اید و این هنری است که مردان بزرگ از خود به یادگار می گذارند، و شما یک هنرمند بزرگی هستید، که خدای متعال مدال برتری شما را انتخاب خواهد کرد، اجری است که از توان بشر خارج است، پس خوشا به حال شما که هنرمندانه زندگی کرده اید، سوخته و ساخته اید، خسته نباشید، خدا قوت.
و اما ای مادر عزیز و زحمت کش، می دانم که مهر فرزندان در دلتان هر لحظه و هر دم زیادتر می شود، شما وابسته تر می شوید، دوری از آنها برایتان سخت و غیر قابل تحمل و... می دانم که دوست ندارید عاقبت و سرانجام، فرزندان با افراد نااهلی بیفتند و زندگی در طبع آنها تلخ و ناگوار گردد، می دانم که راضی نیستید در پناه مهر بی مهران بزرگ شوند و از حسرت مهر و عاطفه مادری بی نصیب و بی بهره شوند، می دانم که فریاد صدای های تند و تلخ دیگران بر روی فرزندان خود را پذیرا نیستی، می دانم از ته دلت ندایی می گوید که با خدا باش، او می بیند، عاقبت این صبر جزایی دارد، سرانجام فرزندان برای تو مهم است، ثمره زندگانیت، حاصل تلاش بیست سال زحمتت را نمی توانی به راحتی از دست بدهی، و تو مانده ای با این ندای الهی چه کنی؟!
این ندای فرشته خوبان است، این ندای کمال توست، قطع کردن و شکستن و بریدن و رها شدن هر چند مسکنی است برای دردهای بیست ساله، اما موقتی است و چه بسا مشکلات و سختی های دیگری با زبان دیگر و با حالت دیگر به سوی تو رهسپار شوند.
ای مادر صبور، زحمت کش، ایثار گر، فداکار و مهربان، دنیا سختی های اینگونه دارد، اما در این عالم خدایی است که می بیند و او طرفدار حق است اما خیلی عجیب صبور است و بردبار...
شما تمام تلاش خودتان را بکنید که رابطه با خدا را قوی تر کنید، اگر نسبت به نماز کوتاهی کردید جبران کنید اگر اهل تلاوت قرآن نبودید، با قرآن دوست شوید و مانوس، در این صورت دلتان آرام می شود، تسکین واقعی در روح و روان شما حاصل می شود؛ بدبختی ها و سختی ها را یک آزمایش الهی بدانید، و اینگونه نپندارید که بی کس و بی همتا هستید، بلکه خدایی دارید که صبر شما و ظلم دیگران را می بیند و بصیرت دارد. آن قدر به خودتان برسید ارتباط قوی با خدا داشته باشید که رفتار دیگران در نزد شما بی ارزش و بی اهمیت شوند، می دانید مولی علی علیه السلام چه قدر درد کشید، اما این را نوش می دانست چرا؟ چون می دانست که خدایی دارد و بس! می دانید امام حسین در صحنه عاشورا چه کشید، ولی اعتراضی نکرد، گفت خدا یا راضی ام! چون خدا را به یقین باور داشت به نتیجه کارش ایمان داشت.
شما هم این درد را، این امتحان را یقیننا بدانید که خدا دیده و اجر شما نزد او محفوظ است و ظالمان باید پاسخ گو باشند و بس!
پس بمانید با خدا مانوس شوید و این درد و سختیها را آزمون الهی بدانید و به اجرش منتظر و از اطاعت الهی و انجام دستورات او غافل نشوید، در مقابل همسر مطیع و نسبت به رفتارهای ناپسند و ظالمانه صبور باشید تا آخرتی بسازید که در ردیف اولیاء الله باشد.

نشاط;801151 نوشت:
آن قدر به خودتان برسید ارتباط قوی با خدا داشته باشید که رفتار دیگران در نزد شما بی ارزش و بی اهمیت شوند
:Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf::Kaf:

سلام به شما دوست عزیز

از صمیم قلب بهتون خدا قوت میگم و صمیمانه باهاتون ابراز همدردی میکنم ..

گاهی در مقابل بعضی حرفها جز سکوت و یه آه بلند نمیشه کار دیگه ای کرد .. اما شاید بین صحبتها ، کلامی ، جرقه ای باشه در ذهن شما ..

همه ما همیشه اشتباهاتی میکنیم در زندگی ، اصلا روزی که بدون اشتباه بگذره توش درس و حکمتی نیست .. از همینها درس میگیریم و درس میگیرن...

دل درد کشیده شما خریدار داره ، خودتون رو تنها و بی کس ندونید ..

شما چه هنری دارید برای کسب درآمد و گذران زندگی و یا چطور زندگی رو بعد از طلاق برای خودتون متصور هستید ؟ .. بچه هاتون چی میشن ؟ چیکار میتونید بکنید برای اینکه اون طفل معصوم ها بیشتر کتک نخورن و زجر نکشن ؟ حمابت خانواده تون رو خواهید داشت ؟ ..

نمیتونید تو خونه جوی رو ایجاد کنید که همسرتون کمی آروم بگیرن و بچه هارو اذیت نکنن ؟ یا برنامه ای بریزید که بچه ها بیرون از خونه مثلا تو پارک یا حیاط انرژی شون رو تخلیه کنن و تو خونه آروم تر باشن ؟

خودتون سراغ هنری سرگرمی ای چیزی نرفتید ؟ گاهی مثلا آموزش خیاطی یا هنرهای این چنینی ؟

کسی برای کس دیگه دل نمیسوزنه ، چرا همیشه منتظر توجه و دست نجات هستید ؟ آیا در درجه اول این همسر شما بوده که باید مراقب زیبایی و پوست و موی شما میبوده ، یا خود شخص شما ؟

کمی بزارید از خودتون به خودتون گلایه کنم ..

شما همیشه دنبال تکیه گاه و نجات دهنده هستید ، پس نقش شما چیه ؟ شما بعنوان یک انسان ، چه تواناهایی دارید ؟

تابحال سعی کردید با ترفند و هنرهای زنانه دل مردتون رو ذوب کنید و از خر شیطون پایین بیاریدش ؟

حالا دنبال طلاق هستید .. با چهار تا بچه ی قدونیم قد که تعجب میکنم از اینکه میدونستید چه پدری نصیبشون میشه ، باز هم گذاشتید چهار تا بشن ! بگذریم .. ولی خوبه که متوجه بشید که شاید زمانش رسیده که خیلی سفت و سخت یا علی(ع) بگید رو پای خودتون بایستید و به زندگی تون روح و رنگ بدید ...

ای کاش با عشق و عاطفه ی زیاد سراغ همسرتون برید و ازش بخواید که این ویرانه رو سامان بدید .. خیلی قاطع و با محبت باهاش صحبت کنید و موضوع رو مطرح کنید ..

توکل بر خدا ...

[="Tahoma"]هی
هر بار که میخونم بیشتر دلم میگیره
با همه ی مواردی که گفته شده موافقم
اگه طلاق بگیرید بازنده ی این بازی شما هستید نه بقیه
تازه برای شما سختی ها بیشتر میشه که کمتر نمیشه اما برای همسرتون دنیایی از شادی اغاز میشه
پس برای اینکه این شادی رو هم به ایشون کوفت کنید محکم و استوار و مثل همیشه صبورانه پای زندگیتون بمونید و کم نیارید
به خدا توکل کنید و بدونید این همه صبر پاداشی داره
به بچه هاتون فکر کنید
تقصیر اونا چیه که باباشون بد اخلاقه
اگه شما برید زندگی اون طفل معصوم ها هم تلخ میشه ..گناه دارن

موضوع قفل شده است